۱۲ِ تیر
همیشه نوشتن از چیزی که شانس توش دخیله برام سخت بوده.
همیشه دوست داشتم رو چیزایی ببندم که صفر و صدش با خودم باشه.
:
امروز با اختلاف از همه روزای این سال تحصیلی لعنتی برام منزجر کننده تر بود *البته تا جایی که یادم میاد
از صبح که پاشدم
"حالا بماند که با کابوس و طبعا سردرد از خواب بلند شدم و هنوز هم میزبان همون سردرد کهنم"
تموم مولکول های بدنم حامل اضطراب بودن، هی اومدم خودم رو بزنم به اون راه که بیخیال بابا امروزم میگذرونی تو داری کار خودتو میکنی بقیش مهم نیست و گور بابای پس فردا و کنکور،
حقیقتا تا ظهر با این وضع اومدم جلو؛ ولی بعدش ناچار پناه بردم به دو، سه ساعت خواب بلکه پاشدم یکم رفلش شده باشم و بتونم متمرکز شم، ولی فقط اون سردرد کهنه که بود، آره، همون؛ بیشتر شد فقط
وقتایی که حس ضعف میکنم، بیشتر ضعیف میشم و بیشتر زار و بیزار
برام سال تحصیلی عجیب و خیلی غریبی بود
راستشو بگم هنوز هم باور نمیکنم که دو روز مونده،
خیلی بدتر از چیزی بود که تصور میکردم هر کاریم کردم بی نقض نشد، که نشد.
با این حال انگار بهش عادت کردم
همش اینجوریم که: اینو بعدا هم دوباره بخونم یا فردا بازم مبحثی که خوندم رو تست بزنم، دوباره برای هفته بعد برنامه بریزم رو خوب بخونمشون؛
بعد یهو از اون ته، عین برق گرفتگی، روز شمار مغزم بهم یادآوری میکنه که کجای کاری عامو، دو روز دیگه تموم میشه
*هنوز توان تشخیص خوب یا بد بودن این حس رو ندارم، **نمیخوام بکوشم
امسال خیلی وقتم رو به بطالت گذروندم و حتی میتونم بگم نسبت به سال های پیش، کارای مفید خیلی کمتری هم کردم با این حال در مقابلش هم
واقعا خیلی سعی کردم
از بعد دی شروع کردم ویرانه هایی که برام درست کرده بودن و دوباره بسازم دو هفته آخر اسفند و عید و فروردین تا جایی که تونستم خوب خواندم.
*آخرین روز پانسیون پارسال رو هیچ وقت یادم نمیره>>>>.
خیلی زیاد ناامید شدم
روزایی که وقت افسردگی و حبس شدن تو اتاقم رو نداشتم،
از آزمون های مسخره قلم چی، تا آزمون های گزینه دو و معلم های مسخره تر،
کادری که جز لباسامون و گوشیمون، دیگه به هیچ جاشون نبودیم،
تموم ساعت هایی که سر کلاس آب شدم تا اون ققنوس مرگ به صدا در بیاد،
جمعه هایی که میتونست به تحقیق بگذره،
کتابخونه رفتن هام ولی نه برای نوشتن و خواندن کتاب های مورد علاقم
پادکست های کست باکس که دارن انتظارمو میکشن.
کلی تلاش و انرژی برای دور کردن خودم رو از ناامیدی مطلق، تا متلاشی نشم و بتونم تا همینجا دووم بیارم و اگه این دو روز هم زنده بمونم میتونم به خودم بگم، دووم آوردی زينب.
نمیدونم قراره چی بشه!!
بلاخره همه رو پاس شدم یا باید دست به دامن تبصره و تک ماده بشم،
اون روز قراره چی بگذره و چی ببینم
و کلی مجهول دیگه....
ولی بازم دمت گرم که سامورایی بازی رو تعطیل نکردی هر چند که اینجا ژاپن نبود.
نباید یادت بره که معنی کلمه ها رو تو تعیین میکنی، کلمه ها بدون وجود تو بی معناترینن.
با این حال،
امیدوارم اونکه مینویسه خوب بنویسه چون من هر کاری میتونستم کردمممم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی به سبک قدیم:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساس ناکافی بودن و تلاش برای دریافت عشق
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرح حالی برای همه و هیچکس