فقر فرهنگی

ده دقیقه در ماشین در شلوغ ترین خیابان شهرمان به انتظار نشسته بودم. از آنجا که به خودم قول داده بودم، سرم را در گوشی ام نکنم و به رفتار آدم ها با دقت نگاه کنم تا بتوانم شخصیت های داستان هایم را واقعی تر از کار در بیاورم، در خیابان چشم گرداندم. نوع پوشش مردم نسبت به سال هایی که نوجوان بودم، زمین تا آسمان فرق کرده بود. جالب بود که تمام این سال ها آنقدر سرم به لاک خودم بود که این چیزها را کمتر می دیدم. پسری از کنارم گذر کرد که نمی دانستم پسر است یا دختر، وقتی برگشت و رژ روی لبش را دیدم، فهمیدم که خودش هم دقیقا نمی داند که چه جنسی است. ظاهر یک پسر و رفتاری دخترانه. دختر دیگری با دوستش از کنارم رد شد. جای جای صورتش با آویزهای فلزی و نگین های درشت آراسته شده بود و موهایش را به رنگ صورتی درآورده بود. چه منظره زشتی، خوب که نگاهش می کردی زیبا بود اما چرا تمام تلاشش را برای خلق تابلویی نازیبا انجام داده بود. چرا معیار های زیبایی عوض شده بود، نمی دانم. دو پسر با لباسی رکابی با تنی پوشیده از طرح های رنگ و وارنگ تتو از کنارم گذشتند. جوان هایی که تتلو الگویشان شده حالا به جای لباسی آراسته و ظاهری متشخص همه چیزشان وام گرفته از فرهنگ متجاوز کوچه پس کوچه های امریکا شده است. هیچ فکری درباره شان نمی کنم. من فقط مشاهدات خودم را می نویسم. مردی در حالی که کودکی را به آغوش گرفته نگاهش به دنبال زنی است که نیم تنه ای بر تن دارد و مانتوی نازک سفیدی را روی دوشش انداخته است. او متوجه ماشین نمی شود. پایش زیر چرخ ماشین له می شود. خدا رو شکر که بچه سالم است. چند جوان آن طرف خیابان نشسته اند. سنشان از بیست گذشته و از سی تجاوز نمی کند. لباس هایشان پر از شکل های نامتعارف است و به صحنه روبرویشان می خندند. فروشنده از مغازه بیرون می آید. زیر لب چیزی می گوید و باز با ناراحتی به داخل مغازه می رود. دختری دیگر با لباس های ده شصتی ها و کفش های پاشنه بلندی که به زحمت با آن ها راه می رود بعد از کلی چانه زدن با دست خالی از یک مغازه بیرون می آید و سریع تار موهایش را که تا همین چند لحظه پیش کاملا بیرون بود، داخل روسری می کند. مادرش رویش را با چادر محکم می گیرد و چند فحش نثار دختر می کند و دستش را می کشد و با خودش می برد. همسرم می آید. ماشین را روشن می کند و راه می افتیم و من در فکر فرو می روم که چه بلایی سر کشورم آمده است که ارزش های زیباشناختیشان از بین رفته است. از بعد مذهبی به مساله نگاه نمی کنم چون آدم مذهبی نیستم. البته این طور نیست که بی دین هم باشم. به اصول و قواعد خودم پایبندم. فقط مساله ای که آزارم می دهد این است که چیزهایی که می بینم زیبا نیست. گاهی دخترانی را می بینم که لباس های رنگی به تن دارند و لبخند زیبایی روی لبانشان نقش بسته است. هیچ مشکلی با افتادن شال و کوتاه بودن مانتویشان ندارم. همه چی طبیعی و زیباست. اما تنقاضاتی که در ظاهر افراد می بینم باعث آزارم می شود. زنی چادر به سر کند و کفش های پاشنه بلندش قرمز لاکی باشد. دختری ناخن هایش آنقدر بلند باشد که ساده ترین کارش را هم نتواند انجام دهد. یا مردی که موهایش را از ته تراشیده و پس سرش انواع تتوها را به نمایش گذاشته است. و جمعی که جز سالن آرایشگاه، متخصص زیبایی و حرف هایی بر سر زیبایی بیشترشان چیزی دیگری را نمی شناسند. آنقدر این مسائل آزارم می دهد که سعی می کنم از آدم ها دور باشم و بازهم سرم را به لاک خودم فرو ببرم تا این همه فقر را نبینم. آدم هایی که عادت کرده اند،ظاهرشان را به هر شکلی در بیاورند فقط برای این که به زعم خودشان کمی زیباتر باشند. کمتر بشنوند و بیشتر سخن بگویند. آن هم درباره چیزهایی که به هیچ دردی نمی خورد. نه بدرد خودشان نه به درد جامعه شان. کاش آنقدر فقیر نبودیم و کتاب خانه هایمان غنی از کتاب های پر مغز بود البته اگر کتاب خانه ای داشتیم. اما ما فقیریم. پولمان فقط به اندازه خریدن لاک و لوازم آرایشی، بوتاکس، مانتوهای نا متعارف و کفش های پاشنه بلندی که با درد و رنج آن را می پوشیم، می رسد. کتاب گران است. پولمان به آن نمی رسد. کتاب درد دارد. درد آگاهی از درد کفش تاول های کف پاهایمان هم بیشتر است.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده