ساعت
سلام ، امیدوارم که خوب باشید .
سوم تیر ماه : ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم قرار بود ساعت 6:30 حرکت کنیم به سمت یکی از شرکت های شهرک صنعتی تا دوربین هاشون رو اوکی کنیم ، این روز سومی بود که میرفتیم ، سه روز صبح ها دستمون به این دوربین ها بند بود روز اول حدود هشتاد تا نود متر کابل کشی کردیم و سوراخ روی دیوار ها ایجاد کردیم ، روز دوم وقتی رفتیم دوربین هارو نصب کردیم دیدیم دستگاهی که داخل شرکت هست دوربین هارو ساپورت نمیکنه ، مجبور شدیم روز بعد بیایم دوباره ، روز بعد با دستکاری کیفیت دوربین رفتیم سراغ شرکت ، دوربین هارو نصب کردیم و همه چی اوکی بود ، کابل ها توی یک متری زمین بودن ، قرار بود بیاریمشون بالا تا جاشون رو بهتر کنیم و بیاریمش سی سانت زیر زمین ، راننده لودر اومد و هرچی خاک بود یهویی ریخت روی سیم ها ، حدود بیست یا هجده متر از کابل ها قطع شد و دوباره ایستادیم کابل کشی کردن ، اون وسط میخواستم عربده بکشم ، این راننده لودر هیچی نگفت و اصلا هم معلوم نبود یکدفعه ای از کجا اومد و گند زد به همه چی...
بگذریم .
به خودم اومدم و دیدم ساعت حوالی 5:45 رفته ، چقدر سریع گذشت...
از روی تخت بلند شدم و رفتم که آماده بشم ، بعد از لباس و صبحانه و قهوه از خونه زدم بیرون ، ساعت شش و بیست و پنج دقیقه بود ، حدودای ساعت 7:35 بود که رسیدیم ، بعد از اتمام کار که تا سر ظهر طول کشید به لطف راننده لودر عزیز که یه بازمانده از دوران قاجاریه بود اومدیم سمت خونه ، بلافاصله یکمی غذا خوردم و یه قهوه دیگه زدم و رفتم سمت باشگاه ، ساعت 2 ظهر شده بود ، خسته بودم ، جون نداشتم قدم بر دارم ولی خب بالاخره رفتم ، یعنی این قهوه نبود من کل زندگیم رو میخوابیدم ، با قهوه زندم .
وقتی برگشتم ساعت 4 شده بود ، خیلی سریع میگذره ، خیلی خیلی ، تو راه برگشت فکر میکردم برای چی انقدر زمان سریع میره ، همه زود بزرگ شدن ، ریش در آوردن ، ازدواج کردن ، چمیدونم ، هزارتا چیز دیگه هم شد ، این ساعت کوفتی که همیشه روی دستمه فرصت نمیده آدم نفس بکشه ، یکم دیر کنی همه چیز از دستت رفته ، اگه بیست دقیقه دیر برسی شاید شرکتی که برای مصاحبه کاری اونجا میری تعطیل کنه و فرصت از دستت فرار کنه ، پنج دقیقه دیر کنی ناظم بد دهن و مزخرف مدرسه تورو پشت در نگه داره و کلی چرت و پرت بگه ، دو دقیقه دیر بجمبی بمب میترکه و کلی کشته میشن و هزارتا چیز دیگه...
همه چیز وصله به این سه تا عقربه ای که روی یک استیل ، آهن ، پلاستیک یا هرچی ، خاطره ها ، خنده ها ، گریه ها ، ناراحتی ، خوشحالی ، عصبانیت ، شکست ، برد ، همه چی روی این عقربه های فلزی و اون صدای تیک تاک مزخرفشه .
بعضی اوقات ساعتم رو باز میکنم ، باتری ساعت رو در میارم تا زمان وایسه ، اما نمیشه ، یا مثلا هی عقربه هاش رو میکشم عقب تا یکم بیشتر فرصت داشته باشم .
تنها جایی که حس میکنم زمان متوقف میشه وقتاییه که ایرپادم رو میزارم در گوشم و آهنگ های روسی مورد علاقم رو پلی میکنم و میشینم یه گوشه ، متوجه هیچ چیز دیگه ای نمیشم اون موقع ، ولی خب چه کنم ، اونوقت بازم زمان جلو میره و حرکت میکنه ، ازش متنفرم ، نامرد دو دقیقه امان بده...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه خوب شد که در ۲۰ سالگی نمیدانستم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
استعفا