عروسک
از لابلای کوه زباله های تلنبار شده زل زده بود به او و با همان یک چشم سالم چلپاسه ای بی پلکش او را برانداز می کرد. پشت میز چوبی گرد با لکه های قرمزو زرد به خوردش رفته تکانی خورده و به دور و بر خود نگاه کرده بود شاید آن نگاه سویی دیگر داشته باشد اما نه، مستقیم چشم دوخته بود به خودش، سایه اش اما دراز از کرکره ی توری مغازه رد شده و تنه زده بود به پوستر برج میلاد روی دیوار. نور، آغشته از رنگ خردلی، قرمز وکالباسی سس ها، خفگی درزگیر ظرفهای یکبار مصرف، دورپیچ آلومینومی ساندویچ ها با معجونی از روغن ها و ادویه های سوخته که گریسی لایه نازک روی زبان می نشاندند از میان منفذ آشغال ها نشت می کرد.
-: چه!
کاغذ مچاله شده ی ساندویچی که روبرویش بود را بار دیگر در دستش فشرد خود را عقب کشید و پاهایش را جایگیر زمین کرد تا کنده نشود. دستش را تا آنجا که می توانست عقب تر کشید، تق شانه اش به نشانه ی بس است نفسش را حبس کرد. حتی فکر اینکه می توانست پرتاب کننده ی دیسک باشد هم خنده دار بود اما نه بازدارنده. با شدت هر چه تمام تر انگار که بخواهد قلوه سنگی را به سوی مغازه ی آن سوی خیابان پرت کند به جلو پرتاب کرد. تالاپی صدا کرد و تاپ افتاد روی سطح گرد گرفته ی سرامیکی مغازه که رد پاهایی در هم آن را شبیه نقاشی های آبستره امروزی کرده بود یک چیزی در مایه ها ی فال های قهوه! درهم برهم، معجون همه چیز و هیچ چیز، که ابلهانه می خواستی باور کنی نه، تهش یه چیزی هست. پوزخند زد.
-: آره ارواح جدتون!
به صندلی تکیه داد، برای نادیده گرفتن زل زدگی مشمئز کننده ی آن چهره ی نمدی هم که شده بود نگاهی چرخاند به پیشخوان مات و بزک شده، فر خاموش و یخچال خالی ای که از گرسنگی به هن و هن اافتاده بود. و باز مگس نگاهش روی کارت نشست. آب دهانش را فرو داد و چشمهای پف کرده اش را مالید، دهن دره ای کرد و باز به خودش کش و قوسی داد. یک بار دیگر خمیازه می کشید، مطمئنا آرواره اش درمی رفت. تلفن را برداشت، انگشتهایش با شنیدن بوق درنگ کرد و خط لبهای نازکش مثل پنیر پیتزا کش آمد: به درک!
با اولین بوق آزاد و خش خش پشت بند آن، پیش دستی کرد: ساندویچ پیتزایی!
-: د، بازم تویی مسی! دختر تو چقدر پوست و رو کلفتی! چیه داری از کیسه ی خلیفه می بخشی؟
-: بذار به پای حقوق پرداخت نشدت!
-: خفه بمیر، حقوق پرداخت نشده رو به آدم میدن، ما شدیم چوب دو سر طلا، چرا پانمیشی بیای خونه؟ مردم از بس دروغ گفتم سفری
کاغذ ساندویچ دیگری را بی هدف پرت کرد: چونکه!
-: بفرمایید!
صدای لبخند پهن شده در صورتش را می توانست از همینجا بشنود. مشتری همیشه الویت داشت. چشم سفید! قابل تصور بود. ویترین هر مغازه ی نویی باید زیبایی های خودش را داشته باشد. لبخند یک عدد لبان قلوه ای از ضروریات مفتون کننده بود. هیچ کس یک ساندویچ خندان را بزک نمی کرد.
-: . . . چه پیتزایی؟. . . چند تا؟
چشم سفید! خوب یاد گرفته بود خودش را همرنگ دیگران کند.
-: . . . نوشابه یا دلستر؟!
. . . گوشی تلفن را پایین تر تا روی گردنش کشید ، نبض قوی ای داشت، اما امکان نداشت کسی آن را بشنود، می شنید؟
-: الو!. . . حالا چند تا میخوای؟!
-: سه تا!
-: مطئمنی تنهایی؟!
نگاهش باز به عروسک مانده در سطل زباله نشست
-: آره چطور؟!
-: الان میام!
نور دم غروب شدیدتر شد و پا کشید کف مغازه، سایه ی بلند درختان بید حاشیه ی خیابان را قرض گرفته بود و مثل موهای آشفته ی زنی در باد موج بر می داشت و می رقصید. حالا دیگر همه ی رنگ ها را در خود حل کرده بود. شیره ی همه چیز را کشیده بود و تنها تفاله ای از جسم های خالی گذاشته بود. همانطور که بودند. فقط تک چشم چلپاسه ای عروسک بود که هنوز خیره به او نگاه می کرد. انگار عادت چشم ها این بود که نمی مردند. مگر اینکه دستی بلند شود و درست مثل آداب بعد از مرگ روی این پروژکتور سیار را بپوشاند.
بوق ماشین نگاهش را به خیابان بازگرداند، دختری جوان از آن طرف خیابان با ویراژی ماهرانه خود را از میان ماشین ها و انسانها بیرون می کشید و دوان دوان به سوی فنس می آمد، باد شالش را به بازی گرفته بود و دستانش که در تلاش برای پوشاندن شال نیم بندش بلند شده بودند سرش را مانند چشمی که کله اش نقش مردمک متورم و هذیان گویی را بازی کند نشان می دادند.کره ی سرخ آسمان متورم تر از همیشه در پس زمینه ی نگاهش نشست.
-: بگیر!
آن طور که ساندویچ ها را به فنس کوبید مطمئنا دل و روده اشان بیرون زده بود.
-: چطوره این در رو باز کنی و بذاری مغازه یه نفسی بکشه؟
-: فردا که تحویلش میدم حسابی نفس می کشه.
-: کسر شانت نباشه جا واسه یک نفر داریم. دستانش تابی خوردند و روی سینه اش نشستند.
-: می دونی که رئیسم دنبال آدم باتجربست، کار و کاسبیش حسابی سکه ست.
از زیر برانداز نگاهش هزار حرف نگفته مثل پشم شیشه های بیرون زده ی تن آن عروسک پرپر می زدند.
-: تنها شرطش فراری ندادن مشتریاس، می دونی که؟
چند قدمی دور نشده دوباره برگشت، خوب می شناختش حرف و دلش یکی نبود: امشب یه سر بیا، افتتاحیه ی شعبه ی جدیده. دو دقیقه زودتر بیای از این مینیمالیست نجاتت میدم. درست مثل یک نقاشی آبرنگ که به چشم بیای دختر!
دست به کمر وایساد، حتی منتظر نماند که چیزی بگوید: نترس نمی خورنت . . .، انگشت شصتش را به سوی محل کارش خم کرد: حالا بگو می خوای یک کار جدید شروع کنی؟
جلو آمد و روبرویش ایستاد، غروب سرخ خورشید طوری پشت سرش نشسته بود که شبیه جیغ شده بود. همان صورت کشیده و دهان باز و سرخی آسمان
-: خوب؟
گنگ و منگ بود. انگشت عسل که محکم مثل دارکوب بر پیشانی اش کوبیده شد خودش را پس کشید، کی چسبیده بود به فنس؟!
-: گفتم میخوای یک کار جدید شروع کنی؟
-: ساندویچ ها از دهن افتاد.
زنگ گوشی نجاتش داد.
-: باشه، باشه، الان میام!
چند قدمی پس کشیده و باز شال را از چنگ باد محکم گرفته بود. نگاهش میخکوب او بود با انگشت اشاره ی پرتهدید و ابروهایی در هم رفته برایش خط و نشان می کشید.
کرکره را بالا داد و دستش خیز برداشت برای پلاستیک که باد به بازی اش گرفته بود، نگاهش اما باز هم به آن عروسک نشست . نیم تنه ای از یک دست، یک پا و کله ای نیمه آویزان و پشم شیشه هایی قی کرده همه ی موجودیت آن بود. با یک چشم چلپاسه ای ! یک چشم، انگشتانش به روی آن نشست، محکم دوخته شده بود. آن اندازه محکم که کندنش حتی برای او هم دشوار بود. دندانهایش را برهم فشرد. پوست نمد کش آمده بود. صدای ترق و تروق کشیدگی نخ ها حلزون گوش هایش را پر کرده بود. تق تق افتادن چیزی بر سنگفرش تاریک با سوزشی در سرانگشتش پر شد. گذاشت نیم تنه ی عروسک از دستش بر زمین تاریک رها شود. حالا دیگر آسمان خالی شده بود. کاسه ای بدون چشم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (1)
مطلبی دیگر از این انتشارات
من اسب بودم، و او در آرزوی نهنگ شدن ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
جزئیاتِ سازندۀ زندگیِ آقای دانشآموز | برگِ سوم؛ نویسندۀ دیوانه و معلمِ لعنتی