حرف حساب | دوست بی‌وفا



هیچ چیز به اندازه خاطرات یک دوست بی‌وفا، نمی‌تواند قلب آدمی را تراش دهد و از درون، وجودش را ویران کند.

عکس مناسبی پیدا نکردم..
عکس مناسبی پیدا نکردم..


در چشمانش که زل می‌زنی، معصومیت و رفاقت در آن موج می‌زند. گویی حتی خودش هم نمی‌داند چه لطمه بزرگ و وحشتناکی به تو می‌زند؛ بلکه خودش نیز از خاطراتی که در کنجی از سینه‌ات با تیغ حکاکی می‌کند، بی‌خبر است یا شاید هم برایش ذره‌ای اهمیت ندارد.


زمانی که با اشک به چشمانت نگاه کند و از زندگی سخن بگوید، گمان خواهی کرد که تمام راز‌هایش را به گنجینه سینه تو می‌ریزد تا آن‌ها را به مانند مروارید‌هایی با‌ارزش حفظ کنی؛ امّا گاهی آن حرف‌ها نه تنها بی‌اهمیت، بلکه دروغی بیش نیستند.

حال اگر راز‌هایت را به دست او به امانت بسپاری، راز‌هایت تنها طعمه‌ای می‌شوند برای ماهی‌گیری این دوست به ظاهر عزیز؛ تمام راز‌هایت بهای خوشحالی و لبخند‌هایش خواهند شد. به وقتش، دور از چشم تو، هر‌کدام از این طعمه ها را به آب می‌اندازد و چیزی از ماهی‌ها نصیبت نمی‌شود. در نهایت، برایت سطلی خالی از آبرو به جا می‌گذارد.


زمانی که صید‌هایش را می‌بینی احساس می‌کنی تمام مدت قلب تو را به قلاب بسته بود و اندک اندک دردی در سینه‌ات حس می‌کنی. می‌توانی قلب صاف و ساده‌ات را ببینی که خون از زخم‌هایش فواره می‌زند و آن‌وقت دردی واقعی از جنس خیانت در رگ‌هایت جاری می‌شود.


طولی نمی‌کشد که زخم‌هایی که خورده‌ای خشک می‌شوند؛ امّا لکّه‌ای از آن‌ها، تا ابد گوشه‌ای از دیوار احساساتت حک خواهد شد.


پ.ن: تو فکرمه یه انتشارات به اسم "حرف حساب" بزنم تا از تجربیات آدمای دیگه توش بزاریم. امیدوارم استقبال بشه:)