هایکا

صدایش را می شناسم، مدتهاست با من صحبت می کند. مدتهاست که بذر رابطه ی نوپای من و او جوانه زده، رشد کرده و به ثمر نشسته. حالا حتی می توانم ردپای غم و شادی را از رنگ صدایش تشخیص دهم. می دانم روزهایی که اتفاق خوبی افتاده باشد زیر لب آواز می خواند. وقت هایی که روح بزرگش زیر سایه ی سیاه غم قرار بگیرد، سکوت می کند، بی هیچ حرف و گله و شکایتی...

امروز هم از همان وقت هاییست که زور بازوی غم به توان شادی برتری داشته، علتش را دقیقا نمیدانم، اما احتمالا پس لرزه های ماجرای صبح است. مربوط به گفتگوی مهم و کوتاهی که میان او و جایی که دوست داشت کار کند، دیوار بلندی ساخته بود. بیقرار بیقراری اش بودم. غم در تک تک سلول های بدنم رسوخ کرده بود. من قرار بود در این بازی دنیا نقش سنگ صبور و مرهم دردهایش را بازی کنم اما حالا انگار دست و پا گیرش شده بودم و این اصلا احساس خوشایندی نبود!

آدم ها خیال می کنند امثال من از راز و رمز اتفاقات روزمره درکی ندارند یا اگر هم داشته باشند هیچگاه متوجه جزئیاتش نمی شوند. اما من بیشتر از هرکس دیگری از حال مهشید قصه خبر داشتم. وقت هایی که نگران بود قلب مهربانش، با سرعتی دوچندان پا می کوبید و الان هم دقیقا چنین شرایطی داشت.

_ مهشید جان، من درک میکنم چه حسی داری! ولی عزیزدلم همه ی اینا بخاطر خودته، بخاطر اون فندق کوچولو که عزیز دل هر دومونه...

مثل همیشه وظیفه ی خطیر راضی کردن مهشید برعهده ی مسعود بود و او خیلی خوب از عهده ی این مسئولیت برآمد چرا که با سلاح عشق به میدان آمده بود و به راستی که در دنیا هیچ قدرتی برتر از عشق نیست.

_ نمیخوای واسه این فندق بابا یه اسم قطعی انتخاب کنی؟

مسعود سعی داشت جهت بحث را به سمت اتفاقات خوب تغییر دهد و مهشید داوطلبانه به این تغییر تن داد.

_ خودم تنها؟!

صدای تلویزیون را کم تر کرد و گفت:" از اولشم قرارمون این بود اگه پسربود، تو اسمشو انتخاب کنی!"

مهشید در حالیکه با موهایش بازی می کرد، با تاکید بیشتر پرسید:" یعنی هیچ نظر خاصی نداری؟"

_ همون که قبلا گفتم، ترجیحا اسمی که اصالتشو نشون بده!

_ خب پس، هایکا چطوره؟

و من مدت ها بعد فهمیدم که هایکا نام یکی از اسطوره های کردستان است، به معنای پسر آرام.

***

زیبا بود، از زاویه ای که من نگاه می کردم همیشه زیبا بود و وقتی آن لباس سفید فرشته ها را می پوشید، زیباتر... گرچه هیچ کس به اندازه من به او نزدیک نبود اما من به همه ی آنها که حتی یک بار از نزدیک او را دیده بودند و از دریای بیکران محبتش سیراب شده بودند، به همه ی پرستاران بیمارستان لقمان، به همه ی بیماران بخش آی سی یو که او پرستار روح و تنشان بود، حسادت می کنم.

_ کد99 به بخش آی سی یو

اولین بار نبود که این صدا را می شنید، اولین بار نبود که بیماری بر سر دوراهی بودن یا نبودن سرگردان مانده بود، حتی اولین بار نبود که دست های او تلاش می کرد پشت مرگ را به زمین بزند، اما هیچ یک از این ها اهمیت قصه را برای او زیر سوال نمی برد. هنوز هم مثل اولین بار هیجان آغشته به ترسی عمیق توی رگ هایش جاری شده بود. هنوز هم خودش را به جای تک تک عزیزان بیمارِ در سراشیبی زندگی تصور می کرد و من دیدم و احساس کردم، با تمام توانی که در وجودش می جوشید، روی قفسه سینه بیمار فشار وارد می کرد. بعد از چندین ماه آن روز شاید اولین باری بود که مهشید حداقل برای چند دقیقه فندق کوچک در حال رشدش، هایکا را، از یاد برده بود...

_ سلاااام به بابای مهربون هایکا!

_به! سلام خااااانوم، چیشده یاد ما کردی؟ این وقت روز! وسط شیفت!

مسعود انتظار این تماس را نداشت و مثل همیشه که احساساتش را سریع و ساده به نمایش می گذاشت، این بار هم تعجبش را پنهان نکرد، حق داشت. مهشیدی که من میشناختم به محض ورود به بیمارستان و پوشیدن روپوش سفید، طوری در پرستاری حل میشد که گویا فراموش می کرد پشت دیوارهای بلند آن بیمارستان جز پرستار بودن نقش دیگری هم دارد. اما مهشید عادت خوب دیگری هم داشت که میتوانست این قانون نانوشته را نقض کند و آن هم اینکه محال بود بهشت شادی هایش را با دیگران سهیم نشود...

و چه شادی بالاتر از اینکه آدمی، تا چند قدمی منزل مرگ رفته بود، در زنده بود، حتی در به رویش باز شده بود اما در آخرین لحظه دستی که عطر خدا می دهد، دستی که بشارت فرصت زندگی دوباره می دهد، اجازه گذشتن از چارچوب آن در را از او سلب کرده، و اصلا چه شادی بالاتر از آن که خدا با دست های او فرصت نفس کشیدن دوباره را به بنده ای از بندگانش هدیه کرده بود.

***

تا رسیدن مسعود یک ساعت باقی مانده بود و ثانیه ها انگار کش می آمدند. انگار به پای عقره های ساعت وزنه بسته باشند از جایشان تکان نمی خوردند. مهشید روی مبل یک نفره ی روبروی تلویزیون نشست و به ساعت روی دیوار خیره شد. سرفه هایش بیشتر شده بود. بدن درد ثانیه به ثانیه بیشتر زیر پوستش نفوذ می کرد. حالا دیگر مطمئن شده بود که علی رغم آنچه که دوست داشت تصور کند، این ها علائم یک سرماخوردگی ساده نیست!

نگران شدن طبیعی ترین واکنش ممکن بود و این تازه اول مسیری بود که او باید حجم قابل توجهی از نگرانی و اضطراب و تلخی را به دوش می کشید. شروع روزهایی که من اگرچه سختی حادثه را احساس می کردم اما برای درک آنچه اتفاق افتاده بود به بلوغ کافی نرسیده بودم. علائم از دو_ سه روز قبل سینه خیز پیشروی کرده بود ولی دقیقا از صبح با سرعت بیشتری پیشرفت می کرد. دیروز تست داده بود و این انتظار کشده تا مشخص شدن نتیجه ی آزمایش سخت ترین کار جهان بود. سعی میکرد فکرش را به سمت اتفاقات خوب سوق دهد. به سمت اتاق آبی کوچکی که کاخ بزرگ آرزوهایش بود. به سمت شال گردنی که به شکرانه ی مادر شدن، بافتش را یاد گرفته بود تا تک تک آرزوهای مادرانه اش را به آن گره بزند و سند آشکاری باشد بر انتظار شیرین هفت ماهه اش. به مسعود فکر کرد و به تمام خاطرات شیرین چند ساله ای که آجر به آجر کنار هم چیده بودند و آشیانه ی عاشقانه ای که طی این سال ها، ساخته شده بود و در نهایت لبخند بود که مثل همیشه ناخوانده اما به موقع، به مهمانی لب هایش آمده بود.

صدای رقصیدن کلید، در قفل در، او را از دریای عمیق رویاهای شیرینش به ساحل ناامن واقعیت برگرداند. دوباره ترس جان گرفت، دوباره وحشت رویارویی با حقیقتی که ممکن بود اتفاق افتاده باشد به جانش افتاد. صدای سلام مسعود را به سختی شنید. همسرش کارشناس آزمایشگاه بود و او خیلی زودتر از این لحظه میتوانست فقط با یک تماس کوتاه از بند این همه بلاتکلیفی رها شود ولی ترجیح داده بود تا جایی که امکان دارد، تا آخرین لحظه این امید واهی را در خودش زنده نگه دارد و از حقیقت فرار کند. بعد از چند سال زندگی مشترک نیازی نبود زیر بار منت کلمات بروند تا یکدیگر را بفهمند اما دوست داشت با گوش های خودش بشنود تا جای هیچ انکاری باقی نماند. پس در حالیکه تلاش میکرد ارتعاش صدایش را مخفی کند با لحن به ظاهر بی تفاوتی پرسید:" جوابش اومد؟"

مسعود به بهانه ضد عفونی کردن دست ها تمام تلاشش را کرده بود تا نگاهشان بهم پیوند نخورد، تا حقیقت از درون چشم هایی که هیچ وقت رازداری را نیاموخته بودند، به بیرون شره نکند... اما از نگاه پر از سوال مهشید که نمی توانست فرار کند، نمی توانست تا ابد روزه ی سکوت بگیرد. اقدام موثر، فرزند پذیرشِ واقعیت بود، پس هرچند سخت بود و صدایش انگار از ته چاه شنیده میشد اما زبان گشود:" مثبت بود!"

ذهن خوش بین مهشید اما همچنان دوست داشت حتی در همان چند دهم ثانیه، سناریوی امیدوار کننده ی تازه ای بسازد. به خودش دلداری داد که شاید این هم یکی از شوخی های همیشگی مسعود است که تا جانش را به لبش نرساند و اشکش را در نیاورد، تمامش نخواهد کرد. با خودش فکر کرد مگر میشود که مسعود اینقدر راحت بیاید و بگوید که جواب تست مثبت است؟ نه! محال بود. با لحن شادی که ساختگی بودنش توی ذوق میزد گفت:" شوخی بی مزه ای بود مسعود! یه عنوان مجازات از نهار خبری نیست..."

مسعود دیگر حرف نزد، تر شدن ناگهانی گونه هایش بهترین جواب بود. من از زاویه ای متفاوت تماشاگر تمام این اتفاقات بودم و در آن لحظه فقط آرزو کردم کاش منم هم میتوانستم مثل آن دو اشک بریزم، شاید اشک ها با پایین غلتیدنشان، بار غمی که روی دوشم سنگینی می کرد را کم می کردند.

شاید..

***

_ چرا این داروها رو نخوردی باز؟

مهشید میدانست مثل تمام اوقات این چند روز، بحث کردن با همسرش سر این قضیه کاملا بی نتیجه است، پس ناگزیر خودش را به خواب زد تا به روش خودش- حداقل تا اطلاع ثانوی- از جواب دادن بگریزد. اما این بار مسعود به این گریز ناشیانه تن نداد. کنارش نشست و در حالیکه موهایش را نوازش می کرد، با لحن آرامی گفت:" با خودت و من این کارو نکن!"

چشم هایش را باز کرد اما حرفی نزد، باید عاشق باشی تا بفهمی گاهی سکوت، سرشار از کلمات است. باید عاشق باشی تا بفهمی گاهی چشم ها بیشتر از زبان ها حرف میزنند. من صدای نگاهش را شنیدم. مسعود هم شنید، شک ندارم، اما اوبه این راحتی کوتاه نمی آمد. این بزرگترین تفاوت آدم های عاشق با سایر مردم است، همین که به سادگی تسلیم جبر زمانه نمی شوند...

_ با دکترت صحبت کردم، میگه باید بری سی تی اسکن تا درصد درگیری ریه هات مشخص بشه...

دوست داشتم مسعود را- که در آن لحظه ها پرنده مهربانی اش بیشتر از همیشه در آسمان آن رابطه اوج گرفته بود- با تمام وجود در آغوش بگیرم، دوست داشتم مرهمی باشم بر آلامی که قلبش را می فشرد اما کاری از دستم بر نمی آمد، هیچ کاری...

دوباره سکوت بود که جولان می داد.

_ بخاطر هایکا!

این اسم نقطه ضعف هردوشان بود و البته مهم ترین انگیزه ای که باعث میشد تمام توانشان را برای جنگ با این بیماری به کار بگیرند.

_ دقیقا به خاطر اونه که نمیخوام این کارو بکنم! میدونی چقدر براش ضرر داره؟ میدونی این دارو ها ممکنه...

کاسه صبر مسعود لبریز شده بود، میدانست این فداکاری ممکن است چه تبعاتی داشته باشد. عصبانیت اجازه نمیداد عشق به نحوی شایسته بروز کند، شاید خودش هم از صدای بلندش جا خورد، وقتی که گفت:

_ دیوونه شدی؟ تو باید سالم بمونی که اون بچه بتونه سالم به دنیا بیاد... تو اصلا...

نگذاشت بیشتر از این ادامه دهد.

_ آروم باش! باور کن من خوب میشم، همه چی درست میشه، این بیماری میره، دوباره همه کنار هم جمع میشیم، هایکا به دنیا میاد، میشیم یه خانواده سه نفره، باهم بزرگش مکنیم، میره مدرسه، دانشگاه، ازدواج میکنه... کلی آرزو دارم من برای این زندگی، برای خودم و تو..برای هایکا! من که به این سادگی رها نمیکنم تو رو...

این حرف ها، این حرف های قشنگ و پر از آرزوهای رنگی، دوباره امید را به سنگر ما برگرداند، به سنگر من و مسعود که بی تاب بودیم و خسته و بیش از همه ی این ها، عاشق...

***

من دیگر همراهش نبودم، برای اولین بار بعد از ماه ها همنشینی، دیگر نمیتوانستم همراهی اش کنم. گوشه ای از همان بیمارستان به شیوه ی خودم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم. دیگر از جزئیات آنچه که رخ میداد خبر نداشتم و این بزرگترین درد ممکن بود. در زندان بی خبری حبس شده بودم و باید به شنیده ها اکتفا میکردم، به هرآنچه که بوی پیراهن یوسف مرا می داد.

_ کد 99 به آی سی یو

اولین بار نبود که این صدا را می شنید، اولین بار نبود که بیماری بر سر دوراهی بودن یا نبودن سرگردان مانده بود، اما اولین بار بود که آن بیمارِ بر سرِ دوراهی، خودش بود! خود مهشید بود که حالا باید می جنگید، با تمام وجود...

حالا همه ی آنها که مدتها کنارش کار کرده بودند، با هم خندیده بودند، چای خورده بودند، قدم زده بودند، دست به دست هم، تلاش می کردند که او را از لبه ی پرتگاه مرگ دور کنند. مسعود، پشت درهای آی سی یو به انتظار نشسته بود. یک ساعت انتظار به اندازه ی ده سال پیرترش کرده بود. منتظر بود یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر معجزه اتفاق بیفتد و صدای مهربان مهشید توی گوش هایش بپیچد که "... امروز یه احیای موفق داشتیم، یه آدمو از مرگ نجات دادیم... باورت میشه؟!"

اما هیچ قاصد خوش خبری از راه نرسید، هیچ لبخد متحرکی ازآن در خارج نشد، فقط جمله ی کوتاه و کشنده "تسلیت میگم" بود که به سمت مسعود شلیک میشد. میخواستم بروم بغلش کنم و بگویم مامان مهشید من جایش روی زمین نبود، اصلا فرشته ها که نمی توانند مثل ما روی زمین زندگی کنند، فرشته ها باید پرواز کنند، باید اوج بگیرند، باید بروند پیش خود خدا... هرچند خوب میدانستم بابا مسعود هم مثل من هم این ها را می داند اما دلِ تنگ که منطق نمی فهمد! باید فریاد می زد، اما بغض سنگینی که راه گلویش را بسته بود این اجازه را نمی داد و فقط اشک بود که راه خودش را روی گونه های او پیدا کرده بود و جاری می شد.

***

اسم من هایکاست، هایکا بابایی...این نام یکی از اسطوره های کرد است، یه معنای آرام. مامان مهشید قهرمانم دوست داشت اسم من هایکا باشد چون من باید یاد می گرفتم که از همان اولین لحظه های قدم گذاشتن در دنیا، در برابر طوفان ناملایمات بعد از او، در برابر سیلاب غم های بعد از او، آرام باشم و صبور.چون من پسری بودم که فقط 5 ساعت مادر داشت...


+برداشتی آزاد از زندگی مدافع سلامت، پرستار شهید، مهشید گودرز

روحش شاد و یادش گرامی

(عکس که بالا گذاشتم هایکا به همراه پدرشون هستن)