برای نجات بادبادک ها، درخت بکاریم




دخترک به دنبال بادبادک اش می دوید، نگاه اش به آسمان بود و قدم های کوچکی که مقصدی نداشت اما، پرواز را باور کرده بود. کوچه ها شلوغ بود و مردم به روزمرگی و ازدحام شان، نگاهی به او نمی کردند و هیچکس حواسش نبود که چرا کودکی اینچنین هراسان با یک دست در آسمان و چشمان پر اشک، به تمنای رویایی از دست رفته، با نگاهش، نخِ پرنده ی قرمز رنگ را چنگ میزند و قد اش نمیرسد.

زمین اما حواسش بود و به درختی که شاخه اش در انتهای مسیر آماده یِ به دام انداختنِ همه چیزِ آن قامتِ ریز اندام و معصوم، به انتظار بسر میبرد و باد، که ساز اش با صاحبخانه کوک بود و مسیرِ بادبادک را به سر شاخه ی قامتِ بر افراشته، هدایت می کرد. دخترک می دوید و آسمان غرشی کرد و جرقه ای بر زمین خورد تا خودرو ها از حرکت بایستند و کودک از خیابان گذر کند.

او می دوید و آسمان می وزید و به ناگه، بادبادک اوج گرفت و بالا رفت؛ زمین ابر ها را فراخواند و کوه ها را سرِ راهِ شان نگاه داشت، تا باران بر سر آن پرنده ی بی بال و پر ببارد و قدری پایین تر بیاید، و مسیر را به سویِ شاخه ی چشم منتظر بیابد، تا اینکه درخت بادبادک را گرفت و کودک نیز چهره اش به لبخند آرامید.

مردی از راه رسید، دخترک را بلند کرد تا سرِ نخ را بگیرد و منتظر ایستاد، تا پدر نیز بیاید و هراسان او را در آغوش گرفت و عاقبت هر سه به خانه رفتند، زیرا آسمان باریدن گرفته بود و باد می وزید و آسمان به رعد برق آمده بود. چتر ها باز شده و جان پناه به مقصد مان تبدیل. اما هیچکس ندانست که زمین و آسمان و ابر و درخت و دنیا، بدنبال لبخند دلبرانه ی دخترک بودند و باز صاحبخانه، طبیعت اش را به خدمت گرفته بود تا مادر نیز، قطره های باران را از صورت کوچک دخترک پاک کند، نه اشک دل شکسته اش را.

زین پس هرجا ابری به باریدن گرفت و غُرّشی زِ آسمان بلند شد و باد به طوفان تبدیل گشت، بدانیم کودکی به دنبالِ بادبادکی در کوچه ها می دود و زمین در پی کمک کردن به اوست و این مقدس است. آن قطرات نیز معصومیت را تطهیر می کنند و باد را گر دنبال کنی به کلاس درس عاشقی خواهی رسید، که چطور این پهنه ی بی انتها، هر دستِ ظریف و کوچکی را به رویای صادق می رساند.

و هرجا آسمان نمی بارد، بادکنک ها فروش نرفته اند و رنگین کمان ها فراموش شده اند و دیگر هیچ طفلی آستینِ کسی را برای بادبادک های زرد و نارنجی و آبی نمی کشد. وقتی باران نمی بارد یعنی رویایی نیست که گم کرده ای به دنبال اش بر آمده باشد و زمین نیز دلتنگ شده است.

بیایید به وقت کاشتن درخت، بادبادک فروش را نیز دعوت کنیم و کودکان را به جشن طبیعت بیاوریم و جشن رنگ براه اندازیم و کودکان را به دست آسمان بسپاریم تا آنها بدوند و زمین از شوقِ این دلتنگیِ بزرگ، طوفان بپا کند و اشک هایش از ابرها به باریدن برآیند و شاخه ها، مسیرِ بادبادک ها را دنبال کنند و از این جنب و جوش، نفسی تازه شود.

درخت بکاریم و بادبادک نیز توامان و دست کودکان را برهانیم و خیالمان راحت باشد زیرا زمین همه جا هست راستی آن مرد که دخترک را به سرشاخه ی درخت رساند که بود؟

نقاشی از بنکسی
نقاشی از بنکسی



پاورقی : در این نوشته از کلماتی چون "کودکان"، "جشن" و "زمین" گاها در یک پاراگراف یا در یک جمله چندین بار پشت سر هم استفاده کرده ام. علت این نحوه ی نوشتار تمرکز بر روی فضا و شخصیتی است که در ذهنم پرورش داده ام و نخواستم با کلمات جایگزین به لحاظ رعایت عدم تکرار و تشابهاتِ نزدیک، صحنه را شلوغ کرده باشم. در مقالات آموزشی همواره از عبارات متنوع استفاده می نمایم.
در خصوص بادبادک و بادکنک، کلمه بادبادک را صمیمی تر دانستم اما در این محتوا، دخترک در واقع به دنبال بادکنک اش می دوید. کمی جسارت بخرج دادن و پا را از مفاهیم و معانی فراتر گذاشتن می تواند دنیای یک داستان را ملموس تر کرده و برای مخاطب ارتباط بهتری را ایجاد نماید.


نویسنده : علیرضا ناجی
ایمیل : gwmorteza@gmail.com
سایر مقالات : https://virgool.io/@gwmorteza
هشتگ پیک زمین را توسعه دهیم : #پیک_زمین


https://vrgl.ir/Ad6Vt
https://vrgl.ir/bWlC9