نیمه‌‌شب در پاریس

پس از این که مقدمۀ سنگینِ پیرمرد و دریا را به قلمِ نجف دریابندری را شروع کردم، در میانۀ راه، با فیلمی عجیب به نام Midnight in Paris مواجه شدم. این دو اثر آنقدر یکرنگی و همبستگی از نظر فضا و حس و حال دارند که با خود می گویم وودی آلن و دریابندری با هم دست به یکی کرده اند و آثار خود را با هم تطبیق داده اند. تاریخ ادبیاتی که دریابندری در ضمن زندگی نامه همینگ‌وی برای مخاطب روایت می کند، به شکلی زیبا و فانتزی در فیلم نیمه شب در پاریس تصویر می شود.
در نیمه شب در پاریس، مردی در یک سفر تفریحی به پاریس می آید و از اینکه در فرصت قبلی به پاریس نقل مکان نکرده و در آنجا سکنی نگزیده، پشیمان است. او یک ویژگی بیشتر ندارد. قریحه ادبی و شاعرانه ای که به تازگی سر برداشته است و مدام وی را وسوسه می کند که به سیاقِ اُدَبای آمریکاییِ مهاجر به پاریس در اوایل قرن ۲۰، به شهر عشاق پناه آوَرَد و خط اصلی زندگی خود را_یعنی نوشتن_ پی بگیرد.
نویسنده خیال پرداز است. فرقی نمی کند ژانری که در آن قلم فرسایی می کند رئالیسم باشد یا سورئالیسم. خیال پردازی از ابتدائیاتِ نویسندگی است. گیل نیز با وجود اینکه در حال تالیف رمانی واقع‌گرا ست، اسیرِ خیال پردازی خود می شود. او سرخورده است. سرخورده از زمان حال و زندگی در فضای خشکِ جامعه مصرفیِ دور و برش‌. همسر آینده اش نیز( که دلیلِ شکل‌گیری و دوامِ رابطه شان هنوز برایم سوال است؟) دنیایی کاملا متفاوت و دقیقا منطبق با همان جامعه مصرفی دارد.

و اما این بی رغبتی به زندگی در دهه اول قرن ۲۱ برای گیل دردسرساز می شود. او همین‌جاست که پرتاب می شود به دلِ عصرِ طلاییِ مد نظر خود. دورانی که پاریس، اجتماع و هم‌آیشِ حماسه آفرینانِ هنر و ادبیات بود. یعنی دهه سوم قرنِ۲۰ و پس از پایان جنگِ اول. دیدار با اساطیر از اینجا آغاز می شود‌. تا حالا با خود فکرکرده اید که به دورانی که همیشه آرزوی زندگی در آن را داشته اید پرتاب شوید و چند شبی را با رویایی ترین و والاترین اساطیرِ زندگی خود بگذرانید؟ خب ظاهرا اینجا همه چیز فراهم است. فقط اندکی سرگشتگی و اشتیاق لازم است تا گرچرد استاین را برای داوریِ رمان شما حاضر کند. یا اسکات و زلدا فیتزجرالد را به ملاقات با شما فرا بخواند. یا همینگ‌وی و بونوئل و پیکاسو و خیلی های دیگر را در مقابل شما حاضر کند. همه چیز‌ به خوبی مرتب و برنامه‌ریزی شده است. گویا هیچ مانع و محدودیتی هم برای این تجربه لذیذ نیست. در ادامه گیل می تواند زندگی در زمانِ ایده آلش را برگزیند و در آن به نوشتن ادامه دهد. اما به دلایلی از این کار دست می کشد و زندگی در زمانِ حال را بر می گزیند.

حال مسئله آلن از خلق چنین بستری برای طرح مفهوم خود چیست؟ درد مشترکی که کمابیش خیلی از انسان ها آن را دارند. نمی گویم از آن رنج می برند. چرا که لزوما این درد، رنج آور نیست. برای من که نیست. بلکه می تواند مأمنی باشد برای رهایی از زمان حال. جایی که آدم می تواند پس از خستگی از روزمرگی ها و تکرارها، به آن پناه ببرد و قوه ی خیال پردازی اش را روشن کند و از آن لذت ببرد. اگر نوستالژی تا همینجا ادامه پیدا کند، بی ضرر که چه عرض کنم، مفید هم هست. به هر حال اینگونه، رنگ و شکل آدمی به دورانی که اقلا فکر می کند به آن تعلق دارد مانند می شود و مسیرش هم به همان سمت رهنمون. اما اگر این نوستالژی باعث شود آدمی از زمان حال باز مانده و در حسرت زمانِ گذشته باقی بماند، همان بهتر که نباشد. پس مسئله آلن، همین درد خوشایند، یعنی در حسرت گذشته بودن است. آلن اما تمام برساخت های ذهنی و موهومات ما را با خاک یکسان می کند. آدریانای قرن بیستمی، در ثنای پاریسِ قرن نوزده می گوید: «آن حس خاص، روشنایی های خیابان و ... کیوسک ها ، اسب ها و درشکه ها.... و رستوران ماکسیم. زندگی در آن دوران است که معنا می دهد.»
یا در جایی دیگر نقاشِ قرن نوزدهمی می گوید: «این نسل قوه تخیلش رو از دست داده.... بهتر است که آدمی در دوره رنسانس زندگی کند.»

و مطمئن باشید اگر ما تا زمان مولیر و میکل‌آنژ و داوینچی هم پیش می رفتیم(در اصل عقب میرفتیم) همین حرف ها را از آنها می شنیدیم. آری قصه همین‌ است. قصه ی آدم هایی که خود و موقعیت و زمانشان را دست کم گرفته اند. ناامید شده و سرهاشان را شکسته اند. اما دریغ که نمی دانستند قرار است روزی به اساطیری جاودان تبدیل شوند.
قرار است حرف بزرگی از خلال این بازی‌گوشی ها به گوش ما برسد. گویی آلن بلندگو در دست گرفته و فریاد می زند: «هان! ای مردمانِ خسته و تنها و افسرده و نالان از زمان خویش! هیهات که در رخوت و ناامیدی فرو روید. همانا شما نمی دانید چه جفایی در حق خود کرده اید. ارزش و بها و قیمت کاری که شما می کنید، شاید الان شناخته نشود و خریدار نداشته باشد؛ اما شک نکنید که در آینده دور یا حتی نه چندان دور، تاثیر خود را بر مردمانی خواهد گذاشت. مردمانی که شاید از تعداد انگشتانِ یک دست فراتر نرود، شاید هم فراتر برود و سرزمین هایی را در بر بگیرد.»
صحبت اصلی آلن بر سر زمان است. نه اشتباه نکنید. آلن خود را بر سر توجیهات علمی و تکنیکیِ دست و پاگیر بر سر سفر در زمان و باید ها و نباید های آن درگیر نمی کند. آلن فقط می خواهد شما را به یک گردشِ غیرعلمی و عاشقانه ببرد و البته سیلیِ لذت بخشی هم بر گوشتان بنوازد. حرفش این است که اگر کسی نتواند خودش را با زمانه ی خود تطبیق دهد و جایگاه خود را در آن تثبیت کند، به راستی که با هیچ دوره و زمانه ی دیگری، حتی زمانه ای که فکر میکند در آن شکوفا و خرسند می‌شود، جایگاه و حرفی برای گفتن نخواهد داشت. هر چند بر خلاف حرف من، گیل جایگاه خوبی در زمانِ ایده‌آل خود پیدا می کند. با همینگ‌وی و استاین و فیتزجرالد و دیگران رفیق و هم‌کلام می شود. اما این خود اوست که متوجه می شود باید از دل این خیال و آرمان پردازی ها، به واقعیت پی ببرد و در واقعیت زندگی کند. البته آلن فرصت زندگی در زمانِ ایده آل را به آدریانا می دهد و دست و پای ما را با نتیجه اخلاقی اش نمی بندد. با این کار می گوید شاید واقعا تو در زمانه ی دیگری خوش بخت تر می بودی؟! چه کسی می داند؟ شاید هم بودی؟! اما از طرفی آینده آدریانا را برای ما مبهم باقی می گذارد تا قضاوت چندانی در این باره نکرده باشد.
ولی باید عبرت گرفت. باید فهمید که گیل، جدالِ خود با زمانه ی خودش را از طریق سیر و سیاحت در گذشته حل و فصل کرد. چه بسا جدال ما با خویشتن، اطرافیان، زمانه، مکان یا هر موضوع و مفهوم دیگری، با سیاحت در گذشته قابل حل و فصل باشد‌. این گونه است که، نه تنها گذشته ما را در خود هضم نمی کند، بلکه این ما هستیم که به شکلی فعالانه به آن تجاوز کرده ایم. در آن رخنه کرده و عنصر دلخواه خود را از آن بیرون کشیده ایم. و فکر میکنم این نفوذ به گذشته، در راستای تصحیحِ زمان حال، تنها با خواندن و دیدن است که میسر می شود. خواندن چیز هایی که شاید آدمی دیگر در دورانِ ایده آلِ ما، آنها را نگاشته تا ارتباطی با من و تو برقرار کند. دیدنِ نقاشی ها، تصاویر و فیلم هایی که حرف دل ما را "دیدنی" می کند و مسیر ما را برای خودمان واضح تر. و می توانیم این خواندن و دیدن را در یک کلام، تاریخ خطاب کنیم. تاریخ نه این است که اسامی تمام اشخاص مهم و مکان های تاثیر گذار و اقوام و جنگ ها را از بر باشیم و بر آنها ببالیم. تاریخی که مال خودمان است. تاریخی که خودمان را در آن جست و جو میکنیم. این تاریخ را اگر بخوانیم و ببینیم، شاید بتوانیم خودمان را و جایگاهمان را در زمان حال بیابیم. شاید هم نه. در همان نوشته ها و دیدنی ها غرق و گم شویم. که البته این هم بد نیست. حال و هوای خودش را دارد. بهتر از این است که انسان چیزی برای گم شدن و غرق شدن نداشته باشد. بهتر از این است که انسان نه بداند که چه می خواهد و نه بداند که چه می کند.
اما آلن به غیر از گریزگاه هایی که اشاره کردم، از یک راه دیگر بلندگو در دست می گیرد و حرف خود را در گوشِ ما فرو می کند. شخصیتِ نچسب و مغرورِ آقای همه‌چیزدان، با وجود اینکه آنتی‌پات است و مخاطب را از خود بیزار می کند، لُب و اصلِ کلامِ آلن را در همان ابتدای کار بیان می کند. در حالی که شاید در ابتدای کار فکرکنید این حرف و عقیده قرار است نقض شود و امیالِ پروتاگونیستِ ما بر تفکرات آنتاگونیست برتری یابد؛ اما در انتهای کار متوجه می شوی که خیر! گویی که هست و نیست این فیلم یک چیز را می خواهد گوش‌زد کند و آن هم گیر نکردن در مردابِ اغواگرِ نوستالژی است. و این نکته ای است که زبانِ شخصیتِ نچسبِ داستان به ما گوشزد می شود.
آقای همه‌چیزدان مبحثی را مطرح می کند به نام انکار زمان حال. که همان نوستالژی خودِمان است. گیل که شخصیت اصلی فیلم است، به شکل عریانی از زمان حال گریزان و به گذشته ی متصورِ خود علاقه‌مند است. او حتی در رمانی هم که در حال نوشتن آن است، این حسرت را بازتاب می دهد و شخصیت اصلی خود را در مغازه ای به نام نوستالژی می گمارد. شخصیتِ اصلیِ مدنظرِ شخصیت اصلیِ فیلم، فروشنده ای است که در یک مغازه کلاسیک و خاطره انگیز کار می کند و اجناس و وسایل نوستالژیک و قدیمی می فروشد. پس پر واضح است که گیل چه در بازتابِ درونیاتش در رمان و چه در بازتاب درونیاتش در رفتار و زندگی، سخت شیفته گذشته است. پروفسور همه چیزدان می گوید افرادی که به این حسرت دچار هستند، نتوانسته اند زمان حال را درک کنند و با پستی و بلندی های آن کنار بیایند. به همین علت پناه می برند به گذشته و حسرت آن را می خورند. حال برخی حسرت زمان هایی را می خورند که گذرانده اند و در آنها حضور داشته اند؛ اما برخی دیگر نیز پارا فراتر گذاشته و حسرت زمانی را می خورند که حتی در آن حضور هم نداشته اند! و گیل به مورد دوم دچار است.

حرفم تمام شد.

به نظرم فرصتی فراهم کنید و فیلم را تماشا کنید و از آن لذت ببرید و شگفت زده شوید!

1400/4/9