شایدم عشق همینه...!


بی‌اختیار چشمم به صفحه گوشی دوستم افتاد که کنارم نشسته بود. راستش همچین بی اختیار هم نبود، مغز کنجکاو و یا بهتره بگم فضولی دارم! البته نه این که کلا عادت داشته باشم توی گوشی کناری‌هام سرک بکشما، نه... فقط میخواستم ببینم احساساتی که توی صفحه چتش برای اون دختره همراه یه قلب بنفش کنار اسمش می‌فرستاد، توی چهره‌اش هم وجود داشت یا نه.
توی چشماش هیچ اثری از اون دوست دارم دختر کوچولوی من با ده تا قلب قرمزی که یک درمیون واسش می‌فرستاد نبود. برعکس اگه خوب بهشون زل میزدی، می‌دیدی بی روحن انگار که یکی داره یه گزارش کاری رو واسه رئیسش تایپ میکنه!
ولی خب اون صفحه چت که یه چیز دیگه می‌گفت. اگه بدون دیدن صورتش فقط حرفاشو با اموجیای بوس و قلب و بغلشو می‌دیدی حتما عاشقش میشدی! اما خب مگه میشه؟ نمیتونستم بفهمم که چجوری دیروز باهاش آشنا شده بود و امروز دختر کوچولوش شده بود با یه قلب بنفش...
پیام آخرشو که فرستاد یه برقی توی چشماش دیدم. رو کرد بهم و گفت حال کردی؟ یه روزه عاشقم شد، تازه امشبم داره میاد خونم پیشم بمونه. یه لبخند بهش زدم و با خودم فکر کردم نکنه عشق واقعا همینه؟ یعنی اون موقع ها و عشق کلاسیک الکی بود؟ وقتی که برای هم نامه می‌نوشتن، شعر می‌خوندن، واسه بغل کردن همديگه حتی چند سالی صبر می‌کردن و به یاد همديگه شمع روشن می‌کردن، ولی الان توی بیست و چهار ساعت همدیگرو دوست دارن ، بعد عاشق هم می‌شن، بعدم که می‌رن تو تخت و بعدشم احتمالا از هم جدا می‌شن دیگه نه؟
یادم اومد یه جا خوندم که یونانی ها تو دوره خودشون با عقل و منطق راجب عشق تصمیم می‌گرفتن و بعد که رسید به دوره کلاسیک با قلبشون راجب عشق تصمیم می‌گرفتن، پس احتمالا هر دوره عشق یه تعریفی داره دیگه، شاید تو دوره‌ی ما هم با پایین تنه راجبش تصمیم میگیرن!
همینطور که غرق این فکرا بودم چشمم افتاد روی صفحه گوشی یکی دیگه از کناری‌هام که داشت ده تا اموجی خنده رو تایپ می‌کرد، یه نگاه به چهرش کردم، توی چشماش به جز خالی هیچی نبود!
دنیا دور سرم چرخید...

دیوونه‌ی درونم ✍️

●●●

پرسید یکی که عاشقی چیست
گفتم که مپرس از این معانی

آن‌گه که چو من شوی ببینی
آن‌گه که بخواندت به خوانی

#مولوی