کابوسی که زندگی کردم ...

دیشب یکی از بدترین و ترسناکترین شبای زندگیم بوده ، واقعا نمیدونم از کجا میشه شروع کرد ، اگه ذره ای مثل من باشی از خواب دیدن متنفر میشی. من میتونم توی خوابم کوچیکترین جزئیات رو ببینم ، لمسشون کنم ، تجربشون کنم و آگاه باشم که توی خواب هستم، تا اینجا همه چی خوبه ولی موضوع اصلی اینه که من میتونم تک تک این جزئیات رو بعد از خواب هم ، همچنان حس کنم و دقیق یادم بیاد و اگر شب کابوس ببینم مثل یه نفر که تراما رو تجربه کرده دچار شوک پس از سانحه میشم الان یک هفتست که هر بار میخوابم شروع میکنم یه کابوس جدید میبینم. فکر کنین تو یه هفته اخیر هر شب با یه سانحه ترسناک مواجه شدم شاید توضیح دادن خوابم کمک کنه درک کنید چی میگم:

دیشب بعد یه بحث با دوستم و عصبی شدنم حال خوبی که به زور طی این چند روز پیدا کرده بودم خراب شد. کم خوابی و ضعف باعث شدن هر ثانیه دلهره رو بیشتر تجربه کنم و خب... کسی هم چندان درک نمیکنه وضعیت رو ، انتظاریم نمیره ولی همه اذیت ها جمع میشن و شب موقع خواب میان سراغ آدم تا ساعت حدودای 3 صبح مقاومت کردم ولی دیگه نمیتونستم، میدونستم اگه برم بخوابم با این حال بدی که امروز داشتم خواب خیلی بدی میبینم ولی دیگه بدنم جوابگو نبود رفتم تو تخت خواب. ترسم تا جایی که تونست چشمام رو باز نگه داشت ولی مقاومتش به اندازه کافی نبود و من وارد خواب شدم.

تو یه ماشین بودم که محل تلاقی انگشتام و دستم به فرمون پیچ و مهره شده بود و من داشتم اون پیچ رو تو دستم احساس میکردم در واقع همه 8 تا پیچی که تو دستام بودن (شستام آزاد بودن) ، تکون دادن دستم فقط دردم رو تشدید میکرد. میدونستم توی خوابم و باید این داستان رو ادامه بدم و ببینم چی میشه. شروع کردم به گاز دادن و رانندگی کردن همش به فکر دنده عوض کردن بودم چون توی پراید بودم ولی خب خوشبختانه مثکه اتومات بود و طولی نکشید که فهمیدم پدال های کلاچ و ترمز هم دارن گاز میدن و سرعتم بیشتر و بیشتر شده و من هیچ راهی جز ویراژ دادن بین ماشینا برای برخورد نکردن با بقیه نداشتم. جاده هم به نسبت شلوغ بود توی همین حال داشتم داد و بیداد میکردم که یهو زدم به یه دختر بچه و بعدش هم محکم رفتم تو درخت. حال بی حالی داشتم. صدای زجه مادر بچه رو میشنیدم ، صدای آمبولانس و آهنگی که داشت توی اون حالت تصادف پلی میشد که باعث میشد حالت از اون لحظه بهم بخوره. صدای زدن روی پنجره ماشین منو یکم هشیار کرد سرمو برگردوندم سمت پنجره همون دختر بچه بود. با صورت کبود و خونی ؛ قیافش برام خیلی آشنا بود فقط تونستم یه کلمه بگم : ببخشید ... و اون دختر بعد اینکه صداش دراومد شناختمش ، خواهرم بود که با اون خنده همیشگی داشت میگفت تو واقعا گند زدی و بعد خیلی با خوشحالی دوید و رفت. فک کنم گردنم شکسته بود نمیتونستم خوب تکونش بدم یه لحظه چشمام رو بستم که همه زورم رو بزنم که بچرخونمش یه درد شدید تو گردنم احساس کردم چشام رو که باز کردم دیدم تو یه اتاق با نور کم مهتابی هستم و کاشی های مربعی کوچیک یه دست سفید با دورگیری سیاه همه کف اتاق رو پوشونده و من مشغول بازی شطرنجم... با کی؟ با خودم. یه نگاه به دستام کردم انگار هنوز جای اون پیچا رو دستام بود، نه ... وایسا ... جای پیچا نیست ، جای مشت زدن توی دیواره. مهره های سر دستم خورد شده بودن و میسوختن. تو همین فکرا بودم که فرد روبروم گفت: بازی کن.
من 16 تا مهره سرباز داشتم و اون 16 تا مهره شاه داشت نمیدونستم چطور میشه برد یا باخت فقط یه سرباز رو حرکت دادم.
پرسیدم ازش: تو کی هستی؟
و از همون کنایه ها و شوخی هایی که خیلی جدی میکنم صاف زل زد تو چشام و گفت: قیافم برات آشنا نیست؟
جواب دادم: چرا تو خود منی و ما الان توی خوابیم.
برام دست زد و گفت: تو که همه چی رو میدونی، چرا بازی نمیکنی؟
یه مهره دیگه تکون دادم و ازش پرسیدم: چرا من توی کابوس هام گیر کردم؟
انگار توجهش جلب شده بود، نگاهم کرد و بهم گفت: من مغز توام و تو اسیر منی ، ما هر ثانیه توی این اتاق با هم بازی میکنیم و من هر بار میبرمت؛ ولی تو داری اون دنیای بیرون رو خراب میکنی و من اونقدر از درون خرابت میکنم تا تسلیم شی...
صداش بالاتر رفته بود معلوم بود عصبی شده، راستش خوشحال بودم که دیگه اونقدر خونسرد نیست. گفتم : خب بهم یاد بده چطور تسلیم شم.
جواب داد: یاد دادنی نیست. باید تجربش کنی، رها کردن رو ، باختن رو ، افتادن روی زانو هات رو ...
منم بهش گفتم : ولی من خیلی وقته دارم اینارو تجربه میکنم تقریبا هر روز...
یه خنده از ته دل کرد. خیلی وقت بود ندیده بودم که از ته دل بخندم کاملا برام تازگی داشت و به نظرم خیلی قشنگ میومد. برگشت سمتم و همه شطرنج رو ریخت رو زمین و زل زد تو چشام. میتونستم رگ پیشونیش که زده بود بیرون رو ببینم و حتی صدای نبضش رو هم میتونستم بشنوم ، خیلی عصبی شده بود فقط یه کشیده اومد سمتم و به حدی محکم بود که صدای ممتد سوت توی گوشم داشت نواخته میشد و چشام بسته بود. چشام رو که باز کردم دیدم سگ قبلیم داره صورتم رو لیس میزنه. وسط زمین بسکتبال بودم و دو تا دروازه گل کوچیک دو طرف زمین بود و 22 نفر تو زمین به اون کوچیکی بودن و من اون وسط افتاده بودم. حسابی لقدم کردن و چند بار رفتن روی زانوم طوری که نمیتونستم پاشم فقط داشتم سعی میکردم برسم به خط کنار زمین که ازش برم بیرون ولی هر چقدر تلاش میکردم بهش نمیرسیدم. همه بازیکن ها داشتن سرزنشم میکردن که باید از زمین برم بیرون، چه وضعشه احمق ، معتاد ... شروع کردن به زدنم. ضربه میخورد به صورتم به شکمم به کمرم و من فقط سرم رو گرفتم و دستم رو گذاشتم رو گوشام و تحمل کردم.
یه جایی فهمیدم که کسی دیگه داره بهم ضربه نمیزنه و صدای ایرج بستامی داره پخش میشه ، یه بوی غلیظ سیگار هم به مشامم می رسید. وقتی با ترس و لرز چشام رو باز کردم دیدم توی گهواره ام و پستونک دهنمه ،پستونک مزه کرفس میداد... اما انگار نمیتونستم از دهنم درش بیارم. قد و قواره و ریش و سیبیلم سر جاش بود ولی توی گهواره جا شده بودم ، حس عجیبی داشتم ، انگار گم شدم و دلم میخواد گریه کنم. یهو بابام اومد تو اتاق ، خیلی عصبی بود. بهم گفت: تو لیاقت دوست داشته شدن نداری، باید بری زندان. بغلم کرد و من رو از اتاق برد بیرون. بیرون اتاق زندان بود. و به طرز عجیبی همه سلول ها پر بود از بچه های کوچیک 2 الی 5 سال که بعضیاشون تتو داشتن ، یه سری سیگار میکشیدن و محیط ترسناکی بود. منو انداختن تو یه سلول کنار یه بچه که قیافش شبیه دخترداییم بود. یقمو گرفت و پستونک رو از دهنم درآورد با صدای کلفتی گفت: ببین بچه خوشگل اینجا من دستور میدم، حالا هم برو تو جات قناری. با دستش تخت بالایی رو نشون داد که وقتی رفتم دیدم روش یه قفس هست و باید برم اون تو. خیلی تنگ بود اما مثل کارتونا تونستم توش جا شم ولی کاملا فشرده شدن و نفس تنگی رو داشتم حس میکردم.
یه آدم با کت و شلوار بیرون در بود. به سختی سرم رو برگردوندم سمتش یه کجخند ریزی رو لبش بود و خب خود من بودم بازم. بهم گفت: خب چه خبر گنجشک؟ میخواستم بگم چرا این کارو باهام میکنی؟ اما به حدی بغض داشتم که نتونستم. فقط چشام خیس شد و اون تاری که از رو اشک میاد رو چشت شروع کرد به اذیت کردنم و بغضی که فضای قفس رو تنگ تر میکرد... به طور ناخودآگاه با دستام اشکم رو پاک کردم و دیدم که تو قفس نیستم و غروب اون روزیه که نتایج کنکور اعلام شده. نشستم کنار جاده و پاهام رو بلند کردم و ماشینا دارن از رو پاهام رد میشن و من هیچی نمیگم. با اینکه تمام وزن ماشین و خورد شدن استخونام رو حس میکنم ولی ساکتم...
یکی اون طرف خیابون داشت صدام میکرد ولی صدای ماشینا نمیذاشت بشنوم چی میگه. سعی میکردم بفهمم چی میگه یا حداقل لبخونی کنم. دختری بود که عاشقش بودم ... انگار داشت میگفت عاشقتم و خیلیم خوشحال بود ولی کم کم دیدم داره خودشو میزنه و احساس کردم داره میگه با تمام وجود ازت متنفرم تو زندگیم رو خراب ... اینجا بود که یه کامیون زد بهم.

هنوزم فک کردن به اینکه ضربه سپر کامیون به شونه ام چقدر درد داشته اذیتم میکنه. سکانس بعدی توی بیمارستان بودم روی تخت آی سی یو. میدیدم همه چی رو و دردی نداشتم. اما اونجا بودم. ولی هیچ دستگاهی هم بهم وصل نبود. فقط محیط مثل آی سی یو بود یک آن نگاه کردم دیدم رو بقیه تخت ها جنازست و من احتمالا تو سرد خونم. از جام پا شدم به جنازه بقلیم نزدیک شدم احتمالا حدس می زنین کی بوده، خودم بودم. شروع کردم به گریه کردن و سرش رو بوسیدم. من همیشه بدنم گرمه ولی این بار یه جوری سرما رو تو بدنم حس کردم که باورم نمیشد انگار یه یخ رو بوسیدم و لبام از سرمای بدن جنازم سِر شده بود. خودم رو بغل کردم و انداختم توی چاله ای که برای جنازم بود؛ اونم وسط سردخونه. خودم رو پرتاب کردم توی قبر و وقتی جنازم افتاد شخصیتم جا به جا شد. من اون مرده توی قبر بودم که زل زده بودم به خودم که داشت خاک میکرد منو. همینجوری خاک میریخت روی صورتم و بدن مومیایی شدم تکون نمیخورد. حتی حرفی هم نداشتم بزنم فقط چشمام رو بستم و سنگین شدن هر ثانیه خاک روی سینم رو تجربه کردم.

بعدش چشمام رو باز کردم توی اتاقم بودم این حس رو داشتم که انگار یه تریلی از روم رد شده. همونقدر سنگینی رو روی سینم حس میکردم ، انگار پاکت 5ام سیگار روزت رو وا کنی و شروع کنی به کشیدن... نمیتونستم تشخیص بدم از خواب پا شدم یا هنوز خوابم، تمام دلهره و حال بدم رو داشتم، احساس تهوع سر صبح ... رفتم سمت گوشیم و ساعت 8:34 دقیقه بود. برگشتم، نشستم رو تختم خیلی آروم زل زدم به قیافه خودم توی آینه و بعد، یک آن جنون همه وجودم رو گرفت و شروع کردم به مشت زدن توی سر و صورت خودم و دیوار اتاقم و داد زدن تو بالشم...
یه حمله عصبی خیلی بد داشتم و صورتم قفل شده بود و درست نمیتونستم نفس بکشم و خونوادمم خونه نبودن. با خودم داشتم میگفتم من خیلی وقته حمله عصبی نداشتم ولی الان توی خواب دارم تجربش میکنم این سوال برام خیلی عجیب بود. من بیدار بودم یا خواب بودم؟ راستش رو بخواین هنوزم ترس تو وجودم هست که نکنه خوابم و نمیتونم مرزش رو تشخیص بدم، شاید دیگه هیچوقت نتونم مث گذشته به زندگیم نگاه کنم ...