ندیدن با چشمان باز

هوای شهر رو به سردی می‌رفت. تابستان جایِ خودش را به پاییز می‌داد. روزها کوتاه و کوتاه‌تر می‌شدند و تازگی ها چقدر زود غروب می‌شد. خیابان داستان ما تقریبا در حوالی مرکز شهر بود، که به خاطر چند اداره‌ای که در آن بود صبح‌ها و ظهرها شلوغ می شد و ترافیکی سنگین داشت. اما عصرها خلوت‌تر بود.

در گوشه‌ای از این خیابان پارکی بود که کم کم داشت سرسبزی تابستانه‌اش را از دست می‌داد و چمن‌هایش از سبزی به زردی متمایل می‌شدند. در انتهای پارک چند سرسره بود با شکل‌ها و رنگ‌های متفاوت. یکی مستقیم بود، آن یکی پیچ می خورد و پایین می‌آمد و دیگری حالت تونلی داشت و کمی ترسناک بود برای بچه‌های کوچک‌تر و گویی سُر خوردن داخلش یعنی که من چقدر با دل و جرئتم. گاهی چندتا از بچه‌ها که بازیگوش‌تر از بقیه بودند، تونل را از پایین به بالا می‌رفتند و جیغ می‌زدند. سه تاب آن طرف‌تر با باد پاییزی تکان می‌خوردند. تاب‌هایی که همیشه باید برای سوار شدن‌شان صف می‌کشیدی، اما حالا دیگر چندان هواخواهی نداشتند. زنجیر فلزیشان عصرها سرد می‌شد و دیگر هوا برای بازی کردن بچه‌ها گرم و مناسب نبود.


جایی نه چندان دورتر از آن تاب و سرسره‌ها، درختی زندگی می‌کرد که دیگر پیر شده بود. شاید از تمام درختان آن اطراف کهن سال‌تر بود. او عاشق بهار و تابستان بود. آن وقت‌هایی که پارک شلوغ بود، آخر می‌دانی درخت‌ها که پای رفتن ندارند، می‌مانند آن هم به اجبار. پس خیلی بیشتر از ما آدم‌ها حوصله‌شان سَر می‌رود. برای همین او همواره به آدم‌هایی که از آن جا می‌گذشتند، نگاه می‌کرد، حرف‌هایشان را می‌شنید، رازهایشان را می‌دانست و گویی از دلشان هم با خبر بود. بودند کسانی که درخت تنها محرم اسرارشان بود. اما این روزها با خلوت شدن پارک او بیشتر در خودش فرو می رفت و خیال پردازی‌ها شروع می‌شد.اما راستش این سال‌ها دیگر بیشتر به گذشته‌ها فکر می‌کرد تا رویا بافتن.

شب‌های بلند پاییزی چشم به جایی می‌دوخت و در گذشته‌ها غوطه‌ور و بعد غرق می‌شد. گویی اصلا شب‌های پاییزی را برای همین آفریده باشند که گوشه‌ای بنشینی و غرق در خاطراتت شوی و با تلخ‌هایشان بخندی و با خاطرات شیرین بغض راه گلویت را ببندد.

درخت به خاطر می آورد. او آن جا ایستاده بود و بازی کودکانه دختر بچه‌ها را تماشا می‌کرد. دختر بچه‌هایی که با دامن کوتاه گلدار و جوراب‌های سفید و کفش‌های کودکانه‌شان دنبال همدیگر می‌افتادند و از پله‌های سرسره‌ها بالا می‌رفتند، این طرف و آن طرف جست و خیز می‌کردند و چنان شادمانه می‌خندیدند که پارک لبریز از خنده‌هایشان می‌شد و هنوز صدایشان در گوش درخت به یادگار مانده‌است.هرگاه لبخندی گوشه‌ی لب درخت می‌نشیند، می‌توانی بفهمی که به چه فکر می‌کند.


آن چه در خاطره‌ی درخت پر رنگ به قوت خود باقیست، همین خنده‌هاست و آن نگاه‌های گرمِ مردمان اطرافش که به همدیگر می کردند و گاهی درخت هم از آن ها بی بهره نمی ماند و همان بالا رفتن پسرهای بازیگوش از شاخه هایش است.

زمان هایی را به خاطر می آورد که عابران زیباییش را می دیدند و گاهی به آن اشاره می کردند. پاییزهایی را در یاد داشت که صدای خش خش برگ هایش زیر پای دختر و پسری که دست در دست هم داده بودند و صد البته دل نیز هم، گوش زمان را کر می کرد، هرچند که یواشکی راه می رفتند.


حالا اما پاییز آمده بود و او تنهاتر از همیشه بود. گرفته می نمود. برخلاف سابق که از ریختن برگ هایش لذت می برد، حالا دیگر با خِسّت فراوانی برگ هایش را به دست باد می داد. راستش قبلا ها هر سال چند وقتی که از بهار می گذشت، برگ ها بر تنش سنگینی می کردند و شاخه هایش را خسته. احساس می کرد آزادی اش کمتر شده و شاخه هایش در باد دیگر آزادانه نمی رقصند و خسته می شد از این هم نشینی و وابستگی مداوم. دلش می خواست از هر چه تعلق است بگریزد. گسستن و رهایی. و با آمدن پاییزِ برگ ریزان نفسی می کشید و مشتاقانه افتادن یکی پس از دیگری برگ ها را به نظاره می نشست. اما به میانه های پاییز نرسیده دلتنگ شان می شد و از تنهایی خسته. و این چه تکراریست حتی در زندگی ما آدمیان. وقتی که گسستیم در پی پیوندیم و یکی شدن و چون پیوستیم خسته از جور همدیگر و در جست و جوی تنهایی و آزادی سابق خویش و تکرار و تکرار و کِی می آید آن که بماند و مرحمی باشد بر بی قراری های دل بی قرارمان.

آری این روزها درخت با باد پاییزی دست در گریبان بود، می جنگید، جانانه مقاومت می کرد؛ چرا که می دانست این آخرین باریست که که برگ و بری بر تنش روییده و شاید دیگر بهاری را نبیند، اما خودش هم خوب می دانست که بازنده کیست.

کم کم شاخه هایش خالی می شدند، عریان گویی و چه فرش رنگارنگی در زیر پایش گسترده شده بود. هزار رنگ. او منتظر عابران با صفایی بود که هرگز نمی آمدند. زمستان آن سال برف سختی بارید. درخت زیر سنگینیِ آن همه سفیدیِ نشسته بر شاخه هایش، خم شده بود و چشم هایش را به سختی باز نگه داشته بود. همه ی درختان در خواب بودند ولی او نمی خواست بخوابد. خوابیدنی بدون بیداری. دلش گرفته بود. دلتنگ آن بازی ها بود و آن دل های خوش و آن همه گرمی. گویی انتظار همین گرما بود که او را در این زمستان سرد زنده نگاه داشته بود و کورسوی امیدی، تاریک خانه‌ی دلش را اندکی روشن می کرد. اما کسی نمی آمد و اگر هم می آمد به سرعت می گذشت و ابدا توجهی به آن زیبایی چشم نواز، آن درختِ خشکِ خمیده یِ زیر برف نداشت.


او با خود می اندیشید که با پیر شدنش زیباییش را از دست داده است. پلک هایش به آرامی بسته می شد و در همین حین جوانه ای را در کنار خودش دید که از زیر برف های آب شده سر بیرون آورده بود. به جوانه نگاه می کرد،به نظر از او سوالی می پرسید. سوالی که شاید آن جوانه به تلخ ترین شکل ممکن به پاسخش برسد.گویی با چشمانش می پرسید که آیا من دیگر زیبا نیستم یا چشمان این مردم دیگر زیبایی مرا نمی بینند. چشمانش بسته می شد و لبخندی گوشه ی لبش بود و هر کسی می دانست که به چه می اندیشد. چشمانش آرام بسته شد و چه کسی می توانست زیباییش را انکار کند.


پایان