وقتی همه خواب بودیم
سال ۹۷ من دانشجوی ارشد بودم. دانشگاهم تهران بود و خودم ساکن اصفهان بودم. آن سال برایم خیلی سال سختی بود. بنابر دلایلی مجبور بودم ۴ روز از هفته را تهران باشم و ۳ روز را اصفهان. در واقع برنامهی هر هفته من اینطور بود:
جمعه شب ساعت ۱۲ شب حرکت از اصفهان؛
شنبه ساعت ۵ رسیدن به تهران؛
سهشنبه ساعت ۱۱ شب حرکت از تهران؛
چهارشنبه ساعت ۵ رسیدن به اصفهان.
وقتی میرسیدم تهران، اول سری به خوابگاه میزدم تا آمادهی رفتن به دانشگاه بشوم. چون صبح خیلی زود از سر و صدای رفت و آمد من بچهها اذیت میشدند سعی میکردم قبل از رفتن صبحانهای برای بچهها آماده کنم تا قبل از رفتن به دانشگاه بخورند و ایگونه کمتر شرمندشان شوم. کلاسهای دانشکده که تمام میشد تازه نوبت به سر کار رفتن میرسید. البته همهی اینها کارهای عجیب و سختی نبود که کسی از پسش بر نیاید به شرط آنکه ۲ شب از هفته را در اتوبوس نخوابیده باشی و با روشن شدن چراغ اتوبوس و صدای آزادی آزادی از خواب نپریده باشی. البته اگر بتوان اسمش را خواب گذاشت.
چون همهی دوستانم میدانستند هر هفته در رفتوآمد هستم هرگاه کسی میخواست با ماشین شخصی به اصفهان یا تهران برود به من خبر میداد تا با اون همسفر شوم. همسفر داشتن، هم کسالت جاده را کمتر میکرد و هم زمان در جاده بودن را. یکبار که یکی از دوستان دانشگاه میخواست به اصفهان برود خبر داد تا با ماشین شخصی اش برویم. توی مسیر کاری بهتر از گپ زدن نمیشود کرد. همان اول که از تهران زدیم بیرون از من پرسید فلانی چطور میتونی هر هفته بروی و بیایی و روزهایی که میرسی، هم دانشگاه بروی هم سر کار. جوابی برایش نداشتم . نه اینکه کار نشدنی باشد ولی آزار دهنده است. خب چرا آدم باید چنین آزاری را به جان بخرد؟ گپ ادامه پیدا کرد ولی من هنوز داشتم به سوال اولش فکر میکردم.
جایی میانهی راه بودیم که برای استراحت توقف کردیم. دیگر یخ اول مسیر شکسته شده بود و حرفهایمان صمیمیتر و شخصیتر شده بودند. دوست من دو فرزند داشت. یکی ۷ ساله و دیگری ۵ ساله. گفت راستش الان که بچهها کمی بزرگتر شدهاند و از آب و گل درآمدند با همسرم در مورد اینکه او سرکار برود یا نه فکر میکنیم. بیشترین نگرانیمان این است که تربیت فرزندانمان چی میشود؟ به هرحال تربیت فرزندان نیاز به حضور مربی دارد و چه مربی بهتر از مادر. وقتی مادر در خانه حضور داشته باشد کلی فرصت هست که با بچهها صحبت کند با آنها بازی کند و راهنماییشان کند و خلاصه تربیت کند. القصه رفته بود بالای منبر و داشت هرآنچه از آداب تربیت کودک در کتابها و رفتارهایی که باید مادر در خانه با بچهها داشته باشد حرف میزد. در همهی آن کتابها که تعریف میکرد هر آنچه کودک یاد میگرفت یا متاثر میشد از رفتار یا گفتار مربی بود و خب گفتار و رفتار مربی نیاز به حضور مربی داشت. خب در نگاه اول هم طبیعی بود که وقتی همسرش سر کار برود دیگر زمان پیش چشم بچهها بودن کم میشد.
من که هنوز روی سوال اولش فکر میکردم؛ یادم آمد مادر من در همهی سالهای نوجوانیم وضعیت مشابهی با الان من داشته است. و البته شاید آنچه من ۲ روز در هفته تجربه میکنم را او هر روز تجربه میکرد. هر روز ساعت ۵ بیدار میشد تا مقدمات ناهار همان روز را آماده کند، صبحانهی بچهها را آماده کند تا مهیا بشود برود سر کار. و بعد از کار نیز راهی دانشگاه بشود تا سر کلاس حاضر شود. البته من هیچکدام از این کارها را نمیدیدم و خواب بودم. خواب بودم ولی انگار در همهی این سالها میدیدم. خواب بودم ولی انگار داشتم میشنیدم. در همهی این سالها که مادرم داشت صبحانه آماده میکرد و آماده میشد تا سرکار برود من خواب بودم ولی انگار در همان حال بخشی از وجودم زل زده بود به مادرم که چگونه باید ۵ صبح بیدار شد و صبحانه آماده کرد. زل زده بود به اینکه چگونه باید از سرکار به دانشگاه رفت و خم به ابرو نیاورد. من مادرم را ندیده بودم ولی یاد گرفته بودم چطور باید هر هفته به خاطر مسئولیتی که داشتم بین اصفهان و تهران جابهجا میشدم.
به اصفهان رسیده بودیم ولی دوستم هنوز داشت از آداب تربیت فرزند و نقش مادر میگفت. البته من هم نظر مخالف یا موافقی به ذهنم نمیرسید هرچند که الان جواب سوال اولش را داشتم. وقتی میخواستم از ماشین پیاده شود به همین یک جمله بسنده کردم. «به خانومت بگو بره سر کار. بچهها خیلی چیزا ازش یاد میگیرند.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
جزئیاتِ سازندۀ زندگیِ آقای دانشآموز | برگِ سوم؛ نویسندۀ دیوانه و معلمِ لعنتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان دنباله دار باد زنگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسپین آف off آژانس گفت و گو?