ترجیح میدهم چند کیسهی سیمان را جابجا کنم و یا حتی با یک کلنگ سنگین به جان زمین سفت و یخزده بیافتم تا اینکه در این زیرزمین تاریک و نمور بنشینم و سبزیجات مختلف را برای ترشی ریختن خرد کنم. در این زمینه بخصوص از کلمها متنفر هستم. الان دو سال و هشت ماه و بیست و سه روز است که کار من همین است . انگشتهایم دیگر جای سالم برای بریده شدن ندارد و بوی سرکه بیداد میکند.
تنها دلخوشیم دختر چهار ماههام است که وقتی بعد از دوازده ساعت کار به خانه رفتم میتوانم ببینمش. در این سن واقعا خواستنی است و براحتی می تواند خستگی تمام روز را از تنم درآورد.
قبول دارم برای شروع داستان خیلی خوب نیست. همیشه میدانم ولی باز هم وقتی میخواهم داستان زندگیام را برای کسی روایت کنم همینطوری شروع میکنم. انگار همه ماجراهای قبل از این را میدانند و احتمالا اینطوری که من داستان مینویسم بعد از آن را هم میتوانند حدس بزنند.
البته من هم به خوبی شما میدانم شروع یک داستان باید کشش و جذبه داشته باشد تا بتواند مخاطب را با خودش همراه کند. امّا، خوب حداقل برای من کار سختی است.
صدای فریادهای مژگان مرا دیوانه کرده بود. هفت، هشت ساعتی میشد که فریاد میزد. دردناکتر آنجا بود که گاهی وسط داد و بیدادش نام مرا هم میبرد و التماس میکرد که بیایم و نجاتش بدهم. با وجود اینکه چند دقیقه بیشتر پشت در بخش زایمان دوام نیاوردم و آمدم توی حیاط بیمارستان ولی صدای او آنقدر بلند بود که از طبقهی چهارم براحتی توی محوطه به گوش میرسید.
واقعاً که ! کار دنیا را میبینی؟ چشم باز میکنی و میبینی درست ساعت ده صبح یکروز بهاری، بیچارهترین و بدبختترین آدم دنیا هستی که در گُــهترین حالت ممکن گیرکردهای و اصلا باورت نمیشود که همین یازده ساعت پیش خوشبختترین آدم روی زمین بودهای. البته حتی تصورش را هم نمیکنی که دنیا هنوز شرایط مزخرفتری را هم میتواند بخودش بگیرد.
به خودم لعنت فرستادم. وقتی دنیا با بیرحمی، مرا به خاطر احساس خوشبختی که کنار مژگان داشتم مجازات کرد و جایگاهم را توی صورتم کوبید، به خودم لعنت فرستادم.
لعنت به من وقتی که روستای آبا و اجدادیام را ترک کردم و پا در این شهر غریبکش گذاشتم. حالا هیچکس نیست در این لحظات سخت کنارم بایستد و یا حداقل یک لیوان آب دست زنم بدهد که نصف روز است یکدم در حال داد زدن است.
بعد کمی آرام شدم. فکر کردم حتی اگر نسل اندر نسل هم اهل این شهر غریب آباد بودیم بازهم کسی را داخل زایشگاه راه نمیدادند. به خودم قبولاندم آدم هرچه قدر هم کس و کار داشته باشد باید بعضی از کارها را تنهایی انجام دهد. از قرار زائیدن فقرا و مردن از آن کارهاست.
بعد به خودم لعنت فرستادم که چرا اینقدر بیپول و بدبختم. اگر کمی پول داشتم الان اوضاع خودم، زنم و بچهی توی راهم این نبود.
با وضعیت جسمی مژگان از ماهها قبل میدانستیم که قرار نیست زایمان راحتی باشد، امّا ...
امّا راه حل جایگزین حداقل پنج میلیون تومان آب میخورد که با درآمد آن زمان ما یعنی ده ماه پس انداز آن هم بدون احتساب هزینهی خورد و خوراک و اجاره. بنابرین مسیر بیپولی از تحمل درد و رنج در یک بیمارستان آموزشی و بعد از چند ساعت سزارین توسط پزشک کشیک میگذشت.
فکر کنم بازهم شروع خوبی برای داستان نداشتم. البته به خودم نهیب زدم که " مردک، ملّت آمدهاند زیر نور لامپ شصت یک داستان کوتاه بخوانند حال خوبشان را تقسیم کنند و کمی از درد و بدبختیهای خودشان یادشان برود ، اصلاً تو چه لزومی دارد بنویسی؟"
راستش بعد از دیدن این پست با خودم گفتم بد نیست من هم در این مسابقه شرکت کنم و با پول جایزه کمی از مشکلات مالی خودم را رفع و رجوع کنم. موضوعات آن را هم که خواندم دیدم درست از روی زندگی من انتخاب شده است. دو راهی اخلاقی ، همسر یا دزدی از دکتر، چهار راه مرگ و زندگی ،دزد ماشین و نامه ای از طرف کلاغها !
خانوادهی ما و مژگان سالها همسایههای خوبی برای هم بودند. در یک کوچهی باریک، خاکی، طولانی و دریک روستای کاملاً سنتی که از هزار سال قبل به این طرف هیج تغییر نکرده بود، تنها دو در چوبی روبروی هم قرار داشت. مژگان یا معصومهی آن زمان چهار سال از من بزرگتر بود. در طول دوران کودکی ما همیشه هم بازی هم بودیم. درواقع من هیچ دوست نداشتم با پسرهای هم سن و سالم بازی کنم و برای همین معصومه شده بود تنها همبازی من و من هم شده بودم عروسک نداشتهاش.
او معلّم من هم بود. در روستای ما معصومه نه تنها در بین دختران بلکه در بین تمام اهالی تنها کسی بود که دیپلم داشت. معصومه با وجود اینکه پدر نداشت و مادرش او را با پول کارگری و شیردوشی برای این و آن بزرگ کرده بود، تنها کسی بود که رنج رفت و آمد به روستای مجاور را کشیده بود و دیپلم گرفته بود.
بیشتر دخترها که حتی ابتدایی را هم تمام نمیکردند چون لازم نبود و پسرها هم تا همان کلاس پنجم بزور مدرسه میرفتند و بعد از آن میرفتند کنار دست پدرشان تا در کارهای زمین و گلهداری کمک حال باشند و البته کتک بخورند. من این وسط کمی فرق داشتم. چون از کلاس سوم به بعد دیگر مدرسه نرفتم. بخاطر جثهی ریز و صورت ظریفی که داشتم در مدرسه همیشه آماج اذیت و آزار بقیه بودم. کلاس و مدرسه را رها کردم و از آن به بعد رفت و آمد من به خانهی معصومه بجای بازی بهانهی دیگری هم داشت.
با کمک معصومه و با هماهنگی پدرم با مدیر مدرسه در امتحانات شرکت میکردم و از قضا نمراتم هم بد نبود و تا سیکل هم پیش رفتم.
همه چیز بین من و معصومه در دنیای کودکی و صفا و صمیمت میگذشت. سرنوشت عجیب من از روز تولد پانزده سالگیام شروع شد.
در روستای ما پانزده سالگی برای پسرها سن مهمی محسوب میشود. اولاً به خاطر اینکه به سن بلوغ میرسند و به نوعی جشن تکلیف آنها محسوب میشود و از طرفی بخاطر اینکه پدر بعد از سن پانزده سالگی سهم پسرش را از زمین به او میدهد و شرایط طوری پیش میرود که طی یکی دو سال آینده آن پسر که طی سالیان به اندازهی کافی از پدرش کتک خورده خودش پدر میشود و این تقریباً خاتمهی نقش پدر در زندگی او است .
باز هم شرایط من با بقیه فرق داشت . من تک فرزند بودم و پدرم هم آنچنان زمینی نداشت که بخواهد بخشی از آن را به من بدهد . ولی با این حال باز هم حواسش به من بود . چند روز قبل از تولد پانزده سالگی _ که به طرز عجیبی برای تمام پسرها اوایل پاییز بود _ پدرم با یک کیف چرمی دستهدار وارد خانه شد . کیف را جلوی خودش گذاشت و در میان چشمان حیرت زده من و مادرم از میان آن چند دفتر و مداد و خودکار بیرون آورد . بعد از کلی نصیحت و صغری کبری چیدن ، توضیح داد که مدیر مدرسه راضیاش کرده است که چون من درسهایم خوب است باید به شهر بروم و آنجا درس بخوانم و دیپلم بگیرم . پدرم چشمهایش را به من دوخته بود و با شوقی عجیب و کم نظیر تاکید کرد : " حتی دانشگاه بروی و مَندس کشاورزی بشوی "
من درس را دوست داشتم . آن زمان نمیدانستم چرا، ولی الان میدانم که بخاطر معصومه بوده است . درس خواندن برای من با صدای لطیف ، بوی خوب لباسهایش و خندهای بینظیر معصومه مساوی بود.
کیف را برداشتم و با سرعت خودم را به حیاط خانهشان رساندم. مادر معصومه که معمولاً این موقع روز توی حیاط مشغول تلمبه زدن مشکِ دوغ بود را ندیدم . از پلهها بالا جَستم و بخاطر شوق نشان دادن کیف و گفتن خبر خودم را بیهوا انداختم توی خانه .
تا آن زمان هزار بار معصومه را دیده بودم . بارها و بارها و حتی وقتی هنوز مدرسه میرفتم او خود را از من نمیپوشاند . بعد از آن هم در برابر من خیلی مقید نبود . بنابرین دیدن او در آن لباس کتان سفید ، بدون روسری و در حالی که موهای سیاه و مجعدش سفیدی صورت بیعیب و نقصش را هزار برابر میکرد نباید برای من چیز عجیبی میبود . اما از آنجا که تقدیر دلش هوس داستانی عاشقانه کرده بود ، باید بگویم این بار چیزی با تمام آن هزار بار قبلی فرق میکرد . دلم پایین ریخت . او از دیدن من تعجب نکرد ، نترسید و حتی خودش را جمع نکرد . فقط به آهستگی ایستاد . سینه سپر کرد لبانش را جمع کرد و به من مهلت داد . مهلت داد تا " فرو مانم از صُنع خدای ..." . بعد از چند ثانیه که برای من هزار سال بود و یا برعکس چند سال که برای من ثانیهای گذشت با شوق پرسید : " خوب ؟"
- خوب
- ها ؟ چیه ؟ چرا اینجور هراسونی ؟ این چیه دستت ؟
- ها ! این ؟ کیفه . بابام میگه باید بری شهر دیپلم بگیری بعدشم بری دانشگاه مهندس بشی .
صدای مادرش از توی کوچه آمد که او را صدا میزد . فرصت حرف دیگری نشد . هول شد . پارچهای را که مخصوص نگهداری نان بود از روی صندوقچهی توی راهرو برداشت و مثل چادر سرش کرد و بعد با دستپاچگی مرا از نردبان انتهای ایوان کوچک خانه راهی پشت بام کرد .
میتوانستم خیلی عادی از در بیرون بروم و در حیاط خانه کیفم را به مادرش نشان دهم و کمی حرف بزنم تا او فرصت لازم را برای چادر سرکردن داشته باشد . حتی اگر همانطور هم ما را با هم میدیدند، بازهم چیز عجیبی نبود . بیشتر این رفتار او بود که باعث شد ماجرا عجیب شود .
بعد از آن حتی یک لحظه هم نمیتوانستم فکر او را از سرم بیرون کنم . من دیگر همان آدم قبلی نبودم . عاشق شده بودم. آنهم از نوع خرابش . فکر اینکه مجبور بودم او را ترک کنم دیوانهام میکرد . از طرفی دلم میخواست بروم ، هم شهری میشدم و هم درس خواندن را دوست داشتم و مهمتر آنکه در روستای ما وقتی یک پدر تصمیم میگرفت ، پسر خیلی هم حق انتخاب نداشت .
این وسط رفتار معصومه هم عجیب شده بود . دیگر براحتی با من روبرو نمیشد و میشود گفت حتی دیدنش برای من سخت شده بود . بعد از مدتی پای رقیب هم وسط آمد . پسر عمویی که از قضا پدرش پولدارترین فرد روستا بود. عمویی که تصمیم گرفت بعد از سالها فراموشی ، با اسارت معصومه در خانهی پسرش دِین خود را به برادرش ادا کند و دختر برادرش را که به خاطر یتیمی و نداشتن جهیزیه تا نوزده سالگی در خانه مانده بود را سروسامان بدهد .
روز به روز حالم بدتر میشد .دراز میکشیدم روی پشت بام و ساعتها بدون پلک زدن به خورشید نگاه میکردم . حال کسی را داشتم که بعد از فروختن یوسف تازه متوجه ارزش او شده بود . یا کسی که یک عمر در کاسه ای طلایی نان خشک در آب ریز میکرده . این حس گُنگ مرا کمی تا قسمتی دیوانه کرد .
همان روزها بود که زبان کلاغها را هم یاد گرفتم و گاهی ساعتها با آنها درد دل میکردم . (صبرکن به خواندن ادامه بده)
راستش موضوع نامه نگاری با کلاغها آنقدر فانتزی است که هیچ جوره نمیشود آن را به داستانم وصل کنم . پس صبر کنید . الان با یک پیچ تند همه چیز را برایتان روشن میکنم . خوب پیچ تندی است ، امیدوارم سالم از آن در بیاییم .
مادرها ، خیلی زود قضیه را گرفتند و از آنجایی که ماجرای من و معصومه اولین ماجرای عشقی تمام ادوار تاریخ آن روستای زمخت بود ، تصمیم گرفتند به ما کمک کنند . البته تنفر مادر معصومه از برادر شوهرهایش هم مزید بر علت بود .
ما از روستا فرار کردیم . یعنی معصومه از روستا فرار کرد . من هم خیلی خونسرد به او در خانهای که پدرم برای تحصیل من در شهر اجاره کرده بود ملحق شدم . بعد از مدتی خیلی کوتاه خودمان را رساندیم به این غریب آباد جایی که مطمئن بودیم دست عموهای معصومه به ما _ یا بهتر بگویم به او _ نمیرسید.
من شدم کارگر روز مزد و او صندوقدار یک فروشگاه ، حتی یکسال بعد از فرار معصومه هنوز کسی از اهالی به رابطهی ما دونفر پی نبرده بود . مادر او که کمکی نمی توانست بکند و پدر من هم فکر میکرد من در شهر دنبال درس و مشقم هستم . بنابرین باید خودمان روی پای خودمان میایستادیم .حتی بعد از مدتی هم که پدرم متوجه ماجرا شد از ترس عموهای معصومه تنها به سکوت بسنده کرد و این تمام کمک او بود .
وقتی فهمیدم بچهای در راه است ، نوزده سال بیشتر نداشتم . خیلی خوشحال شدم .
من باید چکار میکردم ، التماس خانم دکتر را میکردم ؟ مگر نکرده بودم ؟ تازه در این مرحله او را از کجا پیدا میکردم؟ حتی اگر پیدا هم میکردم برای دیدنش هم باید پول میدادم . حتی اگر او راضی هم میشد ، بعد باید به رئیس بیمارستان التماس میکردم . مگر نکرده بودم ؟ تمام ماه قبل را در حال التماس کردن بودهام . خانم دکتر ، رئیس بیمارستان ، صاحبکار ، اندک دوست و آشنا ، بقال محل ، صاحب خانه و ...
امّا ! ...
اگر از من بپرسید میگویم شرم کبریت تمام فجایع هیجانی آدمهاست . من آنروز پشت در بیمارستان ، زیر فریادهای زنم ، لبریز شدم ، بعد وقتی کاسهی شرم دیگر جایی نداشت ، ترس به سراغم آمد . اگر برای زن و بچهام اتفاقی بیافتد ؟؟ اگر دیگر نتوانم او را ببینم ؟ اگر او را دیدم چطور توی چشمهایش نگاه کنم ؟ اگر او لبخند زد و گفت عیبی ندارد چه ؟ کاش چند فحش آبدار به من بدهد و بی عرضگیام را به رویم بیاورد . کاش با صدای بلند بگوید " باید در همان خراب شده میماندم و زن پسرعمویم میشدم که اینقدر عذاب نمیکشیدم ".
بعد وقتی به اندازهی کافی ترسیدم ، خشمگین شدم . اصلاً چرا باید من گیر پنج میلیون باشم در حالی که تمام این مردم خوش خوشانشان است و میآیند و میروند . چرا ؟ آنها از کجا آوردهاند ؟ همهی آنها دزدهای سرگردنه هستند . بی پدرها . مگر از من بیشتر زحمت میکشند که اینقدر پولدار شدهاند . همهی آنها دزد هستند . حالا یکی در لباس دکتری میدزد و یکی راست راست میدزد و بعد توی دوربین لبخند هم میزند.
من هم میدزدم . نه ! حقم را برمیدارم . بلند شدم . عزمم را جزم کردم . باید حق خود را میگرفتم . خشم مرا شجاع هم کرده بود .
درست در همین لحظه کائنات سرشوخی را با من باز کرد . پراید هاچ بکی جلوی در اورژانس بیمارستان نگهداشت و زنی هراسان از آن خارج شد و دوان خود را به داخل بیمارستان رساند . ماشینی روشن و درهای چهار طاق باز و منی که تصمیم به گرفتن حق خودم داشتم . شنیده بودم ماشین ها خیلی گران شدهاند . هرچقدر بود از پنج میلیون بیشتر میارزید .
پریدم پشت فرمان . من فقط در حد شنیدهها و دیدهها رانندگی بلد بودم . ترسیده بودم . اما خیلی زود متوجه شدم کسی حواسش به من نیست . کمی خونسرد شدم . اگر کسی میپرسید ، میگفتم میخواهم ماشین را به پارکینگ بیمارستان ببرم . از این فکر بِکر خوشحال شدم و کمی با اعتماد به نفس همان دانسته هایی از رانندگی را که بلد بودم به کار بستم . از در بیمارستان که بیرون زدم با دقت زیاد دنده دو را جا زدم . حالا کجا باید میرفتم ؟ دزدها بعد از دزدی چکار میکنند؟ جایی هست که ماشینهای دزدی را بشود راحت فروخت ؟ باید بروم آن پایینها و پشت یکجایی را پیدا کنم . چون معمولاً خلاف کارها پشت یک جایی میایستند . پشت ایستگاه ، پشت شهرداری ، پشت مقامشان ، پشت نقابشان ، پشت قهوهخانهی فلان و ...
تا جایی که جا داشت گاز دادم . موتور ماشین داشت از جا کنده میشد . جرات دنده عوضکردن نداشتم . ترسیدم ماشین خاموش بشود .کمی که از در بیمارستان گذشتم به چهارراهی رسیدم که اتوبانی خیابان را قطع میکرد . قصد ایستادن نداشتم ، راه افتادن دوباره مکافات بود. با تمام توان پدال گاز را فشار دادم . ماشین فریاد زنان وارد چهاراه شد .
رانندگی واقعا کار عجیبی است . باید هزار تا کار را باهم انجام بدهی و علاوه بر آن باید در کمتر از سه دهم ثانیه تصمیم بگیری بین پیرمردی که با سرعت یک متر بر ساعت از چهار راه عبور میکند و آن تودهی آدمهای احمقی که برای خرید چهارکیلو موز به قیمت ده هزار تومان دور آن گاریچی احمقتر از خودشان جمع شدهاند ، کدام را برای زیر گرفتن انتخاب کنی.
خوب قضیه از این قرار است . پیرمرد راه خودش را میرود و از خط عابر میگذرد ، تو چراغ قرمز را رد کردهای و نمیدانی پدال ترمز کدام بود و پایت روی گاز قفل شده و آن تودهی مردم موز دوست که نباید آنجا میایستادند . ولی بالاخره پیرمرد یکی است و آنها زیاد و اگر شما هم بدون گواهینامه پشت ماشین دزدی نشسته باشید میفهمید زیاد بودن مهمتر است یا بیگناه بودن و همچنین اینکه سه دهم ثانیه چقدر طولانی است . اما من ؟
من همان کاری را کردم که همیشه میکنم . چشمانم را بستم و اندوهگین شدم . فرمان را رها کردم و به تقدیر سپردم. بدون شک توی دردسر افتاده بودم و حالا حالا ها زن و بچهام را نمیدیدم .
وقتی چشمانم را باز کردم مادرم کنار تخت در حال گریه و البته قربان صدقه رفتن بود . سعی کردم دستم را به سمتش دراز کنم ولی دستبند مانع شد .
اول . نه پیرمرد و نه آن دلباختگان موز ، هیچ کدام طوری نشده بودند . با سرعتی که من داشتم احتمالاً حتی آن پیرمرد هم فرصت کافی برای فرار از جلوی ماشین داشته است . در حالی که من قبل از آنکه به آنها نزدیک بشوم ، کامیونی که از سمت دیگر وارد تقاطع شده بود دخل مرا آورده بود .
دوم : من حدود یک ماه بیهوش بودم و وقتی به هوش آمدم ، علاوه بر آبرو و آزادی اینها را هم نداشتم : پا ، زن و بچه .
همسرم ده روز بعد از عمل سزارین در اثر کمبود شدید خون ؛ عفونت و البته غصهی من در گذشته بود . پسرم یک ساعت قبل از تولد مرده بود . پا هایم قطع نشده بود . گویا در اثر عوارض جانبی ناشی از عمل مغزی و در آوردن لختهی خون برای همیشه فلج شده بود .
سوم : دو ماه بعد از حادثه از بیمارستان مرخص شدم و یکراست به دادگاه برده شدم .
خوب قرار بود در دو راهی اخلاقی هاینتس من دارو را بدزدم و بعد جنبش مدنی راه بیاندازم که منجر به تغییر قوانین ظالمانهی حمایت از مرفهین بیدرد بشود و بعد من از زندان آزاد شوم و پیش زنم برگردم.
ولی همه میدانیم مهارت یک پزشک دزدیدنی نیست و البته در جامعهای که من زندگی میکنم مجازات دزدی خیلی کمتر از جنبش به راه انداختن است . بنابراین من تصمیم گرفتم از اولین کسی که دیدم دزدی کنم و خوب روزگار باز هم کمی اغراق آمیز مرا با واقعیت روبرو کرد .
قاضی وقتی حرفهای مرا شنید سکوت کرد . بعد مرا با دستبند به زندان فرستاد . بعد از چندروز حکم قطعی صادر شد که در آن اشاره شده بود که چون شاکی پرونده رضایت داده است من به زندان نروم ولی باید زیر نظر مهسا _ خانمی که ماشین او را دزدیده بودم _ به مدت شش سال کار کنم و خسارت ماشین او را بپردازم.
خوب اینجای داستان من هم به مسابقهی دست انداز مربوط است . کجایش ؟ اینجایش دیگر
مهسا دختر بیپناهی بود . وقتی درسش تمام شد خواستگار خوبی پیدا کرد . یکی از خانمهای خَیری که به مرکز دختران حضرت فاطمه (س) سر میزد ، واسطه شده بود . ازدواج سرگرفت و همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت . مهسا و همسرش یکسال با هم زندگی کردند . شوهرش مهندس نه چندان موفقی بود که محل کارش تقریبا یکساعت بیرون شهر بود . یکروز صبح راننده سرویس در حین حرکت خوابش برد و ...
او میتوانست به خانهی که برای زنانی مثل او در نظرگرفته شده بود پناه ببرد . ولی این کار را نکرد . سهم خودش را از دیهی شوهرش گرفت و مغازهی سبزی خردکنی و ... راه انداخت . بعد از چند سال برای خودش زندگی معقولی داشت ، حالا دیگر برای پرداخت اجاره خانه و مغازه و خرج روزانه مشکلی نداشت و حتی توانسته بود ماشینی هم بخرد . اما از آنجا که قرار نیست برای آدمهای بدبخت همه چیز همیشه روبراه باشد درست در همان روزی که من ماشین او را دزیده بودم ، در حالی که تا کمر توی دستگاه سبزی خردکنی فرو رفته بود و آن را تمیز میکرد ، معلوم نیست چرا و چطور دستگاه روشن شده بود و در یک لحظه تمام انگشتان دست راستش ...
عجیب است ، عجیب !
حالا که به لطف ذهن خلاق یک وبلاگ نویس ، طبق قانون صاحب ماشین دزدی میتوانست خودش دزد را مجازات کند قاضی مرا کف بسته در اختیار او گذاشته بود . عادلانه هم بود . او سالها زحمت کشیده بود و من حاصل آن را طی ده دقیقه به باد داده بودم . حالا میبایست خسارت وارده به او را با کارکردن برای او میپرداختم . شش سال طول کشیده بود که با ترشی درست کردن بتواند برای خودش ماشین بخرد و حالا من باید شش سال برای او همین کار را میکردم .
اوایل رابطهی ما فقط درحد رابطهی یک مردِدزدِمحکومشدهی ِچلاق ِداغدیده بود با یک زنِمستقل ِسبزیپاکنِ بدون انگشت ، ولی خیلی زود او به من علاقهمند شد .
من به او ؟! لطفاً مرا در معذوریت قرار ندهید .
بعد از یکسال و شش ماه و چهارده روز که برای مهسا کار میکردم با هم ازدواج کردیم . این بار دست پدرم همراهم بود . عموهای معصومه هم وقتی دیدند من چلاق شدم بیخیالم شدند . حالا پدرومادرم هم به شهر آمدهاند و پدرم مهسا با هم شریک شدهاند .
اما مهسا حتی بعد از ازدواج هم به من مرخصی نمیدهد . پایش را توی یک کفش کرده است که باید تمام شش سال را تمام و کمال مجازات شوم . عجیب است ولی عیبی ندارد . حالا بعد از هزار روز به او حق میدهم و این کار را عادلانه میدانم . کار سختی است . حالا میفهمم هرچند آن خانم دکتر خیلی بیرحم بود ولی حق داشت در برابر شبهایی که تا صبح بیدار بوده و درس خوانده است پول بخواهد . حالا میفهمم اگر به چهاراه مرگ و زندگی برسم کدام را انتخاب کنم.
اما صبر کن ! کلاغها چه میشوند ؟ این یکی را فراموش نکردهام . حالا میتوانم کلاغها را در داستانم جا دهم. بعد از عمل مغزی و از دست دادن پاهایم یک توانایی عجیب هم پیدا کردهام . من میتوانم با کلاغها صحبت کنم . حتی یکروز یکی از آنها به من نامه هم داد . کلی درد و دل کرده بود که خیلی هم خصوصی است ولی یک خواستهی مهم داشت . او نوشته بود :
" .... و همچنین به بقیه آدمها بگو ، وقتی من و اهل و عیال در پارک قدم میزنیم ، اینقدر به ما زل نزنید ، مگر خودتان قارررر ندارید که دائما به قار قار ما قاااااار قار ... " .
پایان