نویسنده و کارگردان
من اسب بودم، و او در آرزوی نهنگ شدن ...
من اسب بودم، و او در آرزوی نهنگ شدن ... گهگاهی صدای شیهه های درونم را هم، می شنیدم. اما برخورد آخر باعث شد تا لگدی کاری به دیوار پشت سرم بکوبم و سقف آوار شود، طوری که فرخنده هم با تمام کند ذهنی و حماقتش مفهوم و معنی الگوریتم را بالاخره بفهمد. برخورد "از نوع نزدیک" از کافه ای در اصفهان شروع شد، همان موقع که خواهرزاده ام در فرودگاه به استقبالم آمده و چمدانم را در صندوق عقب ماشینش جا داده بود. ما مستقیماً به کافه ای رفتیم که پاتوق رضا بود. یک کافه دنج در جلفا یا به قول خواهر زاده ام cozy coffee shop . آن روز به غیر از بستر خشک زاینده رود، کوچه پس کوچه های جلفا نیز حال و هوای امنیتی داشت. در کافه انگار همه همدیگر رو میشناختن. رضا منو معرفی کرد که یه عده تو ذوقشون خورد ... حس اسبیم میگفت، یه عده هم لابد فکر میکردن؛ من دیگه چه فسیلی هستم. تنها کسی بودم که جلوی شلوارم پاره نبود و تتو نداشتم و با کت و شلوار و کراوات مرتب نشسته بودم. به منوی روی میز زل زده بودم که رضا گفت؛ این مایکه دایی ... فوراً بلند شدم و با جوون موفرفری قد بلندی که روبروم ایستاده بود دست دادم و گفتم "محسن". مایک گفت:"ًما هم دانشگاهی هستیم .. رضا از شما خیلی تعریف کرده" .. همین طور که مایک داشت حرف میزد به رضا خیره شده بودم ... دانشگاه!!!! ...تو کی اینقدر بزرگ شدی پسر ... انگار همین دیروز بود که گرم گرم تو گردنم شاشیدی فسقلی... چقدر زود گذشت. بوی گرم قهوه رو هورت کشیدم و محو آهنگ bonjour italia buongiorno maria شدم طوری که نفهمیدم رضا و مایک کی لپ تاپ هاشونو باز کرده بودن و مشغول بودن.
بدون اینکه انتخابی کنم یک قهوه جلویم گذاشته شده بود. بچه ها جوری حرف میزدن که من نمی فهمیدم. گهگاهی هم کلاً زبونشون عوض میشد و انگلیسی با لهجه غلیظ رد و بدل میشد. یاد انگلیسی حرف زدن فرخنده تو دبی افتادم و خنده م گرفت. تو خودم بودم که یهو رضا غرید؛ تو فقط یه هودل هستی ... به چیت مینازی؟ مایک با آرامش گفت: من ترید رو به تو یاد دادم. انگار یادت نیست که همیشه خرس و خرسی بودی... من ولی گاو بودم و گاوی. رضا صندلی شو عوض کرد و پرسید؛ تو گاو بودی؟ تو خوک هم نبودی... 'Pig Butchering' ... این آخری رو که به انگلیسی گفت اصلاً نفهمیدم چی بود. شاید یه جور فحش مخصوص خودشون بود. رضا داشت ادامه میداد که من هیچی از حرفهاش رو نفهمیدم. مایک دستی توی موهای فرفریش کشید و پاکت سیگارشو درآورد.... تشخیص این که خیلی عصبی شده بود اصلاً کار سختی نبود. زیر لب غر میزد و انگار وجود من، هم معذبش کرده بود و هم کار رو خرابتر میکرد... یه پک عمیق زد و گفت : تقصیر منه که هر جایی فومو بودی به دادت رسیدم... جلوتو میگرفتم... تو همه دارائیتو تو فومو از دست داده بودی ... من بودم که گاید و ادیتت کردم. رضا گفت: خیلی ممنون آقای ساتوشی بیریش... ملکه خرسها، و اونقدر در این حرف طعنه و کنایه بود که مایک ناگهان داد زد: "من گاوم"
همهمه کافه خوابید و همه ساکت شدن. من که یاد گاو مشت حسن افتاده بودم و خیره به جناب گاو خودمان، پیش خودم گفتم عجب آبرو ریزی شد .... الانه که همه بزنن زیر خنده و در کمال تعجب؛ تینجرها، دختر و پسرای کافه نشین شروع کردن به کف زدن.
جهان ناشناس و سرگیجه آوری رو تجربه میکردم و هر لحظه آبستن یک جفتک کاری به پیشخوان بودم. همهمه بیشتر شد... بیشتر کلمات رو متوجه نمیشدم. بالنهای هیدروژنی شبیه کوسه های لاشخور از سقف آویزون و در حال شنا در فضای کافه بودن و در انتهای کافه تصویر یک نهنگ عظیم الجثه و آرام-پر از رمز و راز ....
وقت رم کردنم بود ... قهوه مو خوردم و رفتم که حساب کنم. مایک و رضا اجازه ندادن. بابت بحثها عذر خواهی کردن ... هر دو رو با هم در آغوش گرفتم و دستان بلندم را حلقه کردم. رضا رو به کافه گفت: میرم دائی رو میرسونم و برمیگردم.
تو راه برگشت در سکوت به کوه صفه زل زده بودم. رضا گفت: دائی نظرت چیه؟ گفتم راجع به چی؟ گفت: آینده ام ... گفتم من نمیدونم تو میخوای چکار کنی؟ .... چیز زیادی دستگیرم نشد... اصلاً میخوای چکاره بشی؟
گفت : نهنگ
ادامه دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
{داستان} | چرا مرا اخراج کردی!؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
۱۷ دقیقه و ۳ ثانیه
مطلبی دیگر از این انتشارات
مردونان