«گذر عمر»
کمی به ظهرِ دوشنبه مانده بود. دلم اما، مانند عصرهای جمعه بال بال میزد و خیلی گرفته بود. پردهٔ اتاقم را کنار زدم. پنجره را باز کردم تا کمی هوا بخورم، شاید هم آن طرف پنجره و دیوار ایدهٔ جدیدی برای نوشتن پنهان شده باشد. صافی آسمان و ابرهای سفید و شادابی که انگار بازیِشان گرفته بود و دنبال هم میکردند، صدای مرغ و خروسهای همسایهای که هنوز خانهٔ ویلاییاش را حفظ کرده و نخواسته بود، که خودش را مثل ما در قوطیِ کبریت زندانی کند، بدو بدوی بچههای کوچه، سبز شدن چند بوته و قد کشیدنشان در زمین خالی جلوی خانه و نهالهای کاشته شده در کمی آنطرفتر از آپارتمانِ ما ذهنم را میدزدد، میبرد و پرتاب میکند وسط حیاط خانه پدریام، حدود سیودو سال قبل.
من فرزند آخر خانواده بودم. و در کلاس چهارم دبستان درس میخواندم. البته دردانهٔ پدر و مادر هم بودم. دو برادر بزرگتر از خودم داشتم که بیشتر وقتها آبمان در یک جوب نمیرفت. امّا، پدرم در همه حال طرف من را میگرفت و حسابی لج برادرهایم در میآمد. حیاط خانهٔ ما دست کمی از یک بهشت کوچک نداشت. درخت سیب و انار، گیلاس و پرتقال که پدرم زحمت زیادی برای رشد آنها میکشید، حیاط را شبیه یک باغچهٔ سحرآمیز کرده بود. پدر درخت سیب را خیلی دوست داشت چون هر سال شاخههایش پر از سیبهای تازه میشد. دور تا دور حیاط را گلهای آفتابگردان کاشته بود و بین آنها را هم با سبزی ریحان، تره و شاهی پر کرده بود. مگر از عطر سبزیها و دیدن درختان میوه سیر میشدم. مست بودم. مست کودکی و بیخیالیهایش. پدر من حساسیت زیادی روی تعداد سیبهای درخت سیب داشت و شاید باورتان نشود، آنها را شمارش میکرد. گاهی اوقات به مادرم میگفتم:
« مامان! دلم میخواد از این سیبها بچینم و بخورم. اونقدر که سیرِسیر بشم. »البته من تا حدودی اجازه داشتم، ولی بقیهٔ افراد خانه نمیتوانستند با خیال راحت از سیبها بخورند. مادرم در جواب من کمی مکث میکرد و میگفت:« جان دلم، پدرت با وجودی که سنی ازش گذشته، نمیخواد قبول کنه که زندگی خیلی زودتر از اونچیزی که ما فکرشو میکنیم، میگذره و اینروزها هیچوقت تکرار نمیشه.»
حالا که زمان زیادی گذشته است و به اندازهٔ کافی بزرگ شدهام، معنی حرفهای مادر را خیلی بهتر درک میکنم. یک روز که کسی در خانه نبود و من مشغول بازی در حیاط بودم، خواهرزادهام که یک سال از من کوچکتر بود به خانهٔ ما آمد. حوصلهاش سر رفته بود و از من خواست که کمی با هم بازی کنیم. بعد از کلی بالا و پایین پریدن و شادی کردن، گفت:« چه سیبای رسیدهای! دلم میخواد چند تا بچینم و بخورم.» من هم فوراً ژست باغبانِ زحمتکش را گرفتم. ایستادم جلوی درخت و گفتم:« اصلاً امکان نداره، بابام سیبا رو شمرده. اگه بفهمه تعدادشون کم شده، ناراحت میشه و دعوامون میکنه! » ولی خواهرزادهام اصلاً به حرف من توجه نکرد. و چهار سیب از روی شاخههای درخت چید و در حالیکه سعی میکرد من را حرص بدهد، آنها را گاز میزد. هر بار سیبی را به دهانش نزدیک میکرد و میخواست بخورد، چشمهایش را مثل تیله گرد میکرد. با ادا و اطوارهای اضافی تلاش میکرد حسابی عصبیام کند. چون خودم اجازهٔ چیدن و خوردن سیبها را نداشتم خیلی ناراحت شدم. به او گفتم:« وایسا شب به بابام میگم تا ادبت کنه. سیبای مارو بیاجازه میخوری؟ آره؟ یه کاری باهات میکنم که تا آخر عمرت یادت نره!! » برای اینکه بیشتر لجَم را در بیاورد، قبل از رفتن یک تکانی به تنهٔ درخت داد و چند تا سیب دیگر که روی زمین افتادند را برداشت و پا به فرار گذاشت. من هم که حسابی احساس شکست میکردم داشتم نقشه میکشیدم، که چطور با آب و تابِ بیشتری ماجرای چیدن سیبها را برای پدرم تعریف کنم. امّا امان، امان از لحظهٔ فاش کردنِ دزدیدن سیبها!!
چشمتان روز بد نبیند!، چنان المشنگهای به پا شد، که من مثل کسي که جرم بسیار بزرگی مرتکب شده و حالا گیر افتاده است، پشیمان شدم. مادرم سعی میکرد پدرم را آرام کند و مدام تکرار میکرد:
« مرد آروم باش! سیبها و بقیهٔ میوهٔ درختان حیاط برای خوردنِ نه تماشا کردن! بذار بچهها بخورن و لذّتشو ببرن. دنیا زودگذره و ارزش این سختگیریها رو نداره.» ولی، پدرم از شدت عصبانیت قرمز شده بود و لبهایش میلرزید. من هم یک گوشه کِز کرده بودمو حیرتزده صحنهای را که کارگردانش، خودم بودم، نظاره میکردم. دعوا و درگیری تا حدی بالا گرفت، که به خودمان آمدیم و دیدیم مادر در بخش اورژانس درمانگاه و زیر سِرُم بستری شده بود. نمیدانستیم به کسانی که به ملاقات مادرم میآمدند چه بگوییم؟! به سیبهایی که عیادتکنندگان برای مادر میآوردند، خیره شده بودمو در درونَم، به خاطر خبرچینیِ بدی که کرده بودم، با خودم میجنگیدم.
من این خاطره را به دو دلیل هرگز فراموش نخواهم کرد. اول اینکه عمر ما به کوتاهیِ دم و بازدم ما است و ما متوجه گذر آن نیستیم. دوم اینکه از داشتههایمان لذت ببریم و در لحظه زندگی کنیم.
به قول پائولوکوئلیو نویسندهٔ برزیلی که میگوید:« همهٔ ما در حقیقت مهمانان این دنیا هستیم، در حال گذر از یک زندگی به زندگی دیگر، و نمیتوانیم فراتر از کردارهای نیکمان باری برداریم.»
✍️زهرا علیزاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنمای شمارش جوجه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
جزئیاتِ سازندۀ زندگیِ آقای دانشآموز | برگِ اول؛ خانه و مترو
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیمکتهای خالی