مردونان
مرد و نان
مرد همه دارایی هایش را در راه نان فروخته بود: اندیشه، عمر، آزادی .
اندیشه اش را در راه نان فروخته بود، برای دخترکش که گرسنه بود.
عمرش را در راهِ نان داده بود برای پسرش که
همه ی گوشتش از بی نانی ریخته بود.
آزادی اش را در راه نان داده بود برای همسرش که پزشک داروی تن نحیفش رانان تجویز کرده بود.
در سرزمین او نان سنگین تر از همه دارایی ها بود.
مرد در بستر مرگ افتاد.
فرشته به بالین مرد آمد ،جانش را میخواست.
اندیشه ،عمر و آزادی تمام سرمایه مرد برای زنده ماندن بود.
مردگفت:پذیرفته می شوم؟! من اندیشه عمر و آزادی ام را برای نان دادهام.
فرشته لبخند زد.
مرد اصرار داشت: آیا رستگار می شوم؟ دستهایم را هدر داده ام اندیشه ام را عمرم را .
فرشته هیچ نمی گفت. ماموریت او بردن جان بود.
مرد زجر می کشید تمام عمر زجر کشیده بود،بار اول وقتی اندیشه اش را فروخت، زندگیش پوچ شد. تهی شد. پوست و گوشت و استخوان بود؛ بی اندیشه
قالبی برای تهی.
-اما نان !دخترکم نان میخواست.
فرشته خندید.
بار دوم عمرم سرمایه ام بود به نانی فروختم ارزان فروختم ؟
اما عمر پسرم به نانی بند بود. من برای او عمر خریدم. فرشته در سکوت بود.
بارسوم آزادی، آه آزادی. اُف برمردی که آزادی ندارد. آزادی غیرتم بود، انسانیتم بود .آزاده بودم اما لباس اسیری پوشیدم و
زیستم. اما همسرم، نیمه ام تمامِ من.
از وقتی دیده بودمش همه او بودم. آزادی به چه کار می آمد اگر تنِ رنجورش را خوراک کرمها میکردم !
فرشته هیچ نگفت. ماموریتِ او بردنِ
جان بود.
دستهای مرد از نور پر شد. قلبش نیز.
فرشته نور آورده بود ،پاداش فداکاری مرد نور بود
فرشته میدانست در زمین انسان به نان زنده بود. درزمین نان سنگینتر از اندیشه بود. سنگین تر از عمر بود. سنگینتر از آزادی بود .
در آسمان نان نبود .نور بود. در آسمان مردبه نور زنده بود.
دست های مرد از نورپر شد. قلبش نیز.
فرشته لبخند زد.
مرد لبخند زد.
خدا آغوشش را گشود.
-------------------------
باشد که غم نان نباشد، آزادی باشد اندیشه باشد، نور باشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | آینههای بیهوا
مطلبی دیگر از این انتشارات
بعدازظهرِ سگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان یک عکس: زینب