مادر
آسمان ابری و گرفته بود، باد میوزید نه به شدت بلکه آرام،سوزی اما با خود داشت. خشک بود و نفوذ میکرد. خورشید پشت ابرها مصرانه میتابید اما نمیتوانست ابرهای پنبهای تیره را بشکافد. آفتاب عصرگاهی پاییز بیرمق است و کم حوصله، نای تابیدن ندارد، تاب ماندن نیز.کنار خیابان مردی از ماشینش پیاده شدهبود و به سمت پیادهرو میرفت. پالتوی قهوهای سوختهای به تن داشت که تا زیر زانوهایش میرسید. همچنان که قدم برمیداشت لبهایش میجنبیدند،آرام،نه از سرما ،که چیزی زمزمه میشد شعری شاید،حرفی با خود یا مرور دوباره و چند بارهی خاطرهای قدیمی. سریع و بلند گام برمیداشت. شوق رسیدن داشت یا که از چیزی فرار میکرد؟ میخواست نزدیک شود یا که از چیزی دور؟
اندوهی گنگ در چهره داشت. در خود بود. در پیادهرو خلوت در سمت راست به کوچهای پیچید. ناخودآگاه قدم آهسته کرد سنگینتر گام بر میداشت. پای رفتن داشت اما دلش را نه. به زور خودش را جلو میکشاند انگار. مقابل در کوچک قدیمی ایستاد. در زد و منتظر ماند. بیقرار شدهبود. خاطرات به قلبش هجوم آورده بودند و مرور میشدند. درهم،گنگ،پشت سرهم،یکی تمام نشده دیگری میآمد. کودکیاش را به خاطر میآورد و بعدترش را هم. چقدر بیرحم اند خاطرهها. خودسرند،میآیند بی آنکه خودت بدانی ،بی آنکه خودت بخواهی .ذهنت را اشغال میکنند به تمامه. هیچ جایی برای هیچ چیز دیگری باقی نمیگذارند. تمامت را میخواهند. ارتش خود مختاری هستند.حمله میکنند که تسخیرت کنند و تو فتح می شوی، ناتوان و بیدفاع. باصدایی به خودش آمد :کسی اینجا نیست، بی خود در نزن. پس باز هم در زده بود. گم در خودش، باز هم و بازهم. همسایه بود او که بیرون آمده بود و با نگاههای پرسشگرش مرد را وارسی میکرد. مرد سری تکان داد. نمیشناختش و دلش هم نمیخواست چیزی ازاو پرسیده شود. شاید همسایه چیزهای دیگری هم گفته بود و مرد نشنیده بود یا نخواسته بود که بشنود.راه آمده را برگشت، سنگینتر اما.
جایی دیگر باید میرفت .خانهای دیگر. پشت ماشینش نشست و راند. رسید. پیاده شد. زنگ را زد .از آیفون صدایی شنید. پاسخ داد .درخواستی کرد و منتظر ماند. چند لحظه بعد زنی در را باز کرد .گفت و گویی بین آنها در جریان بود ،همان قدر سرد که هوا بود. مرد سراغ مادرش را می گرفت. نتیجه اش یک نشانی بود .جایی که باید میرفت ،همین حالا. دیداری باید تازه میشد بعد از آن همه سال. بعد از آن آخرین بار تلخ. شرمی با خود داشت مرد و شوقی هم. دقیق نمیدانست اما به گمانش ده سالی میشد و شاید هم بیشتر و شاید هم خیلی بیشتر از روزی که تصمیم گرفتهبود برود.آن زمان با مادرش زندگی میکرد. پدرش را چند باری بیشتر ندیدهبود آن هم در کودکی. بیست ساله بود شاید، خلقش تنگ شده بود. مغرور بود و زیاده خواه، خاصیت جوانی .در او اما کمی بیشتر رشد کرده بودند این خصلتها. از همه چیز خسته شده بود. احساس خفگی میکرد. بیشتر میخواست و کمتر مییافت. در ذهنش همه مقصر بودند همه. میخواست برود تصمیمش را گرفته بود و باید هم می رفت. آدم کی قرار میگیرد آخر؟ مگر میتواند بماند؟ مگر میشود ماند؟ اصلا آمده است که برود. پس باید رفت. شاید اما. چند باری به مادرش گفته بود پیرزن ناتوان نبود ولی از پس همهی کارهای خودش هم برنمی آمد خب. آخر دلش را یک دل کرده بود. زنی را پیدا کرده بود نه چندان دور از خانهشان و کمی هم آشنا. خرده حقوق مادر را به او سپرده بود تا به او سر بزند و احتیاجاتش را فراهم کند. پس از آن رفته بود با نارضایتی مادر. و مادر هم اشک هایش را بدرقهاش کرده بود. آخرین نگاهها را به خاطر داشت هنوز هم.
حالا بعد از این همه سال برگشته بود و میرفت تا باز هم مادرش را ببیند. سرشار بود ولی اندوهی در دل داشت، حسرتی بزرگ. راه انگار درازتر شده بود و هر چه میرفت نمیرسید. همه چیز آهسته تر از آن چه باید اتفاق میافتاد. زمان انگار که در ظرف عسلی افتاده باشد کش میآمد مداوم، جاری می شد به آرامی. ناگهان از دور دیدش. برای چند لحظه قلبش ایستاد، زمان هم شاید. به سمتش رفت با سری پایین و دسته گلی در دست. در چند قدمی مادر سلام گفت و نشست. جوابی نشنید اما. شاید مادر نشنیده بود، اما نه مگر می شود مادر نشنود. مادر نگفته هم میشنود و صدای در دل را نیز هم. و مگر می شود مادر سلام را بشنود و پاسخ نگوید. نه هرگز پس هم شنیده بود و هم پاسخ داده بود. اما شاید بغض مانع شده بود. امان از این کلاف پیچ در پیچ زجرآور. خفه میکند آدم را. چه حرفها که در دل زندانی نمی کند این بغض. مرد هم این چنین بود. میخواست بگوید اماچه؟ چیزی نمییافت و اگر هم مییافت مگر بغض امانش می داد. در این اوقات چشمها راه گشایند. پنجرهای هستند باز رو به دل،زلال،پاک و راست گو. حرفها را میتوان خواند.چشم در چشم مادر. مادر همه چیز را میدانست. خوانده بود پیشتر،سنگینی شرم را،سردی اندوه را. فسردگی جان فرزندش را حس کرده بود. میخواست گرمیاش ببخشد،برهاندش از این همه سردی و تیرگی. خورشیدی میخواست باشد روشنیده و گرمابخش،اما بیشتر شعله کمسوی شمعی را میمانست هر لحظه در هراس خاموشی.
فرزند بخشش را از چشمان مادرش خوانده بود و شاید هم خواسته بود که بخواند. آرام شده بود. چیست این مادر؟ چه می توان گفت؟ لباس خاکیان را از چه رو پوشیده این فرشتهی آسمانی؟ بوی آغوشش مستت میکند،گرمی دستانش هم. صدای نفسهایش را که میشنوی جان میگیری. آرام میشوی. اما چه ناسپاسیم ما فرزندان. آرام که شدیم برمیخیزیم که باز هم برویم. آری برخاست که برود. دلش میخواست خودش را در آغوش مادرش بیاندازد. همهی ما میخواهیم. همیشه هم میخواهیم. اما چه کم اند این لحظههای شیرین زندگی. خم شد. بوسهای بر پیشانی مادر. لبانش را جایی گذاشت که شاید پیشانی مادرش آنجا بود. آه چقدر سرد بود سنگ. گلایلش را همانجا گذاشت.برخاست. گریه امانش نمی داد گونههایش خیس شده بودند. باران گرفته بود. اشک و باران یکی شده بودند
مطلبی دیگر از این انتشارات
۱۷ دقیقه و ۳ ثانیه
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان یک سقوط
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانک