بازی: رقص با حقیقت نقاب دار

در این نوشته قصد دارم در این مورد حرف بزنم که چرا بازی میتونه رقص با حقیقت باشه. میخوام پایان این نوشته این سوالو مطرح کنم که چرا بازی خلق شد و اولین بازی این جهان از کجا شروع شد؟

تو این روایت من از شخصیت ایوی(evey) و وی(آنارشیست انقلابی نقاب دار فیلم) فیلم ک مثل کین خواهی (V for vendetta ) الهام گرفتم. پس اگر این فیلم رو دیدید به خوندن این نوشته میتونید ادامه بدید.

حقیقت شاید خیلی اوقات ظاهری شبیه مرد نقاب دار این قصه یعنی "وی" داره. شخصیتی با پوست سوخته و صورت پر زخم و دستهای سرخ؛ که اگر بدون نقاب توی خیابون ها راه بره یا دستگیر میشه یا بعد چند دقیقه جمعیتی جیغ زنان در حال فرار با هر طرف دیده میشن. آدم ها فکر میکنن که "وی" عادی نیست، زشت و ترسناکه و میتونه به آدم ها آسیب بزنه. در حالیکه آدمهایی با ظاهر معمولی و زیبا یا مقدس به اون آدمها هر روز آسیب میزنند و هیچکس از اون ها دوری نمیکنه. پارادکسی که جهان پادآرمان شهر این فیلم رو به تمسخر میگیره.

رقص ایوی با وی در صحنه ای از v for vendetta
رقص ایوی با وی در صحنه ای از v for vendetta

حقیقت ، درصورت وجود مثل کاراکتریه که حرفی مهم با ما داره و میخواد ما رو به اقدامی فرابخونه. بنابراین حقیقت نه شبیه بیانیه ای برای خوندن که فردی زنده برای ارتباط برقرار کردنه. حقیقت بدون ایجاد تغییر در ما نمیتونه رسالتش رو به انجام برسونه، چون اگر ما همون آدمهای قبلی باشیم به همون چیزی میرسیم که تابحال رسیدیم.

اما از طرفی نمیشه با حقیقت مانوس شد

اسمشو صدا زد

بهش لبخند زد

قصه اشو شنید

عاشقش شد

و باهاش رقصید

اگر از اول جلوی ما ماسک به صورتش نزنه. چون احتمالا ما حتی جواب سلامش رو هم نخواهیم داد.

اما نقش بازی این وسط چیه؟ چرا #بازی رقص حقیقت با نقابه؟

مهم ترین عنصر بازی برای ما اینه که جدی نیست و میتونی هر وقت بخوای ازش بیرون بیای. به عبارتی بازی زندگی تو یه محیط امنه. نوعی شبیه سازی و اگر حکیمانه بهش نگاه کنی نوعی تجربه و تمرین.

بازی به آدمی اختیار می ده که اینبار بی رنج و دردی کشنده که دونستن حقیقت به آدم تحمیل میکنه، سرمست لذتی از موهومی بودن جهان بازی بشه، فرصتی برای دیدار با حقیقت نقاب پوش داشته باشه در حالی که نمیدونه اون حقیقته و ادامه بده بدون بریدن، نفهمیدن، گیج شدن، شک و ترس. میتونه نقششو ادامه بده چون میدونه نقشش خودش نیست، چون همه چیز حتی آسیب دیدن روی این صحنه ناپایدار و میرا و موقته، پس میتونه اون رو جدی نگیره و با خیال راحت بازی کنه و بازی کنه و بازی کنه !

رها

رها

رها

و سرشار از اعتماد بشه

تو بازی آدم میتونه به چیزی که شناختن حقیقت درونش خلق میکنه اعتماد کنه. توی بازی آسیب خوردن راحته چون فردی که بازی میکنه حس میکنه اگر زمین هم بخوره روی ابرها میفته، چون برای اون هر چیزی حتی مردن آخر مرحله یک یه نمایش بدون شرم و دشواری و هزینه است. میشه از اول تکرارش کرد. برای همین آدمی که روی زمین واقعی با احتیاط و وسواس با سرعت لاک پشت قدم میزد توی بازی با چشمهای بسته با سرعت یوسین بولت میدوه. در حقیقت بازی بزرگترین دشمن یک انسان کمال گرا یعنی وسواس "کامل گرایی" رو از بین میبره. زندگی بدون ترس از شکست و تجربه دردش در حالیکه غنیمت های شکست رو میتونی به همراه داشته باشی.

هر وقت حقیقتی ، دانسته ای یا مفهومی نقاب به صورتش بزنه یک بازی متولد میشه.

البته تو خیالات من این قصه ی بازی یه الگوی کوچیک از یه ماجرای خیلی بزرگتره. الهام کوچیکی از یه کهن الگوی بزرگ.

میشه اینطور به قصه آفرینش نگاه کرد. اینطور که شاید خدا هم با همین ذهنیت جهان رو آفریده باشه. خیلی جاها از خدا به عنوان طراح یه بازی یاد شده ، قصه ها و آثار مشهوری تو دنیای ادبیات و سینما چنین روایتی به ما ارائه میدن. اما من قصد دارم یه تصویر متفاوت از خدایی که شبیه طراح بازی هست ارائه بدم ، چون به بازی نگاه دیگه ای دارم.

در کتاب های آسمانی مثل قرآن اشاره شده که "قطعا زندگی دنیا چیزی جز بازی و سرگرمی نیست". اما چرا باید چنین بازی و سرگرمی شگفت انگیز ، با جزییات ، بی نقص و حقیقی نمایی اصلا آفریده بشه؟

گویا حقایقی هستند که اگر نقاب نپوشن و تو بازی آروم آروم باهاشون همکلام نشی، همون لبه کوچیک تلخ و گزنده حاصل از دیدار ناگهانیشون یا همون زخم های به ظاهر زشت رو صورتشون تو رو فراری میده. اینطوری تو حقیقتو تنها رها میکنی و نمیمونی تا بشناسیش تا شناختنش از تو یه ایوی متفاوت و قابل اتکا و تحسین برانگیز بسازه، ایوی ای که از اینکه به اون تبدیل شدی راضی باشی. بدون نقاب و بدون بازی تو شروع به شناختن حقیقت نمیکنی که اصلا بعدش عاشقش شی و باهاش همراه باشی. حقیقت عریان شبیه کاراکتر وی بدون نقابه. فقط وقتی همه قصه پشت اون زخم ها رو بدونی و فقط وقتی تو یه بازی به اندازه کافی قوی شده باشی که آماده هر چیزی حتی مرگ باشی میتونی باهاش مواجه شی و خیلی زیاد دوستش داشته باشی.

اینجوریه که اون نقاب کاری میکنه که یک روزی شخصیت ایوی v for ventedda با ایمان حقیقتو حتی با نقاب ، بدون نقاب میبینه! باهاش میرقصه و میبوستش.

ایوی در حقیقت طی بازی شخصیت واقعی کاراکتر حقیقت رو "دیده" و این دیدن رو تجربه کرده . بنابراین این جلوتر از برهانیه که چشم هاش برای فرار کردن میاره.

میشه به بازی اینطور نگاه کرد. مگه نه؟

به نظرت اینجوری نگاه ما آدمهای مشغول به بازی تو این دنیای به ظاهر جدی به زندگی تغییر نمی کنه؟

آیا چنین جهان تازه ای بیشتر ارزش زندگی کردن نداره؟

دنیایی که درونش میتونی اگر اینطور بهش نگاه کنی روی ابرها زمین بخوری! دنیایی که فراموش نمیکنی چقدر شبیه بازیه!

انگار یه مراسم رقص بالماسکه بزرگه که میتونی با آقا یا خانوم سیاه پوش نقاب دار حقیقت درونش ساعت ها برقصی و حرف بزنی ، رشد کنی و در یک کلام : "زندگی کنی".