شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
کارما(داستان کوتاه)نویسنده: ناصراعظمی
( کارما)
همه چیزبرایش کسل کننده شده بود.گویاجهان داشت برایش روز به روز تنگ وتنگ تر میشد.
بیرون خانه زمستان بود.دانه های ریز وسپیدبرف داشت روی زمین مینشست.ترسی شفاف کل بدنش را در برگرفت .فندکش رابرداشت. سیگارش را روشن کرد وچندپوک عمیق ازسیگار گرفت.کنار شیشه ی بخار گرفته نشست وبادست بخار را کنار زد.برف همه جا راسفیدکرده بود. بلبلی با بی محلی تمام به فضای حاکم روی درخت بی برگ سیب داشت چهچهه می زد و کمی آن سوتربچه ای داشت با هویچ پلاسیده اش برای آدم برفی کج وکله اش دماغ میگذشت.
دوختر جوان موی مشکی خنده کنان داشتند از سراشیبی کوچه سرسره بازی میکردند وگاهی هم گوله های برفی بسوی هم میفرستادند.
انگارهمه آن بیرون شاد وخوشحال بودند.
ولی زندگی درون ساختمان چهل متری و کنگی ،در طبقه ی سوم برای آقای ضحاکیان طردشده از خانواده زشت وکسل کنده بود.
اوقاضی پرنده های جناحی بود.همه از حکم هایش داد پیش خدا میبردند.از رشوه های که درآن دوران بدست اورده بود. توانسته بودبرای فرزندانشان یک زندگی لاکچری بسازد.امادست حسابگرروزگاراورادر دوران پیری وبی کسی، تنها درون یک ساختمانی چهل متری، بایک مستخدم پیروغور غورو درگوشه ی دور افتاده از شهر جای داده بود.
فرزندانش سالی یک بار وآن هم برای اینکه فقط مشاهده کنندکه پدرپیر وفرتوت شان زنده است یا مرده، به خانه اش سرکی میکشیدند. سرپای اورا براندازمیکردند وبدون حرفی آنجا را ترک میکردند.
بی مهری فرزندانی روزگاری برای آنها خون مردم رادرشیشه کرده بود.خیلی برایش عذاب آور و سخت هضم بود،ولی دردهای قاضی خلاصهدرهمین جا نمیشد.او بیشتروقت ها باهربارپلک زدن صنحه های حکم دادن و بیعدالتی هایش مانند یک فیلم ترسناک جلوی چشمش منسجم میشدند.گاهی اوقات هم از ترس همین کابوس ها چشم روی هم نمیگذاشت وتا طلوع خورشید درعالم تنهایش با خودش حرف میزد. بارها خواسته بودخودش را خلاص کند. اما دل جرعت این کار را نداشت.
حتی پیزن مستخدم جوری با او تامیکرد که گویا قاضی سربارش است.هربار که ملافه های خیس از ادرارش راجمع میکردچنان برسرش فریادبرمیاورد.که قاضی مثل بچه ی پنچ ساله بغض میکرد.
بیرون همچنان داشت برف میباریدوهنوز ضحاکیان مشغول زول زدن به دوردست ها بود.
ناگهان صدای درگوشش طنين انداخت .گروهی بصورت یکنواخت اورا صدا میزند.ضحاک ضحاک ضحاک بیرون بیا ......
در یک آن یک دسته زن ومرد با لباس های یک دست سیاه رنگ جلوی چشمش علم شدند.انهاتابوتی چوبی با روبانی مشکی، بر دوش حمل میکردند. گروه عزدارهماهنگ با گام های یک نواختند به مانند یک دسته نظامی در حال رژه راه میرفتند وزیرلب اسم قاضی ضحاکیان را صدا میکردند.زوایه دید آنها بسمت پنجره ای بودکه قاضی داشت باچشمانی از هدقه بیرون زده نگاه شان میکرد.
عرق سردی برپیشانی پرچین وچروکش نقش بست،تمام اندامش به لرزه افتادندو وحشتی نومیدانه برجانش نقش بست.ترسی که تا آن روز نظیرش را تجربه نکرده بودوجودش را تسخیرکرد.
چندسیلی محکم به خودش زد.ولی نه رویا نبود!انگار تمام اتفاقاتي که داشت می افتاد .کاملا رنگ واقعیت داشت.چگونه ممکن بود ؟تمام کسانی که داشتند تابوت راحمل میکردند.همان آدمای بودند.که روزگاری خودش حکم اعدامشان راصادر کرده بود.اماحالاچگونه زنده شدند!باخودش فکرکردشاید اسرافیل درصورش دمیده وقیامت شده ؟دونفری که جلو دار همه تابوت را میکشیدند. دانشجویای سیاسی معترضی بودندکه هیچ وقت چهره شان را ازیاد نبرده بود.گاهی اوقات در کابوس هایش رخ نمایان میکردندوبا داسی سرش را از تنش جدا میکردند ومیرفتند.
قاضی هراسان وبا لحنی امیخته به ترس چندبار خدمتکارش را صدا کرد.اماجوابی نیامد!یادش امد اوچندلحظه پیش برای کاری خانه را ترک کرده بود.بوی مشمئزکننده ی گاز،کل خانه را فراگرفته بود.پیرزن فراموشکارگاهی اوقات عادت داشت شعله اجاق رانبندد . قاضی باترس لرز درخانه را بازکرد.میخواست بداند تمام چیزهای که دارد اتفاق می افتاد ،واقیعت
است ؟یا خیال؟ بیرون هوا سوز زیادی داشت .
انگار باسوزن داشتند به بدنش ضربه میزد.
صورتش به قرمزی دانه های انار رسیده شده بود.
هیچ کس آن بیرون نبود.فقط یه آدم برفی دماغی هویجی با چشمانی دکمهای وسایه ی کم رنگ خودش روی برف ها، مدتی به سایه خیره شد.اما عجیب بود؟سایه داشت لحظه به لحظه کوچک و کوچکتر میشود.قاضی زبانش بنده آمدبود انگار کسی داشت ازپشت سر گلویش را می فشرد.او مثل یک بید خشک داشت میلرزید. هنوز همان صدا که اسمش را صدامیکردند،درسرش وول میخورد. هراسان ولرزان خواست به داخل برگردد،اما پایش سر خورد وبا پشت سر به زمین افتاد .خون گرم قاضی مثل جویباربهاری برف هارا آب میکرد وکوچه به کوچه دنبال آن صدا میرفت،، ضحاک ضحاک......
صبح روز بعدبچه هایش شادمان از شنیدن خبر مرگ پدردر آنی از لحظه خودرا به درخانه ی پدری رسانند.
تا وصیت نامه ی پدری را باز کنند.قاضی دوختر ویک پسر داشت داشت.پسرقاضی ضحاکیان که فردی بلند قد واستخوانی بود.یک کلاه روسی با پالتوی بلند برتن ، ویک سیگار روشن برگ بین دوانگشتش داشت.جلوی همه کلید را به در انداخت وهمزمان با دختر ها وارد خانه شدند .
اما صدای گوش خراشی کل محله را فراگرفت.
صدا ی شبیه به برخورد یک بمب یایک هواپیما برزمین،خانه های که درآن نزدیکی بودند شيشه هایش شکست .مردم هراسان ونگران باچهره های بهت زده به داخل کوچه آمدند تا ببیند قضیه از چه قرار است.
خانه ی قاضی ضحاکیان به کلی نیست ونابودشده بود.
در گوشه ی دورتر،کنار آدم برفی کج وکوله کلاغی نوک قرمز داشت با یک کلاه پشمی روسی ور میرفت..
نویسنده: ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسر خوب
مطلبی دیگر از این انتشارات
خبر خوب، من زنده ام !
مطلبی دیگر از این انتشارات
تمام شد و به خاطره هایم پیوست.