نوشته های کم جان او خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
شرح حالی برای همه و هیچکس
ساعت یازده و نیم شبه. نشستم تو ماشین و هر چند دقیقه یبار چشمام خیس میشه. و من حتی نمیدونم چرا. شاید تا چند ساعت پیش میدونستم چمه، ولی الآن دیگه نه. دیگه چیزی که ظهر دلم میخواست بخاطرش گریه کنم اونقدری مهم نمیرسه، ولی من هنوز احتیاج دارم یکی رو بغل کنم و زار بزنم. قبلا حاضر بودم هرجوری شده ناراحتیم رو خالی کنم ولی گریه نکنم، ولی خب الآن نه دیگه. نمیدونم چی شد که با گریه کردن و خیلی چیزای دیگه کنار اومدم، ولی خب، حداقل الآن میتونم بگم اینکه نمیخوام گریه کنم هردفعه به مشکلاتم اضافه نمیشه.
ببخشید که نثر این پست انقدر ضعیفه؛ شاید چون دستم به نوشتن نمیرفت. دارم مینویسم، چون امیدوارم بعدش احساس کنم میتونم نفش بکشم. احساس کنم حالا که مشکلاتم روی کاغذن، خودم میتونم راحت باشم.
امروز عجیب شدم و با دیدن معتاد کنار خیابون هم بغض میکنم. شاید اثرات چهار هفته امتحان و توقعات عجیب و غریب معلم و مشاور هاست، یا شایدم فقط دلم گرفته. دو هفته پیش به رسمی که حانیه ۱۲-۱۳ ساله شروع کرد، به کاغذ گذاشتم کنار دستم و هر کاری به ذهنم میرسید یا هر ایده ای که برای نوشتن داشتم روش مینوشتم و هربار -هنوز به همون شدت دبستان- ذوقم بیشتر میشد برای تابستونی که عملا آخرین تابستون دانش آموزی محسوب میشد. بعد، کم کم چیزایی که داشتم سعی میکردم بهشون فکر نکنم یادم اومدن.
اینکه من قرار بود/قراره یک هفته بعد از سال تحصیلی یکاری رو خیلی جدی شروع کنم که احتمالا کل وقتم رو میگرفت. حالا؟ احساس میکنم اون لیست تبدیل شده به لیست حسرت، تا لیست آخرین تابستون. بعد، تو فراموش کردن یه چیز بزرگتر شکست خوردم؛ اینکه اصلا مطمئن نبودم میخوام اون کار رو انجام بدم و شروع کنم یا نه. اینکه میخوام سه ماهی که بقیه دارن صرف یاد گرفتن چیزایی که «ازش لذت میبرن» میکنن، صرف یاد گرفتن چیزایی کنم که «برای آیندم مهمه». خدایا. واقعا می ارزه؟
آهان، راستی هفته پیش تولدم بود. وسط شبی که باید قاعدتا جشن میگرفتم ولی بخاطر امتحان ادبیات نشسته بودم پشت میز، به این فکر افتادم که چقدر تعداد آدمایی که با فرصتی که من داشتم، برای خودشون کارای مهمی کردن زیاده. [حرف های کوتاه شده، شاید چون قابل توضیح نیستن] بعد فکر کردم خب منم این سه ماه قراره کار مهمی انجام بدم. ولی یه مشکل وجود داره. این کار نه هدف منه، نه بزرگترین عشق زندگیم یا همچین کوفتی. ولی؟ دو ساله که درگیرشم. به نظر میرسید همه تلاش هام برای جا زدنش به عنوان هدف و رویام شکست خورده. حالا من گم شدم. نه میتونم اونو رها کنم، نه میتونم قبول کنم کنم این سه ماه (بخونید یک ماه و نیم) رو به این راحتیا بدم بره. حالا من گم شدم، این گم شدن باعث شد به بقیه چیز های زندگیم هم که توشون گم شدم فکر کنم، و تا چند دقیقه قبل از نوشته شدن این احساس میکردم میخوام فرو برم تو غم و تا جای ممکن از زندگی دور بشم.
حالا؛ من اینجام. از گره ها و جرقه های ذهنم هرچقدر که انگشت هام کمک کردن تایپ کردم، و الآن یه مقدار بهترم. ممنون که خوندید.
*اون کاری که قراره شروع منم مثل همیشه المپیاده. ولی خب ترجیح دادم وسط متن ازش اسم نبرم. چون انقدر تو پست هام دربارش حرف زدم که کم کم داره حالمو بهم میزنه.
**جدیدا خیلی از گرافیتی خوشم اومده و واقعا دلم میخواد امتحانش کنم. کسی میدونه کلا روندش چجوریه؟ و اینکه ماژیک خاصی باید بگیرم؟
***ممنون که خوندین.
مطلبی دیگر از این انتشارات
۱۲ِ تیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساس ناکافی بودن و تلاش برای دریافت عشق
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی به سبک قدیم:)