میآیم و میروم / باز تو / بر ایوان نیستی!
بهرام حیدری
و این شروعی برای شهر زادگاه من و شهر بیشتر عمر من است.
شهری که من پس از غیبتی در دورهی زنده بگوری، فرزندوار به آغوشش برگشتهام
و حالا دارد اشارهوار از راستی و حقیقت خود میگوید.
با گرمای دل، با گرمای دلبستگی، از دلتنگی دوری میکنم
و به این دقّت میرسم که نجابتی دیرین و محزون محلـّه را به عنوان پارهای از شهر و به عنوان مشتی نمونهی خروار، میسازد و مینامد؛
شهری که هم در گورستان بیرون دروازهاش
و هم در گورستان چهاربیشهاش
و هم در گورستانهای دیگرش بیهمّتی و بیتفاوتی به خاک نرفته است
و در خانههایش غصّهها و گریهها کمتر برای مرارت و محرومیّت بوده است
و هیچ فردی از افرادش خود را بیدیگران نخواسته و نیافته
و شکستهای پشت سرش چه بسیار که شکستهای حماسه بودهاند؛
وجدان و انصاف و مروّت و غیرت و وفا و غمخواری کلمات همیشه جاریِ زبان و دل و فکر و عمل مردمش بودهاند؛
مردمیکه راه آبرو و آبرومندی را از هرگردنه و پرتگاه سختی که رفته رها نکردهاند و با آن رفتهاند و به دیدن بیحسابی و دروغ و ظلم، غالباً زبان را به گفتن عقیده گشودهاند؛
چه زبان گشودن به دورانداختن کسی و کسانی بوده...
مردمیکه در حدیث دلْصافی و بیان، به قدرت و ایجاز زبان و به عمقِ بس عمیق زبان رسیدهاند
و به رنگارنگی و ژرفای ضربالمثلها و تکیه کلامها و بیتها و «کفرگوئی»ها خود را به ماهیان آب راستی و حقیقت بدل کردهاند
و قرنهاست که عملِِ بد را لکـّهی جواهرِ وجود انسان میبینند
و آدمیزاد را رهگذری میدانند که باید گنج آبرو و وجودِ صحیح و سالم را با خود به گور ببرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به کتاب داستان خانهی کوچک ما نوشته داریوش احمدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
او هنوز بازنگشته است
بر اساس علایق شما
ویرگولاوا! (از حرفایی که تو دلت پنهونه میترسم!)