خِوِاِبِ دِرِ بِیِدِاِرِیِ

از شدت خستگیِ بسیار و سحرخیزی ،که به تازگی جزو خصلتم شده بود،

از درس خواندنِ پیوسته و مشغله های فکری و انجام کارهای ناتمام،

آنقدر مثل جنازه و مردگان، زرد و بی حال بودم،که تصمیم گرفتم در زمان نامناسبی از روز، بخوابم.

خواب بودم، خواب دیدم، خوابیده بودم، اندکی آلوده به رویای پریشان، کابوس هایی که تا به حال مهمان چشمانم نشده بودند، خدایا تمامی نداشتند ، هرچقدر فریاد میکشیدم انگار که تار های صوتی ام برداشته شده بودند.



سقوط های مداوم از ارتفاع

غرق شدن در دریای عمیق و ژرف

لمس شدن، کتک خوردن، دویدن و نرسیدن.گم شدن. وهم و توهم و موهمی شدن.

نه! این خوابها برای من نبودند. حتما مغزم دستکاری شده بود و رویای یک فرد دیگر به اشتباه به خواب من آمده بود.

بدترین قسمت کابوس آنجایی بود که در خواب باور میکنی که جان دار هستی، که زنده هستی و وجودت درد واقعی را لمس میکند. چراکه در خواب ،نمی دانیم که خواب هستیم.اگر این دنیا هم رویایی باشه که با کشتن خودمون به واقعیت برسیم چی ؟

تمام شد. همه چیز تماما سیاه، انگار که پرده ی اکران تئاتر کشیده شد .اما آن پرده که قرمز بود؟!

مثل اتمام یک فیلم سینمایی بدون پخش شدن تیتراژ پایانی ؛ کاملا بی مقدمه.


نه! خواب من تمام نشده بود، بلکه با صدای آلارم گوشی بیدار شدم.

عقربه ی ساعت عقربه ای اتاقم را نگاه کردم.فقط صدای تیک تاک شنیده میشد. به وقت ۶ و نیم. کسی در اتاق نبود. من و یک اتاق کاملا تاریک. پرده ی کنار زده شده، و یک در چوبی بسته،که عکسم از آویخته شده بود.

اگر جایز باشد که عکس ها، یادگاری ها،اگر هنزفری و دفتر نقاشی ام موجود زنده محسوب شوند، من هیچگاه در آن اتاق تنها نبوده ام.

سراسیمه و حیران موهایم را که اسیر کش و گیره نشده بودند را کنار زدم،

انگار یک حجم عظیمی از نخ های نرم و بلند مشکی از کنار صورتم کنار زده شدند، طبق روال هر صبح پیچشان دادم و نخ های نرم و بلند مشکی ها ما بین دندان های تیز گیره سر، قرار دادم، تا به حال فرصت گره آنها را با شانه، توام از آرامش باز کنم.

جوراب های پشمی ام را که شب ها قبل از خواب، قلب دومم را گرم می نمود درآوردم،و شوینده و کرم مخصوص پوستم را برداشتم تا روتین صبحگاهی ام را بجا بیاورم.

خانه همچنان تاریک بود و یحتمل هنوز ساعت شش و نیم صبح، خورشید مهرگستران هنوز رخ ننماییده بود.

آبی یخ تر از خودِ یخ، به صورتم پاشیدم.

حالا باید میرفتم سراغ ورزش و نوشیدن قهوه.

و برق اتاقم بلاخره روشن شد.

پدر را دیدم که سرکار نرفته. خدایا! پدر دیگر چرا؟ آیا اتفاقی افتاده بود؟

فردی منظم و قانون مدار که حتی یک روز هم غیبت نداشته است،چرا باید سرکار نرفته باشد،خواب مانده است؟ بیدارش کنم؟

سرم را کمی چپ و راست کردم و از استرس بی سابقه ای که وجودم را فراگرفته بود تمام پوست لبم را میکندم و جویبار های ناچیز خون از آن سرازیر میشد.

یادم افتاد که روز جمعه است. و اصلا برای همین بود که آلارم گوشی هم روی شش و نیم کوک بوده،چراکه روز های غیرتعطیل، ساعت شش بیدار میشدم.

کمی آسوده خاطر شدم. و آرامشی مصنوعی در کنار برق چشمانم هویدا شد.

باید در کمال بی میلی صبحانه میخوردم، اما چرا برعکس هر روز که به اندازه ی ببر گرسنه بودم، اشتهایی نداشتم؟

چشمم به چراغ های پشت پنجره ی اتاقم افتاد چندین چراغ خانه ساختمان های مجاور روشن بودند،

تا به حال سابقه نداشت این وقت از صبح این تعداد لامپ روشن باشد.

آمار خانه ها را داشتم، یکی از آنها نویسنده ای بود که مثل من تا پاسی از شب می نوشت و می نوشت،

دیگری پشت کنکوری و آن دیگری هم مادری شیر ده که با نوزادش شب را صبح میکرد و صبح را شب.

اما فقط این سه اتاق، از سه ساختمان جداگانه، پایه ثابت بودند و موضوعی عالی برای هر شبِ خیال پردازیِ من بودند .

هرشب که بلا استثنا با ماه چون پلنگ سخن میگفتم، این سه چراغ میشدند ستاره های آسمان و به یک سمت خاص چشمک میزند.

اما این صبح دست کم ۱۵ چراغ روشن بود ،چطور ممکن بود؟

در همین خیالات باطل بودم که گوشی زنگ خورد.

این وقت صبح چه کسی میتوانست زنگ بزند؟ دیگر داشتم دیوانه میشدم،

نکند همچنان خواب بودم و بی خبر بودم؟

همیشه از زنگی که دیر وقت باشد یا صبح خیلی زود، میترسیدم.

چون گمان میکردم ،اگر خبر بدی نداشته باشند، قطعا خبر خیلی خوبی هم نخواهند داشت.

خانه همچنان تاریک و همه خواب . دست لرزان من به سمت گوشی رفت تا برای پاسخگویی آن را به مادر بدهم.

خاله بود. با مادر گپ و گفتی داشتند و حسابی گرم گرفته بودند.

پدرم را دیدم که چشمانش را باز کرده،

گفت دخترم برایت میوه پوست کنده بودم، به اتاقت آوردم خوابیده بودی،

خوردیم://

خودت برو و از توی سبد بردار،پوست بکن و بخور.

مادر پس از اتمام مکالمه گوشی را داد تا بروم سراغ درس و وب گردی.

چشمم به ساعت گوشی افتاد.۱۸:۴۵

چیشد؟! در مغزم ولوله ای افتاد که گویا قطار سریع السیر راه آهن در یک صدم ثانیه عبور کرد.

مامان؟بابا؟ امروز چندشنبه است ؟ ساعت چنده؟ چرا همه خواب بودید؟

چرا خانه را ظلمات فرا گرفته بود ؟

مادر سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت همچنان ساعت یک ربع هفت، عصر پاییزی روز پنجشنبه است.

آهی یک دقیقه ای از اعماق وجودم کشیدم هعیییی.

این اولین بار نبود که این اتفاق برای می افتاد اما اینبار طعم تلخ وحشت و استرس در تک تک ثانیه ها موج میزد.

مثل بازرس ها، پدر را بازجویی کردم که چرا همگی خواب بودید؟

من خسته بودم و دلیل خواب عصرگاهی شما چه میتوانست باشد.

مثل همیشه چون واعظان لب به سخن گشود و مرا از دنیای جاهلیت نجات داد و به کتابی ترین حالت ممکن گفت؛ دخترم آدمی در منزل خویش راحت است.

خانه ی هرکس برای او سزاست

بهر ماهی خوشتر از دریا کجاست؟

شما که خوابیدی خانه سوت و کور شد ، صدای خنده های قشنگت در خانه نپیچید، و ما هم برای آنکه آسوده تر بخوابی، هم لامپ ها و هم تلویزیون را خاموش کردیم و همین شد که تماشای چشمان بسته ات ، خواب آلودگی را سرایت کرد و ما هم تصمیم گرفتیم چرتی عصرگاهی بزنیم.

حالا فهمیدم چرا اون همه چراغ روشن بود !

چرا گرسنه نبودم و میل به صبحانه نداشتم؛ چون قبل از خواب تنقلات سرو شده بود!

ساعت ۶ و نیم هم آلارم نبود که زنگ خورد بلکه زنگ خورِ شارژ شدن باتری گوشی بود .

من هیچ!

من نگاه!

من بغض!

من مات و مبهوت!

و این قصه برای من تمام!

و لعنت به خواب های عصرپاییزی

آن هم فردای روز متولد شدن.


حسن ختام از استاد شهریار:

بی ثمر هرساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران میرسد با من خزانی میکند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند

میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی میکند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند




پ.ن ۱؛ روز پرستاره.میتونید از مادران دلسوز که پرستاری ۲۴ ساعته هستند، قدردانی کنید.

پ.ن ۲ ؛ اقتباس از واقعیت با تلخیص و ارزش افزوده

پ.ن ۳؛ اینو تکست دپ در نظر نگیرید

چون بعدش که خودم مطلع شدم جریان از چه قراره کلی خندیدم:)))

پ.ن ۴ : یه پست مشابه

کجایی تو پس؟

_همینجا

اینجا کجاست؟

_تو خوابت

میشه بیای به خوابم؟

_من همیشه تو خوابتم



از شبم رخت بربند و از زخمم خارج شو...بگذار بخوابم

غادت السمان