داستان یک سقوط

هواپیما تا چند دقیقه ی دیگر سقوط می‌کند . وقتی خلبان نیم ساعت پیش این خبر را به مسافران داد بلوا به پا شد . آدم‌ها ! آنها این‌بار هم مثل همیشه رفتار کردند . اولش سکوت بود ، به طرز عجیبی خبر عادی بود ، تا اینکه آن مردک مو بلند از جایش بلند شد و شروع کرد به داد و قال ، آن‌وقت عده ای با او همراه شدند ، در عرض چند دقیقه تمام مسافران شروع کردند به هیاهو ، آنقدر سرو صدا زیاد بود که دقیقا نمی‌شد فهمید که چه کسی چه می‌گوید ، چند جوان شروع کردند به مسخره بازی ، آنها در حالی که معلوم بود تا انتهای خط ترس را رفته‌اند و از شدت ترس دچار مستی شده بودند به سمت کابین خلبان رفتند ،اولش فقط بچه بازی بود ، اما کمی بعد با اضافه شدن چند مرد میان‌سال قضیه جدی شد ، آنها با آن ته ریش‌ها و صورت‌های خسته به در کابین خلبان لگد می‌زدند و وقتی از باز شدن آن نا امید شدند رفتند سراغ خدمه پرواز ؛ اما آنها هیچ در باورشان نبود که در آخرین ساعت زندگی از دختران زیبایی که تا چند دقیقه قبل با روی باز و لب‌هایی خندان از آنها پذیرایی می‌کردند کتک سختی بخورند . یکی از مامورین امنیت پرواز با دست بند ، دست‌های آنها را به صندلی ردیف جلویی بست . بعد آن دیگر کسی از جایش بلند نشد ، دلیلی نداشت ، حتی اگر درِ کابین خلبان باز می‌شد ، کسی برنامه‌ی برای بعد از آن نداشت .

حالا هر کسی برای خودش راهی برای گذر از این مرحله پیدا کرده بود . زنی که در ردیف جلوی من نشسته بود تلفنش را در آورده بود و وقتی مطمئن شد که آنتن نمی‌دهد شروع کرد به ضبط کردن پیام‌های صوتی برای کسانی که می‌شناخت ، خدای من ، اعتراف‌های وحشتناکی می‌کند ، گویی زندگیِ پر از فراز و نشیب و پر ازدحامی داشته است . البته امیدوارم آن کیسه نایلونی واقعا نتواند گوشی را از آب دریا محافظت کند . روش خوبی است ، من هم باید امتحان کنم ، البته اگر چیزی برای گفتن به کسی داشته باشم .

چند نفر در صندلی‌های جلویی دسته جمعی دعا می‌خوانند ، آن مردانی که دست بند به دست به پایه‌ی صندلی آنها بسته شده‌اند اما با صدای بلند به آنها فحاشی می‌کنند ، صحنه‌ی عجیبی است ، چند صندلی آن‌طرفِ درب اضطراری ، زن و مردی در هم آمیخته‌اند ، زن پشت سر آنها دایماً با سر و صدا آنها را نکوهش می‌کند و با دست سعی می‌کند چشم‌های کودکش را بگیرد ، عشق مادری نمی‌گذارد در این لحظه هم باور کند چیزی برای از دست دادن نیست . چند جوان ، زن و مرد در انتهای سالن جمع شده‌اند ، یکی از آنها گیتار می‌زند ، بقیه دست توی دست هم مشغول خواندن و نگاه کردن هستند ، به دختری نگاه می‌کنند که با آن موهای بلند و لَخت دارد توی یک جای کوچک مثل ابری سرگردان توی چنگ باد می‌رقصد ، اگر این پیرمرد که پشت سر من نشسته است خودش را خراب نکرده بود از همین جا هم می‌شد بوی خوش لباسش را حس کرد .

من اما فقط نگاه می‌کنم ، این بار اولی نیست که سقوط می‌کنم ، آدم بارها سقوط کرده است ، ولی هر بار که کمی اوج می‌گیرد تجربه‌ی سقوطش را از یاد برده و برای همین بارها و بارها سقوط کرده است .

بار اول وقتی تو را دیدم ، سقوط کردم ، یک‌راست افتادم توی آن چشمان مشکی ، البته که خودم با پای خودم آمدم به آن باغ و بعد چشمم به تو افتاد ، با آن موهای مشکی که توی چنگ باد وحشی شده بود ، بی‌هیچ حرفی و فقط با یک نگاه مرا فرستادی بالای درخت که برایت شاه توت جمع کنم و من به هوای دیدن لب‌هایت وقتی از خوردن شاه توت‌ها قرمز شده‌اند بی‌هیچ فکری پریدم بالای شاخه درختی که فقط چند روز از خودم پیرتر بود ، شاخه‌ای نازک که با اولین تکان شکست و من سقوط کردم ، اتفاقات بعدی خیلی سریع بود ، افتادم روی زمین ، سعی کردی مرا بگیری ولی خودت هم کنار من افتادی ، شاه توت‌های که همه جا له شده بودند و آدم نمی‌فهمید سرخی پیراهن سفیدت از شاه توت‌هاست یا چی ؟

همانطور که دراز کشیده بودی خندیدی ، خندیدی و من تا به خودم آمدم در کمتر از یک عمر دوبار سقوط کرده بودم ، قرمزی شاه توت‌ها روی آن پیراهن توری سفید باعث شد خون توی رگ‌هایم بدود ، صدای قلبم را بشنوم ، صدای فریادی گنگ، صدای باغبان بود ؛ از دور ، از بین درختان و علف های بلندی که تا روی کمر دست به دست موهایت می‌داد. باغبان به سمت ما می‌دوید ، می‌دوید و داد و بیداد می‌کرد ، از خوردن چند تا شاه توت ناراحت بود ؟ تا بخودم آمدم بالای سرمان ایستاده بود ، ترسیده بودم ، مبهوت بود ، می‌خندیدی .

باغبان با آن ابروهای سفید پرپشت تو را نگاه می‌کرد و زیر لب چیزی می‌گفت ، تو اما همچنان می‌خندیدی ، پا شدیم، با تو کاری نداشت ولی من را تا پای دیوار باغ دنبال کرد ، تو اما از من جلوتر بودی ، پیرمرد نفسش برید ، پریدیم بالای دیوار ، وقتی از روی دیوار پایین را نگاه کردم متوجه شدم که نباید بپرم ، ولی ترس باغبان و حس خودشیرینی‌ام پیش تو باعث شد بیش از حد روی قدرت زانوانم حساب کنم ، پریدم ، زانوانم خم شد و خورد توی دهنم ، شوری خون را اولین بار همان‌جا چشیدم ، افتادم روی زمین ، از همین پایین چشمم به تو افتاد که بالای دیوار با چشمانی ترسیده مرا نگاه می‌کنی ، راهی نبود ، خودم را جمع و جور کردم و پای دیوار ایستادم ، تو پریدی روی شانه‌ام ، سُر خوردی روی پشتم و ناز آمدی که پایت درد می‌کند و نمی‌توانی راه بروی ، من اما با زانوانی لرزان و دهانی پر از خون حرفت را باور کردم ، راستش گرمای نفس‌هایت را پشت گوشم دوست داشتم ، با پاهایی لرزان پیش رفتم ...

نمی‌دانم چه شد ، چیزی یادم نیست ، فقط یادم است که آن‌روز باز هم سقوط کرده بودم ، افتاده بودم توی یک چاه سیاه ،زانوان ضعیفم را جمع کردم توی سینه‌ام ،اولش دلم به حال خودم سوخت ، بعد غمگین شدم ، احساس تنهایی کردم ، در میان شور شعف جماعت در آن بیرون کسی به یاد نبودنِ من نبود ، بعد از سه روز به خودم آمدم ، بلند شدم ، دستانم هنوز قوی بود ، با چنگ زدن توی دیوار چاه ، جای پایم را کندم و بعد و بعدی ، آنقدر که از چاه بیرون زدم ، ناخن‌هایم از بین رفته بود و دستانم خون آلود بود ، تو بر دهانه‌ی چاه نشسته بودی و وقتی مرا دیدی خندان شدی ، صدای جشنی از دور می‌آمد ، گفتی : نمی‌آیی ؟ سه روز بود که گرسنه بودم ، فقط تا دلت بخواهد آب خورده بودم ، سیبی را به من دادی و گفتی بخور . بی‌هوا گازی به آن زدم ، بوی گلاب می‌داد ،ولی یادم نبود بعد از پریدن از روی دیوار باغ دندانی برایم باقی نمانده است ... می دویدیم ، دستم را رها کردی و من دوباره توی سیاهی شب تو را گم کردم .

تا به خودم آمدم از روی ترس و تنبلی کاری را انتخاب کردم که سقوط جزئی از برنامه روزانه‌اش باشد ، حالا توی این جسم آهنی نشسته‌ام ، باوربکنی یا نه! باز هم تو باعث سقوط این هواپیما هستی ، وقتی خلبان خبر سقوط قریب الوقوع هواپیما را داد در واقع نتیجه گفتگوی کوتاه ولی سخت کادر پرواز را به اطلاع همه رسانده بود ، این شغل هرچه باشد خوبیش همین است ، همیشه قبل از همه می‌فهمی داری سقوط می‌کنی

در این آخرین جلسه‌ی این دنیا برخی معتقد بودند که چیزی نگوییم ؛ چه لزومی دارد در برابر مسافرانی که هیچ‌گاه به مقصد نخواهند رسید سیاست شفافیت را پیشه کنیم ؟ این را کمک خلبان با قیافه ای که انگار دارد راجع به طعم سس کچاپ فلان رستوران نظر می‌دهد به زبان آورد .

این حق آنهاست ، شاید کاری داشته باشند که باید تمام کنند ، باز هم برای خیلی کارها فرصت هست . این هم نظر مهندس پرواز جوان بود ، البته من از نگاه حسرت بارش به من می‌فهمیدم که منظورش از کارهای نیمه تمام چیست !

حق با توست هرچند برای خیلی از به آخرین رساندن‌ها و گفتن‌ها دیگر خیلی دیر است ، این را هم من گفتم .

به هر حال تصمیم با خلبان بود ؛ او چشم به دهان من دوخته بود ." هر چه تو بگویی" .

آخر چرا ؟ چرا همیشه من باید تصمیم بگیرم ؟

باشد ، حالا که وقت زیادی نمانده ، بگو .

راستش دیدن عکس‌العمل آدم‌ها و توصیف آنها وقتی می‌فهمند که تا چند دقیقه‌ی دیگر سقوط خواهند کرد کار لذت بخش و سختی است ، شاید فکر کنی پر از اتفاقات عجیب خواهد بود ، ولی در واقع اینطور نیست ، آدم‌ها در این طور مواقع کارهای همیشگی را انجام می‌دهند ، روشی که یک عمر برای مواجه شدن با بالا و پایین زندگی یاد گرفته‌اند ، فقط سرعت آن را کمی بیشتر می‌کنند ، حالا دیگر راحت‌تر اعتراف می‌کنند ، چون قضاوت کردن خودشان دیگر کاری طاقت فرسا نیست ، برای همین بجای آنکه دیگران را مورد تفتیش قرار دهند به خودشان مشغول می‌شوند ، برای دختران دیگر تشخیص عشق واقعی از لبخندی حاصلِ طمع و شهوت کار سختی نیست ، دیگر هیچ پسری برای رسیدن ، عاشق نمی‌شود ؛ در این لحظات، عشق ، عشق است ، مثل مادری که کودکش را در آغوش می‌گیرد ، مثل پدری که رقص دخترش را نگاه می‌کند ، مثل کودکی که بوی شیر مادر او را از خواب بیدار می‌کند .

برایم عجیب است ، آدم بودن ، سخت است که مجبور باشی این قالب سنگین را برای دیدن و شنیدن دایم از جایی به جایی دیگر ببری ، حالا دیدن و شنیدن را می‌شود فکری برای آن کرد ولی فهمیدن و بوییدن ، هنوز راهی ندارد .

کاش آن روز باغبان ما را می‌بخشید ، اصلا کاش فرار نمی‌کردیم ، شاید آن پیرمرد بد اخلاق آن قدر هم که نشان می‌داد بداخلاق نبود ، شاید به خاطر زیبایی خنده‌های تو هم که شده ما را می‌بخشید و بخاطر شاخه‌ای که شکستیم ما را به آن طرف دیوار نمی‌فرستاد ، آن‌وقت شاید فرصت می‌کردی و چند تا شاه توت رسیده را به لبانت می‌کشیدی ، آن‌وقت شاید زانوانم در طول تاریخ این‌قدر ضعیف و دردناک نبود .

دلم برای آن باغ ، صدای خنده هایت و ابروان باغبان تنگ شده ، امیدوارم این آخرین باری باشد که سقوط ..... بوم .