چشم‌هایی در آینه | دنیای پشت آینه

بازم یادم رفت به مامان بگم این آینه رو از جلو تختم بردارن، نمدونم چرا چند شبه حس می‌کنم هر آن ممکنه یکی از توش بیاد بیرون. وای که چقد ترسو شدم مثل بچه‌ها، شاید تاثیر فیلمیه که پریشب دیدم، آخه بگو دختر خل وقتی جنبه نداری چرا نگاه می‌کنی. ای بابا خسته شدم از غلت زدن خوابمم نمیبره، گوشیم و برداشتم تا یکم سرگرم بشم. نمیدونم چرا همش حواسم می‌رفت طرف آینه، یکم تو گوشی چرخیدم یک آن چشمم افتاد به آینه، نفسم حبس شد و بدنم از وحشت سرد شد، موهای تنم از سردی بدنم سیخ شدن و صدای قلبم و به وضوح می‌شنیدم.

یه جفت چشم سیاه براق داشت با بدجنسی از تو آینه نگام می‌کرد. برق چشماش بیشتر شد و چیزی مثل خون اما سیاه از چشماش میریخت.
بدنم سست شد و تکیه دادم به تخت، نور ماه اتاق و روشن تر کرد. موجود تو اینه حرکت کرد و آروم آروم میومد جلو و ه‍ر آن ممکن بود قلبم از وحشت وایسه.

جرعت اینکه پلک بزنم و نداشتم، اروم گوشیم و چرخوندم تا نور صفحه بیفته تو آینه، به خودم دلداری می‌دادم شاید توهم زدم اما نور ضعیف گوشی که به آینه افتاد علاوه بر چشم‌ها، لبخند کریهِ اون موجود با دندون‌های زشت و تیزش ظاهر شد. توان جیغ کشیدن و فرار نداشتم، انگار قفل شده بودم. درونم تقلا می‌کردم و سعی داشتم یه حرکتی بکنم اما بی‌فایده بود. حتی نمی‌تونستم چشم از اون چشم‌ها بردارم.

لبخندش تبدیل به اخم شد. قدم اول و از تو آینه بیرون گذاشت و یه نفس عمیق کشید بعد قدم دوم، نمی‌دونستم زمان چطور داره می‌گذره اما مثل یه مجسمه نگاهم بهش قفل شده بود. هوای اتاق سنگین بود.

یه لحظه حس کردم میتونم تکون بخورم، دهنم و باز کردم تا جیغ بکشم که اون موجود مثل باد خودشو رسوند بهم، قیافش از نزدیک مثل گدازه‌های جهنم ترسناک و دستاش مثل جسدی که تازه از قبر دراومده پوسیده و زبر بود. سرمو گرفت و فرصت اینکه صدایی ازم در بیاد بهم نداد و دهنش و باز کرد و سیاهیــــ...