ریممبر: عصر این پست رو بنویسم. [عمدا پاکش نکردم.]
میدونم میدونی، میدونیم. میدونم میدونی از به هم ریختگی مواج شدم عین موهام. بین این موج ها داریم دوتامون شنا می کنیم و من اونی ام که هوای تورو داره، وقتی بین این گره های مو گیر می کنی. بذار به اونا هم توضیح بدم. من خیلی بیشتر از دو بخش دارم. وقتی میگم عصبی ام، همزمان وجودم به دو بخش تقسیم شده. یه بخش یه مرد با دست های مشت شده که داره فریاد میزنه و بخش دوم یه پسربچه که بغض کرده. صد و بیست درصدِ مواقع اون مردِ خشمگین وجودِ خودشو ابراز می کنه نه اون پسربچه ی غمگین. این دوتا بخشِ الانم هم همینطور ان، تقریبا متضاد و مکمل.
و تو باز هم سقوط می کنی و من دستتو می گیرم تا بلند شی، تو زخم هات رو می بندی و من راه آینده مون رو بهت نشون میدم. دوتایی توی مسیرمون حرکت می کنیم. تو کار هامو بهم یادآوری می کنی و منم مثل اکثر مواقع میذارم شون برای آخرین لحظه. تو خسته میشی و من خوابم نمی بره. من دنبال آرامش می گردم و تو میگی که پیداش نمی کنی. در واقع من هم به ناآرومیِ تو ام. ما ناآرومیم. من میدونم باید چیکار کنم و تو هم انجامش میدی. من زمین می خورم و تو با دوتا دستت زیرِ بغل هامو می گیری و کمکم می کنی روی پاهام بایستم و وضعیت رو بپذیرم. من حقایق تلخ رو قورت میدم و تو نمیتونی هضم شون کنی. ولی دوتامون رویا های مشترکی داریم. دوتامون می خوایم یه شبِ آروم بشینیم لب پشت بوم و توی بادِ خنک شب به ماه خیره بشیم. دوتامون می خوام این یک ماه هم خوب تموم بشه. دوتا مون امشب احساس می کنیم نمیدونیم چی می خوایم. ولی تو به من انگیزه میدی و من تلاش می کنم، گاهی هم برعکس، تو تلاش می کنی تا به من انگیزه بدی.
میدونیم و طوری رفتار می کنیم که انگار نمیدونیم. من گیم بازی می کنم و تو فکرت به درس هاس. من می خوام و تو میگی می تونم ولی گاهی می بینم نمی تونم. من دلم می خواد پرونده ی درس هام بسته بمونه و تو می خوای کتاب هارو باز کنم تا بتونم نسخه شونو بپیچم. باید روی سیم خاردار راه بریم. دوتامون نمیدونم تهش چیه، حتی وسطش رو هم نمیدونم. تو بیشتر از من به این اطمینان که «یه روزِ خوب میاد» نیاز داری. ولی خب هنوز من روی پای خودمم، درسته که تو هم توی مسیر همراهیم می کنی. سرمو می گیرم بالا و میگم:
«I'm on my feet»
من بهتر از هرکسی میدونم چرا ناآرومی و تو بهتر از هرکسی می دونی چرا ناآرومی؛ من تنها کسی ام که بهت نمیگه «ناآروم نباش» چون می دونم مثل اینه بری لب ساحل و رو به اقیانوس فریاد بزنی که مواج و طوفانی نباشه. به بقیه هم حق می دیم که ندونن.
«انگار داری رو طناب راه میری ولی نمیدونی مسیرتو... فک می کنی خودت مثل یه خوابی که کسی نی بدونه تعبیرتو»