آرام و عمیق و آبی و امیدوار
عابر عادی
بسم الله
این روزها یه نقش جالب رو بازی میکردم.
نقش یک عابر تکراری بودن.
هر روز دو مرتبه یک مسیر رو طی میکردم.
یک مسیر طولانی و ممتد.
از دیروز چون خونمون تغییر کرد،مسیر من هم متفاوت شد.
دیگه نمیتونم این نقش رو داشته باشم.
و دلم براش تنگ میشه.
از این یکهو تموم شدن ها خاطره خوبی ندارم.
کاش فرصت خداحافظی داشتم.
فرصت اینکه بدونم آخرین باره قراره عابر عادی این خیابون باشم.
فرصت اینکه بدونم آخرین باره قراره روی تختم رو به روی شکوفه های بافتنی و رنگی رنگی دیوار رو به رو، دراز بکشم و نور ماه اتاق رو روشن کنه و من غرق خیال شم.
اما فرصت هیچ کدوم پیش نیومد.
تا حالا یک عابر عادی بودید؟
من هر روز به کیک های جدید شیرینی فروشی مسیرم لبخند میزدم.
همیشه صدای یک آهنگ خاص رو از یک آرایشگاه می شنیدم..
هر روز عصر پیرمرد عطار جلوی مغازه اش روی صندلی چوبی مینشست و با تسبیح سفیدش ذکر میگفت.
مغازه ی خرازی همیشه موقع اذان مغرب بسته میشد.
پیرمرد زغال فروش همیشه سیگار به دست داشت.
من باز شدن گل های رز جلوی خونه ی ایی که در سفید داشت رو هم دیدم.
تک تک غنچه هاش با نظارت من باز شدند جلوه گری کردند و خشک شدند.
کارگر هایی با لباس های کهنه ساعت 6 صبح روی پله های فرش فروشی باکلاس شهر مینشستند .
من هم همیشه به این تضاد تلخند میزدم.
همیشه موقع رسیدن یه ماشین کارگرها سمتش هجوم میبردن.
همیشه راننده ماشین ها به خودشون زحمت پیاده شدن نمیدادن.
سه تا جوون کارگر ساعت 6 صبح گل یا پوچ بازی میکردن.
همیشه چهارتاشون اطراف یه نفر دیگه می نشستند.
خونه ایی که چند رنگ گل کاغذی داشت، در خونه آبی بود،جلوی در هم غرق گل بود حالم رو خوب میکرد.
جلوی بستنی فروشی همیشه شلوغ بود،همیشه.
یه ماشین قارچ فروشی رو به روی بانک بود.
من به پلاک خیابان سردار شهید قاسم سلیمانی لبخند میزدم.
بوی پیتزاهای خوشمزه ی پیتزا همبر رو به روی دانشگاه با دکور کلاسیکش رو هر عصر استشمام می کردم.
و حالا من دیگه عابر عادی این مسیر نیستم...
اما نقش قشنگی بود،خیلی قشنگ.
شش ماه مدت زمان خوبی بود برای این نقش.
دیروز سوار بر تاکسی از مسیر جدید به آدما نگاه میکردم...
چقدر آدم جدید!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (6)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرت هست؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
با کی قدم بزنم؟