بتمن (قسمت سوم): تیمارستان آرکم


سلام. چیزی که می‌شنوین، سیزدهمین قسمت از پادکست هیرولیکه که در شهریور ماه نود و نه ضبط میشه. هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمان‌هاست. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف، ولی در نهایت بر اساس تحلیل‌ها و برداشت‌های خودم تعریف می‌کنم. امیدوارم که قسمت‌های قبلی رو گوش داده باشین. نبینم اونا رو نشنیده اومده باشی سراغ این قسمت‌ها. چون ترتیبش هم برای درک داستان و هم شناخت شخصیت‌ها و مکان‌ها مهمه. پس لطفا به ترتیب گوش بدین که لذت بیشتری هم ببرین. اگر گوش دادین که بریم برای بقیه‌اش. این رو بگم که داستان این اپیزود اصلا و ابدا برای بچه‌ها مناسب نیست و فکر نمی‌کنم راه چاره‌ای هم داشته باشه. من، فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه می‌کنم. این شما و این سومین قسمت از چهارگانه‌ی بتمن هیرولیک.




تو دو قسمت قبلی از ماجرای خلقت بتمن و جوکر گفتم. تو قسمت یازدهم، داستان خلق بتمن توسط دو تا جوون نیویورک نشین رو شنیدیم که توی آخر هفته بتمن رو خلق کردن و تحویل کمپانی دی‌سی دادن. دو تا جوون به نام باب کین و ویلیام فینگر که البته تا مدت‌ها تنها اسم باب کین به عنوان خالق ثبت می‌شد که تو همون قسمت یازدهم شنیدین که در نهایت که میشه همین چند سال پیش، کمپانی دی‌سی بالاخره قبول کرد که اسم ویلیام فینگر به عنوان پدر معنوی شوالیه‌ی تاریکی ثبت کنه. بعد هم تو همون قسمت یازدهم داستان کتاب مصور بتمن سال اول اثر فرانک میلر رو تعریف کردم که ماجرای اولین حضور بتمن تو شهر گاتهم رو روایت می‌کرد.


تو قسمت دوازدهم هم از خلقت جوکر گفتم. از جوانی به نام جرمی رابینسون که برای اولین بار ایده خلق شخصیتی به اسم جک رو مطرح کرد جوکری که تو شمایل یک دلقک ترسناک ظاهر می‌شد و قرار بود و یکی از داستان‌ها به وسیله‌ی بتمن کشته بشه اما به دلیل استقبال مخاطبان از این شخصیت که برگشت و تبدیل شد به یکی از جذاب‌ترین دیمن‌های دنیای سرگرمی. یه شخصیت پیچیده و روان‌گسیخته که بهترین دشمن برای کاراکتری در حد و اندازه‌ی بتمن به شمار میرفت. در ادامه‌ی قسمت دوازدهم داستان کتاب مصور کیلینگ جک رو تعریف کردم با نویسندگی آلن مور، که یکی از بهترین کتاب‌های کمیک به‌طور کله. خلاصه اگر هنوز این ماجراهای جذاب رو نشنیدید شدیدا توصیه می‌کنم که این قسمت رو قطع کنید و برید دو قسمت قبلی رو بشنوید.

https://virgool.io/herolicpodcast/%D8%A8%D8%AA%D9%85%D9%86%DB%B1-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%A7%D9%88%D9%84-xfq52qit94fn
https://virgool.io/herolicpodcast/%D8%A8%D8%AA%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%AC%D9%88%DA%A9%D8%B1-bibrmuwwmuct


شناخت خیلی بیشتری هم از شخصیت پیدا می‌کنید. چون من یه جورایی سعی کردم که تو هر قسمت، شخصیت‌ها رو نسبت به اون قسمت پرورش بدم و جزئیات بیشتری ازشون بگم. اگر هم که دو قسمت قبلی رو شنیدین دمتون گرم و نوش جونتون. پس دیگه بریم و داستان قسمت سیزدهم رو بشنویم.


تو این اپیزود می‌خوام داستان یکی از متفاوت‌ترین کمیک‌های بتمن و البته جک رو براتون تعریف کنم. کتابی به نام آرکام اسایلم که تو سال هزار و نهصد و هشتاد و شیش منتشر شده. سالی که میشه اوایل عصر مدرن. عصری که دیگه هر اتفاقی می‌تونست توش بیفته و هر زاویه و دیدگاهی میتونست وارد صنعت کمیک و کتاب‌های مصور بشه. بعد از چاپ کتاب تحسین برانگیز واچمن، نویسنده‌ها این اجازه رو به خودشون دادن که متفاوت فکر و خلق کنن. یکی از اون نویسنده‌ها پسر جوانی بود به نام گرنت موریسون. اینجا دوباره یه اشاره بکنم که چیزی از بیوگرافی نویسنده و طراح نمیگم تا بعدا توی اپیزود از شخصیت‌هایی که مستقل خلق کردن بگم.


بعد از چاپ واچمن، دی‌سی تصمیم گرفت که قدم‌های بزرگ‌تری برداره و از نویسنده‌های خلاق بیشتری استفاده کنه. پیرو همین هم یکی از ادیتورهای ارشد دی‌سی رفت انگلیس که ببینه اونجا چه خبره. ایشون تو یه روز با دو نفر جلسه گذاشت که هر دو می‌خواستند عضو شرکت دی‌سی بشن. یکیشون نویسنده‌ای بود به نام گرنت موریسون که یکم قبل‌تر اسمش رو گفتم. گرند قبلا چندتا کار کرده بود و همه میدونستن که تو چه سطحی‌ه. واسه همین وقتی تو همون جلسه از ایده‌ی بتمنی گفت که تو آسایشگاه روانی آرکام گیر افتاده، سریع قبولش کردن. جلسه دوم، با یه پسر تازه کار تو صنعت کمیک بود به نام دیو مک‌کین. یه پسر با یه رزومه پر از نقاشی. تفاوت‌اش با بقیه طراح‌ها این بود که بیشتر نقاش بود تا شخصیت‌پرداز و تصویرگر نقاشی‌هاش سبک خاصی داشتن. موجود عجیبی بود خلاصه. دیو همون روز به استخدام دی‌سی در اومد و منتظر موند تا اولین ماموریتش رو بهش ابلاغ کنن.


از اونور، گرنت مریسون رفت خونه و با یه داستان صد و بیست صفحه‌ای برگشت. یه داستان ترسناک از بتمن و جوکر و تقریبا همه‌ی دشمنای مجنون بتمن که تو آسایشگاه روانی آرکام بستری بودن. گرنت از انواع نمادهای مذهبی و فرقه‌ای و روانشناسی تو روایت استفاده کرده بود. چیزهایی که گرنت نوشته بود فقط به دست یک نفر می‌تونست به تصویر در بیاد. اون هم کسی نبود جز دیو مک‌کین، همون که نقاش خفنی بود. دیو داستان رو که خوند، دست به کاری زد که برای اولین بار تو صنعت کمیک اتفاق می‌افتاد. یعنی از قالب کلی طراحی‌ها بیرون اومد و از روی نوشته‌های گرنت موریسون نقاشی کشید. داستان گرنت یه داستان ترسناک و تاریک و پر از ارجاعات مذهبی و روانی بود که دیو با نقاشی‌هاش همه‌ی این المان‌ها رو هزار برابر کرد. دیو برای هر صفحه کتاب یه نقاشی سورئال کشید. از عکس واقعی و روزنامه و چیزهای اینجوری استفاده کرد.


باید کتاب رو ببینین تا منظورم رو متوجه بشین. هر صفحه‌اش یه اثر هنریه. از طرفی یه هنرمند دیگه به تیم این دو نفر اضافه شد به نام گاسپار سالادینو که وظیفش نوشتن دیالوگ شخصیت‌ها بود. به این کار مستقلا میگن لترینگ. گاسپار کار لترینگ کتاب روبه عهده گرفت ولی به سادگی برگزارش نکرد. برای هر شخصیت یه رنگ و یه فونت انتخاب کرد. یعنی مثلا ابرهای بالاسر بتمن تو این کتاب سیاه‌ان با فونت سفید. یا مثلا یکی از شخصیت‌ها فونت‌اش نستعلیق انگلیسیه و از همه مهمتر، دیالوگ‌های جوکره. جوکر ابری بالای سرش نداره و تمام حرفاش با یه فونت خیلی سخت و درهم با رنگ قرمز خونی تو کادر پخش میشن. فونت یه جوریه که انگار داره ازش خون می‌چکه. خوندنش هم سخته و یه چند باری باید بخونید تا بفهمید چی نوشته.


این‌ها چیزهای مهمی هم هستن. سیاه بودن حباب‌های بالای سر بتمن یه جورایی همراه با داستان پیش میره و همچنین خون چکیدن از هر کلمه‌ی جوکر واقعا قسمتی از بار شخصیت رو به دوش می‌کشه. دوباره اینجا تاکید کنم که اگه یه روز کتاب رو دیدین متوجه میشین که با یه اثر معمولی مواجه نیستیم. تجربه‌ی شخصی من از دیدن‌اش این بود که واقعا اولش نفهمیدم چیه. یعنی تا چند تا صفحه‌ی اول فکر می‌کردم که این‌هایی که دارم می‌بینم احتمالا کاور، جلد و این چیزاست ولی دیدم آخر همینه و خیلی هم عجیب و ترسناکه. خلاصه، اوایل دسامبر هزار و نهصد و هشتاد و نه کتاب آسایشگاه روانی آرکام، با همه‌ی این خصوصیت‌هایی که گفتم منتشرشد. کتاب خیلی زود تمام رکوردهای فروش تا اون موقع و حتی الان رو شکست و تبدیل شد به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های دی‌سی تا همین امروز. استقبال منتقدان عالی بود. گرنت و دیو تبدیل شدن به دو تا از تاثیرگذارترین و موفق‌ترین هنرمندهای صنعت کمیک و بعد از این کتاب هم کلی اثر خوب خلق کردند که اگر عمری باشه میرم سراغ‌شون.


خب قبل از اینکه داستان رو تعریف کنمف مثل قسمت‌های قبل یه تاریخچه از شخصیت‌هایی که تو داستان نقش دارن میگم که باهاشون آشنا بشیم. فقط بعضی‌هاشون رو تو دو قسمت قبل گفتم بنابراین باز هم تاکید می‌کنم که این قسمت‌ها رو به ترتیب گوش بدین. تو این داستان، همونجوری که از اسمش معلومه، یعنی تیمارستان آرکام، ما با بیشتر دشمنان بتمن طرفیم که تو بیمارستان روانی بستری‌ان. جوکر و هاربیدنت یا همون تو فیس رو می‌شناسیم پس من میرم سراغ بقیه. اولیش میشه کیلرکراک. کیلرکراک از بچگی با یه مشکل پوستی غیر معمول به دنیا اومد. پوستی شبیه تمساح. مادرش و تو بچگی از دست داد و پدرش هم ترکش کرد.


کیلرکراک تنها بزرگ شد و تصمیم گرفت که تبدیل به یک خلافکار ترسناک بشه. از اونجایی که پوست شبیه تمساح‌اش هم با خودش رشد می‌کرد، خود به خود شبیه به این هیولا شده بود. یه هیولای عجیب که روی دو پا راه می‌رفت. مثل یه گودزیلای یکم بزرگتر از انسان. خلاصه جنایات و ظاهرش باعث شد که توجه بتمن جلب بشه و بالاخره تو یکی از داستان‌ها شوالیه تاریکی کیلرکراک رو دستگیر می‌کنه میندازه تو تیمارستان آرکام. دومین شخصیت اسمش مد هتره. مد هتر قبل از مد هتر شدن تو شرکت وین کار می‌کرد و اونجا تونسته بود یه کلاه اختراع کنه که می‌شد باهاش ذهن آدم‌ها رو کنترل کرد ولی این مورد قبول واقع نشد. اون هم که یه سری بیماری مثل شیزوفرنی و خودشیفتگی و این‌ها داشت، قاطی کرده و با همون کلاهی که خودش اختراع کرده بود شروع کرد به خرابکاری. بعدش هم که بتمن اومد و فرستادش تیمارستان آرکام.


شخصیت‌های مهم این‌ها بودن. البته داستان کاراکترهای دیگه‌ای هم داره که من حذفشون کردم تا گیج کننده نباشه. بنابراین شما همین دو تا کاراکتر یادتون بمونه که تو داستان اگه اسمش اومد بدونین که کی بودن. حالا باید یه نکته‌ی خیلی مهم رو بگم. اون هم اینه که روایت کتاب خطی نیست و تو زمان‌های مختلف تعریف میشه. ولی من به این ساختار وفادار نموندم. یعنی داستان پیچیده‌تر از این حرفا بود و این رفت و برگشت‌ها تو فایل صوتی ممکن بود اذیت کننده بشه. برای همین هم داستان رو خطی تعریف‌اش کردم. پس من اول ماجرایی رو میگم که تو زمان گذشته اتفاق افتاده و بعد هم میرم سراغ زمان حالو پس این شما و این داستان آرکام اسایلم یا تیمارستان آرکام.


ماه کامله و بین دو برج ساعت عمارت آرکام گیرکرده. عمارت با فاصله‌ی زیادی از شهر گاتهم و توی باغ اسرارآمیز و بزرگ قرار داره. باغی که سال‌هاست کسی دستی بهش نکشیده. عمارت یه ساختمون عظیم با معماری گوتیک و خوفناکه که هیچ چراغ روشنی نداره. آجرهای بزرگ نما سیاه شدن و روی پنجره‌ها پر شده از پیچک‌هایی که دیگه خشک‌شدن. آمادئوس آرکام و مادرش الیزابت تنها ساکنان عمارت متروکه آرکام‌ان. آمادئوس یه پسر هشت ساله است که تنهایی از مادر مریض‌اش مراقبت می‌کنه. الیزابت آرکام یه زن مجنونه که سال‌هاست از روی تخت‌اش بلند نشده. زنی مریض و دیوانه که هیچ وقت فرق بین کابوس و واقعیت رو درک نکرده.


آمادئوس سینی به دست داره از پله‌های تاریک و باریک عمارت بالا میره تا به اتاق مادرش برسه. نور مهتاب از پنجره‌ها می‌تابه و سایه‌های عجیبی روی دیوارها ایجاد کرده. آمادئوس ترسیده. همیشه میترسه ولی مجبوره برای مادرش غذا ببره تا زن بیچاره از گرسنگی نمیره. به بالای پله‌ها که میرسه تصویر خودش رو تو آینه‌ی بزرگ کنار در می‌بینه. آینه‌ی تار که واقعیت چیزی که هستی رو بهت نشون نمیده. یه موجود از فرم افتاده نشون میده با چشمای همیشه قرمز. آمادئوس سریع چشم‌هاش رو می‌بنده و از کنار آینه رد میشه. در اتاق مادرش رو باز می‌کنه سیاهی و کثیفی روی در و دیوارهای اتاق شبیه اشکال مذهبی و شیطانی شدن که انگار هر روز و هر شب در حال زمزمه‌ی وردهای جادویی‌ان.


الیزابت روی تخت دو نفره و بزرگ‌اش نشسته. موهای سفیدش رو بافته .لباس سفید رنگی پوشیده و دست‌هاش رو روی پتوی سیاه رنگش گذاشته. با رنگ پریده و چشمانی قرمز و خالی به جلو خیره شده و مثل همیشه به آمادئوس نگاه نمی‌کنه. آمادئوس سعی می‌کنه باهاش حرف بزنه: «منم آمادئوس. برات یه چیزی آوردم که بخوری.» الیزابت جواب میده: «من سیرم.» الیزابت در حال جویدن چیزیه. آمادئوس به تخت مادرش نزدیک میشه. روی تخت پر از سوسک‌های ریزیه که دارن از روی گردن الیزابت بالا میرن و وارد دهن‌اش میشن. سوسک‌هایی که بعضی زنده‌ان و بعضی مرده. بعضی هم دارن زیر دندون‌نهای الیزابت جون میدن. من سیرم. الیزابت هنوز داره این جمله رو تکرار می‌کنه.


آمادئوس شوک شده. ترسیده و نمی‌تونه تکون بخوره. انگشتاش یخ زدن و دیگه نمی‌تونه سینی رو تو دستش نگه داره. سینی از دستش روی زمین میفته. الیزابت وحشت می‌کنه. دست‌های استخوانی و سفید رنگ‌اش رو جلوی صورت‌اش میگیره و با صدای بلند شروع به جیغ زدن می‌کنه. دفتر خاطرات آمادئوس آرکام "باید اعتراف کنم که بعد از مرگ پدرم دنیای من شده بود همون عمارت. توی همه‌ی سال‌های بیماری مادرم عمارت انگار هی بزرگتر هم می‌شد. بزرگتر و زنده‌تر. بیشتر این من بودم که تبدیل شده بود به یه روح، که تو راهروهای تاریک‌اش سرگردون بود. یه روح که خوب می‌دونست بین این دیوارهای بلند و ترسناک هر اتفاقی ممکنه بیفته. تا اون شب کذایی سال هزار و نهصد و یک. وقتی برای اولین بار نشانه‌هایی از یه دنیای دیگه رو تو این عمارت احساس کردم. دنیایی از تاریکی. دنیای سیاهی.


اون شب با دیدن مادرم برای اولین بار واقعیت مفهومی به نام تنهایی رو احساس کردم. سال‌ها گذشت تا معنی خوردن اون سوسک‌ها رو فهمیدم. تو افسانه‌های مصری اون‌ها نشانه‌ای از تولد دوباره‌ان. مادر من فقط سعی می‌کرد از خودش دربرابر چیزی که نمی‌شناخت محافظت کنه. اون هم با تنها راهی که به نظرش منطقی میومد. فهمیدم که می‌خواست دوباره متولد بشه ولی این بار توی دنیای دیگه. دنیایی پر از نشونه و جادو و وحشت. دنیایی از تاریکی. دنیای سیاهی. بهار سال هزار و نهصد و بیست بود که به خونه برگشتم. خودم رو برای تشییع جنازه‌ی مادرم رسوندم. گلوی خودش رو با یه تیغ ریش‌تراش بریده بود. راستش احساس می‌کنم برای همه بهتر شد و بیشتر هم برای خودش. حالا من به عنوان تنها فرزند خانواده آرکام وارث این عمارت و همه‌ی اون زمین‌های اطرافش شدم"


آمادئوس بعد از سال‌ها جلوی درب ورودی عمارت وایستاده. سال‌هایی که باعث شده بودن تمام تجربه‌ها و تصاویر این خونه رو یه گوشه‌ای از ذهنش دفن کنه. حالا برگشته بود و مجبور بود که نبش قبر کنه. آمادئوس در عمارت رو باز می‌کنه و داخل میشه. تاریکی بیشتر شده و صداهای دیوارها بلندتر. تنها وسط اندوهی که روی خاک و بچگی میده وایسادم. من از اینجا رفتم که تو زجری که مادرم لای این دیوارها می‌کشید گرفتار نشم. ولی حالا، درست همون جایی وایسادم که ازش فرار کرده بودم. شب شده و آمادئوس روی تخت دوران کودکی‌اش دراز کشیده. نمی‌تونه بخوابه و هر بار که چشماش رو می‌بنده کابوس همون موجوداتی رو می‌بینه که تو بچگی، هر جا که می‌رفته تعقیب‌اش می‌کردن.


فردای روز خاک‌سپاریه. آمادئوس به شهر متروپلیس برمی‌گرده. شهری که دوازده سال اونجا زندگی کرده بود، درس خونده بود، ازدواج کرده بود و حالا یه دختر شیش هفت سال داشت. آمادئوس به عنوان روانپزشک تو بیمارستان روانی متروپلیس کارمی‌کرد و اون روز به محض برگشتن از گاتهم باید جلسه‌ی مشاوره با یکی از مریض‌ها رو شروع می‌کرد. مردی به نام مد داگ که یه قاتل زنجیره‌ای بود. قربانی‌اش همه دخترهای جوون بودن. مد داگ صورت و اندام جنسی شون رو می‌سوزوند، دست و پاشون رو هم قطع می‌کرد. مد داگ تو جلسه به آمادئوس میگه که پدرش تو بچگی بهش تعرض می‌کرده و مادرش اون رو یه موجود نجس می‌دونسته. مثل همه‌ی اون دخترهای نجسی که کشته بودنشون تا دنیا تطهیر و پاک بشه. مد داگ رو به زندان برمی‌گردونن. این اولین بار نیست که آمادئوس همچین مریضی داره.


آمادئوس به خونه برمی‌گرده و به همسر و دخترش می‌گه که می‌خواد به شهر گاتهم برگرده و تصمیم داره که عمارت آرکام رو تبدیل به یک بیمارستان روانی کنه. بیمارستانی برای مجرمانی که مشکل روانی دارند و زندان براشون مناسب نیست. آمادئوس فکر می‌کنه که جای این آدما تو زندان نیست و باید جای نگهداری بشن که بشه درمان‌شونکرد. نمی‌دونم چند نفر دیگه مثل مد داگ تو دنیا هست. انسان‌هایی که تنها گناه‌شون دیوانه بودنه. آدم‌هایی که هیچ امیدی برای بهبودی ندارن. از تصمیمی که گرفتم خوشحالم ولی همون شب یه کابوس دیدم.


خواب دیدم که یه پسر بچه‌ام که تو عبارت آرکام گم شدم. هرجا می‌رم آخرش سر از راهروی آینه‌ها درمیارم. دوباره همون موجودات سیاه با چشم‌های قرمز. بعدش پدرم اومد و دستش رو از پشت روی شونه‌هام گذاشت. مثل همیشه. مثل هرشب. بهش التماس میکردم که من رو به تونل عشق نبره. اونجا رو دوست نداشتم ولی گوش نمی‌داد. هیچوقت گوش نمی‌داد. ما از اتاق آینه بیرون اومدیم. من دیدم که اون موجودات آینه‌ها رو شکستن و دنبالمون کردن. همون جا از خواب پریدم. خیس عرق بودم. با این که تو خونه‌ی خودم و تو متروپلیس بودم، برای یک لحظه احساس کردم که تو عمارت تاریک آرکام ام. جایی که بهش تعلق دارم.


آمادئوس و خانواده‌اش و عمارت آرکام و شهر گاتهم مستقر شدن. چندتا کارگر استخدام کردند و در حال بازسازی ساختمونن تا برای کاربری جدیدش آماده بشه. به دستور آرکام یه مجسمه‌ی بزرگ از میکائیل، یکی از پنج فرشته مقرب بهشت بالای ورودی ساختمون و روی پشت بوم نصب‌کردن. مجسمه‌ای که لحظه‌ا‌ی پیروزی میکائیل بر شیطان رو نشون میده. آمادئوس مسحور مجسمه‌ی میکائیل شده و داره با خودش فکر می‌کنه. درست مثل میکائیل که شیطان تصمیم خودش کرد، من هم این خونه رو به چیزی تبدیل می‌کنم که دلم می‌خواد. من این راهروهای دل گرفته‌ی کودکی رو نورانی می‌کنم. پنجره‌ها رو باز می‌کنم، و منطق و جایگزین بی‌ثباتی می‌کنم. زمان می‌گذره و ساختمون دیگه تقریبا کامل شده. روز جشن کریسمس دیگه همه چیز آمادست و چیزی هم به بازگشایی تیمارستان باقی نمونده.


آمادئوس و همسرش به همراه دخترشون کنار درخت کریسمس نشستن که همون موقع تلفن زنگ می‌خوره. آمادئوس تلفن رو برمی‌داره پشت خط رئیس زندان متروپلیس و داره به آماده هشدار میده که مد داگ، همون قاتل زنجیره‌ای روانی فرار کرده و کسی هم نمیدونه که قراره چیکار کنه. آمادئوس بهشون میگه که این موضوع به اون مربوط نمیشه و مشکل خودشونه.ر بعد هم تلفن و قطع می‌کنه و برمیگرده پیش خانواده‌اش. ولی فردای همان روز وقتی آماده بعد از یه خرید کوتاه به عمارت آرکام برمی‌گرده با صحنه‌ی وحشتناکی روبرو میشه.


فقط رفته بودم خرید و وقتی برگشتم خونه در ورودی عمارت باز بود. هوا تاریک بود. وارد شدم. چند بار همسرم و دخترم رو صدا کردم جوابی نشنیدم. آروم از پله‌ها بالا رفتم. عمارت از همیشه تاریک‌تر بود. در اتاق رو باز کردم. همسر نازنینم اونجا بود. بدنش چند تکه شده بود و موهاش از کنار تخت آویزون بود. دخترم کنارش خوابیده بود. فقط بدن کوچیک‌اش بود. هیچ کدوم لباس تنشون نبود و روی بدنشون یه چیزی با چاقو حک شده بود. حک شده بود مد داگ. جلوتر رفتم. دخترم! دخترم سر نداشت! چشم‌هام رو چرخوندم تا سرش رو پیدا کنم. دیدم‌اش. سرش تو خونه‌ی عروسکی چوبی بود که خودم براش ساخته بودم. یه خونه درست شبیه عمارت. سر دخترم پشت پنجره‌هاش بود و با چشم‌های قرمز و دهنی باز به من خیره شده بود.


آمادئوس و شوکه. تمام اتاق خواب غرق خون شده. ساعت دیواری بزرگ عمارت پشت سر هم صدای ناقوس کلیسا از خودش درمیاره. آمادئوس آروم به سمت اتاق مادرش میره. کمد لباس‌اش رو باز می‌کنه. پیراهن لباس عروسی مادرش رو برمی‌داره و می‌پوشه. لباس سفید مادرم رو پوشیدم و جلوی تخت یا همون کشتارگاه زانو زدم. به نظرم همه چیز خیلی منطقی و درسته. دامن سفیدم غرق خون شده. همه چیز شبیه یه مراسم خاص می‌مونه. خاص ولی منطقی. حالم خوب نیست. احساس می‌کنم می‌خوام بالا بیارم. حالا همه جا پر از خون اونا و استفراغ من شده. واقعا؟ واقعا تهش همینه؟ همه‌ی اون امید و آرزوها آخرش میشه خون و استفراغ؟ به نظرم منطقی میاد. من حالم خوب نیست. فکر کنم که مریض شدم.


با همه‌ی اتفاقایی که برام افتاد آسایشگاه روانی الیزابت آرکام، مخصوص محکومین روانی، تو ماه نوامبر افتتاح شد. یکی از اولین بیماران هم مد داگ بود. همون که اسمش رو بدن دخترم حک کرده بود. دارم سعی می‌کنم درمانش کنم. هر روز می‌بینمش. میشینه جلوم و تمام جزئیات بلایی که سر دختر همسرم آورده و با قساوت تمام تعریف میکنه و من هر روز می‌شنوم. میگه بهش التماس می‌کردن که بهشون تعرض کنه ولی نکشتشون. شیش ماه به این حرف‌ها گوش دادم. می‌دیدم که هر روز داره خوشحال‌تر میشه. تا اینکه دقیقا تو سالگرد اون جنایت تشخیص دادم که مد داگ نیاز به شوک الکتریکی داره. خودم بستم‌اش به صندلی. خودم همه‌ی سیم‌ها رو به سرش وصل کردم و دکمه رو زدم. اینبار فقط تماشا کردم. فریادهاش رو. سرخ شدنش رو. آتش گرفتنش رو. دود شدنش رو.


عمارت تا مدت‌ها بوی گوشت سوخته می‌داد. ولی من، من هیچ حسی نداشتم و ندارم. هر شب تو راهروهای عمارت راه میرم. عمارتی که حالا شلوغ شده و تو هر اتاق‌اش یکی خوابیده. شب‌ها تو تاریکی و بین آینه‌ها قدم می‌زنم. گاهی یه صدایی می‌شنوم. یه خنده‌ی ترسناک و بلند. صدا از یه اتاق خالی میاد. گاهی احساس می‌کنم که عمارت که موجود گرسنه‌ست که از جنون و دیوانگی تغذیه می‌کنه و من تو هزارتوی مغزش گم‌شده‌ام. احساس می‌کنم دارم تبدیل به این خونه میشم. به راهروهاش، به دیوارهاش. گاهی صدای عمارت رو می‌شنوم. باهام حرف میزنه. از مرگ و تولد و ترس میگه. گاهی یه راه نشون میده. باید دنبالش کنم و وارد تاریکی‌اش بشم. باید با اژدهای شیطانی وجودش بجنگم.


فقط می‌ترسم که انقدر قوی نباشم که شکستش بدم. ولی اینجا خونه‌ی منم هست. با این حال این منم که می‌ترسم. صدای خنده رو می‌شنوی؟ هنوزم داره میاد. یکی داره بلند بلند میخنده. حالا چند نفر دارن صدام می‌کنن. ولی من بسته شدم به یک درخت. ده شبانه روز. من فقط یه بچه‌ام. صدای در اتاقم رو می‌شنوم. پدرم. هر شب. احساس میکنم دارم سقوط می‌کنم. احساس می‌کنم دیگه وجود ندارم. باید ببینم که هستم. که هنوز وجود دارم. که این منم که دارم با اژدهای آرکام می‌جنگم. ولی به هر آینه‌ای که نزدیک میشم می‌شکنه. ولی نه. با این حال دارم می‌بینم. خودم نیستم. یه موجود سیاه تو آینه است. با چشمای قرمز. الیزابته. مادرمه.


و تو آینه خودم نبودم. مادرم بود. الیزابت. بعدش یهو یه چیزی یادم اومد. یه خاطره که ذهنم سرکوب‌اش کرده بود. دستم رو روی آینه می‌کشم. حالا همه چیز رو می‌بینم. داره یادم میاد. سال هزار و نهصد و بیسته. قبل از مرگ مادرم. صدای رعد و برق و بارون از همیشه بلندتره. پنجره‌ها با صدای بلند باز و بسته میشن و پرده‌های سفید عمارت به شدت تکون می‌خورن. من وارد اتاق مادرم می‌شم. اتاقی که هر شب سیاه‌تر میشه. مادرم پیرتر از همیشه‌ست. صورت‌اش سفیده و فقط چند تا سیاهی جای چشم و لبش مونده. ترسیده. هی تکرار می‌کنه که اون اینجاست. اون اینجاست. عصبانی میشم. میگم هیچ کس اینجا نیست ولی خودم هم ترسیدم. مادرم داره زمزمه میکنه که اون هر شب میاد. میاد که من رو ببره. یهو منم یه صدایی می‌شنوم. صدای بال زدن یه عقاب، یا یه پرنده‌ی بزرگتر از زیر تخت میاد.


مادرم با حالت خفه‌ای شروع به جیغ زدن می‌کنه. صدا بیشتر میشه و بعد سایه‌ی یه پرنده‌ی بزرگ روی دیوار پشت تخت میفته. پرنده رو نمیبینم ولی سایه‌اش داره بال می‌زنه و حتی صداش هم میاد. نه من دیوونه نیستم. مادرم هم نیست. حالا می‌فهمم که این همه سال چی می‌کشیده. حالا منم اون هیولا رو می‌بینم. یه خفاشه. یه خفاش خیلی بزرگ. مادر بیچاره‌ی من! از هیچی نترس. دیگه نمیذارم اذیتت کنه. تیغ رو از جیبم در میارم. همیشه کنارمه. به سمت مادرم میرم. هنوز داره جیغ میزنه. رعد و برق بیشتر شده و سایه خفاش بزرگ هم با شدت در حال بالا زدنه.


دستم رو بالا می‌برم و بعد خون از گردن الیزابت می‌پاشه. روی دیوار و سایه خفاش محو میکنه. همه جا قرمز میشه. من مادرم رو کشتم. حالا می‌فهمم که این دیوارها سعی دارن چی بهم بگن. میرم تو اتاق مادرم و لباس عروسی‌اش رو دوباره تنم می‌کنم. دیگه آرومم. دیگه می‌دونم که جنون و دیوانگی تو خون منه. تو خونه آرکام. با ما به دنیا میاد، بهمون ارث می‌رسه. نسل پشت نسل. جنون سرنوشتمونه. سرنوشت این خونه‌ست. من تمام این دیوارها و اتاق‌ها رو سرشار از جنون می‌کنم. من جنون رو اینجا زندانی می‌کنم. زنجیر می‌کنم. من عروس اژدهای آرکام‌ام. من پسر ملکه بیوه آرکام‌ام.


حدود هشتاد سال از اون روز گذشته و عمارت آرکام دیگه کاملا تبدیل به بیمارستان روانی آرکام شده و کسی چیزی از آمادئوس یادش نمونده. تو این سال‌ها بیمارهای روانی زیادی اونجا بستری شدن و عمارت تبدیل به یکی از رازآلودترین و خطرناک‌ترین ساختمان‌های گاتهم شده. مخصوصا از وقتی که سر و کله‌ی بتمن تو شهر پیدا شده، مجرمان روانی هم بیشتر شدن و تیمارستان آرکام هم شلوغ‌تر. گاتهم داره یکی از تاریک‌ترین شب‌های سال رو می‌گذرونه. ابرهای خاکستری تو آسمون در حال حرکت‌اند و صدای رعد و برق ضعیفی هم شنیده میشه. گوردون روی پشت بوم ایستگاه پلیس ایستاده. بارونی بلندش تو باد تکون می‌خوره. پرژکتور مخصوص بتمن روشنه و تصویر یک خفاش نورانی تو آسمون نقش بسته. بتمن مثل یک لکه سیاه رنگ از دور پیداش میشه و روی پشت بوم فرود میاد.


بتمن از گوردون می‌پرسه که چه اتفاقی افتاده. گوردون پریشونه. مکث می‌کنه و جواب میده: «تو بیمارستان آرکام شورش شده. مریض‌ها کنترل آسایشگاه رو به دست گرفتن.» کمیسر گردن به سمت دفترش راه میوفته و بتمن هم به دنبالش. چندتا پلیس دیگه تو دفتر گوردون و دور میزش وایستادن. با دیدن بتمن همه با رنگ‌های پریده به گوشه‌ی اتاق میرن و تو تاریکی محو میشن. گوردون داره به حرف‌اش ادامه میده: «تمام کارکنان رو گروگان گرفتن و کلی هم درخواست دارن. تا حالا براشون غذا و لباس و این چیزها رو فرستادیم ولی، ولی یه چیز دیگه هم می‌خوان.» چی می‌خوان؟ گوردون سکوت می‌کنه. بتمن سوال‌اش رو تکرار می‌کنه و گردون این بار جواب میده: «فقط یه درخواست دیگه دارن. تو رو می‌خوان.» گردان با سر به تلفن روی میزش اشاره می‌کنه. چراغ تلفن روشنه و معلومه که یکی پشت خطه.


بتمن سرش رو به تلفن نزدیک می‌کنه: «جوکر! صدام رو می‌شنوی؟» تلفن رو اسپیکره و صدای خنده‌ی جوکر تو اتاق پخش میشه. بتمن ادامه میده که وقت من رو نگیر و بگو که چی می‌خوای. جوکر جواب میده: «ما تو رو می‌خوایم. می‌خوایم که اینجا باشی. کنار خودمون. تو دیوانه‌خونه. جایی که بهش تعلق داری.» بتمن جواب می‌ده: «اگه قبول نکنم؟» جوکر دوباره می‌خنده و بعد صدای دختری از پشت تلفن شنیده میشه که داره با گریه بتمن رو صدا می‌کنه. گردون وحشت می‌کنه. کنار بتمن وایمیسته و هر دو به تلفن خیره میشن. صدای خنده‌ی جوکر و گریه‌های دختر با هم قاطی میشه. داره با خنده میگه که دختر هجده سالشه و عاشق نقاشی. صدای تراشیدن مداد از پشت تلفن میاد. جوکر میگه که دخترک عاشق مداد رنگیه. می‌خنده و میگه که می‌خواد تو چشمای دخترک نقاشی کنه. صدای خنده بلندتر میشه و بعد صدای ضجه‌ی دختر. گوردون و بتمن هردو فریاد میزنن که جوکر کاری نکنه ولی فایده نداره. اتاق تو بهت و سکوت فرو میره. جوکر هنوز پشت‌خطه: «فقط نیم ساعت وقت داری عزیز دلم. با خودت یه پرچم سفید بیار.»


جوکر تلفن رو قطع می‌کنه. بتمن به سمت در میره و خیلی جدی از گردون می‌خواد که دنبالش بیاد. بتمن و گردن رو پشت بوم ایستگاه پلیس وایستادن. طوفان و تاریکی از قبل هم بیشتر شده و گاتهم از همیشه خلوت‌تره. بتمن داره به آسمون نگاه می‌کنه. گردون بهش نزدیک میشه و میگه: «لازم نیست بری. من می‌تونم یه ارتش بفرستم اونجا و همه چی رو تموم کنم. آرکام جای ترسناکیه. حتی برای تو.» بتمن جواب میده: «ترس؟ نه. بتمن از هیچی نمیترسه.» بروس وین ماسک بتمن رو از روی صورت‌اش برمی‌داره و ادامه می‌ده: «ولی من می‌ترسم. می‌ترسم که جوکر راست بگه. می‌ترسم که وقتی از دروازه‌های اون عمارت بگذرم و درها پشت سرم بسته شه، وقتی وارد اون دیوانه‌خونه بشم، حس کنم وارد خونه شدم. جایی که بهش تعلق دارم.» یاتوی بتمن روبروی در عمارت آرکام ایستاده. جوکر از قبل منتظرشه و به چارچوب در تکیه داده. بتمن روبروی جوکر وایمیسته و میگه: «گروگان‌ها رو آزاد کن.»


جوکر می‌خنده و با فریاد به بقیه مریض‌ها میگه که حرف مهمون جدیدشون رو گوش کنن. گروگان‌ها ترسیده و شک زده از ساختمان خارج میشن. دختر جوانی که پشت تلفن به نظر میومد که داره شکنجه میشه هم با تن کاملا سالم از ساختمان بیرون میاد. بتمن با تعجب به جوکر نگاه می‌کنه. جوکر لبخند میزنه و میگه: «دروغ سیزده بود عزیزم.» بتمن منتظر می‌مونه تا گروگان‌ها از اونجا دور بشن. بعد به سمت ورودی عمارت قدم برمیداره. جوکر با بارونی بنفش بلند، موهای سبز و لب‌ها و چشم‌های قرمز، در ورودی رو براش باز می‌کنه و میگه: «به خونه خوش‌اومدی.» بتمن وارد عمارت آرکام میشه. همه جا تاریک و سیاهه. لکه‌های خون روی زمین و دیوار دیده میشن. بوی بدی میاد و تنها نور ساختمون هم مهتابیه که از پشت شیشه‌های پنجره بلند عمارت به داخل می‌تابه.


دیوارها پر از نقش و نگارهای عجیبی‌ان که انگار با ناخن کشیده شدن. نمادهای جادویی و مذهبی و حتی نقاشی‌هایی از موجوداتی با چشمان قرمز. بتمن وارد سرزمین هرج و مرج شده. جایی که زندگی خیلی وقته که از مرز جنون گذشته. بیشتر دشمنانی که حتما همه‌ی این سال‌ها باهاشون جنگیده الان روی زمین عمارت نشستن و انگار در حال بازی کردن‌ان. یکی با کارت‌های تاروت فال می‌گیره. یکی داره فیلم می‌بینه. یکی یه مسیح روی دیوار کشیده و داره رو به اون به گناه‌اش اعتراف می‌کنه. مرد و زنی کنار این دیوانگی‌ها ایستادن و چیزی نمیگن. بتمن نمیشناستشون و از جوکر می‌پرسه که اینا کی‌ان.


زن نزدیک میاد و خودش رو معرفی می‌کنه. میگه اسمش دکتر روسه و یه روانپزشکه. مردی که کنارشه اسمش دکتر کیوئه. هر دو، و به همراه چند تا نگهبان به انتخاب خودشون اونجا موندن. چون نمی‌تونستن آسایشگاه رو تو دست‌های دیوونه‌ها رها کنن. بتمن به دکتر کیو نگاه می‌کنه. دکتر کیو نه جلو میاد و نه حتی به بتمن سلام می‌کنه. فقط یه گوشه وایساده داره با نفرت به بتمن نگاه می‌کنه. همون موقع بوی وحشتناک و بدی تو فضای عمارت می‌پیچه. جوکر زیر یکی از میزها رو نگاه می‌کنه و میبینه که هاربیدنت، همون دادستان سابق گاتهم، خودش رو کثیف کرده. جوکر می‌خنده می‌گه: «اجازه خانم معلم! یکی اینجا خرابکاری کرده.» هاربیدنت با چهره‌ی گیج و گریون جواب میده که متاسفه ولی نمی‌تونسته که تصمیم بگیره که باید بره دستشویی یا نره. بتمن نزدیک هاربی میشه و به صورت‌اش نگاه می‌کنه. هاربی انگار اصلا بتمن رو نمیشناسه.


جلوی هاربی پر از کارت‌های پاسوره که داره سعی میکنه مرتب‌شون کنه. بتمن رو به دکتر روس می‌کنه و ازش می‌پرسه که چه بلایی سر هاربی آوردن. دکتر میگه که بلایی سرش نیاوردن. هاربی همیشه برای تصمیم گیری از یک سکه استفاده می‌کرده. سکه‌ای که یه روش مثل صورت‌اش سوخته بود. اون‌ها هم سکه رو ازش گرفتن و به جاش بهش پنجاه و دو تا کارت دادن تا بفهمه که زندگی فقط سیاه و سفید نیست. حالا هاربی پنجاه و دو تا گزینه برای تصمیم‌گیری داره. بتمن جواب میده که ولی هاربی حالا حتی نمی‌تونه تصمیم بگیره که باید بره دستشویی یا نه. دکتر لبخند میزنه و میگه که گاهی برای درمان باید از اول اول شروع کرد. بتمن در حالی که به صورت غریبه‌ی هاربی نگاه میکنه و جواب میده: «به نظر نمیاد که تونسته باشی جوکر رو درمان کنی.»


دکتر روس سیگارش رو روشن می‌کنه و جواب میده: «جوکر با همه فرق داره. ما فکر می‌کنیم که اون از درمان شدن گذشته. راست‌اش حتی مطمئن نیستیم که اون یه آدم روانیه. به این فکر افتادیم که جوکر یه تفاوت مغزی داره. مثل یه سندروم. یه جابجایی تو رگ‌های مغزی. ولی ممکنه هیچ کدوم از اینا نباشه. ممکنه که ما با حالت جهش یافته‌ای از سلامت روانی روبرو باشیم. یه تعریف جدید و بوغانه از ادراک انسانی. در واقع شاید ما با موجودی مواجهیم که ممکنه نسل جدیدی از گونه‌ی انسان باشن که به واسطه‌ی زندگی مدرن شهری به وجود اومدن.» بتمن با عصبانیت میگه که: «این رو به قربانی‌هاش هم می‌تونین بگین؟» دکتر جواب میده: «جوکر هیچ شخصیت تعریف شده‌ای نداره. واسه همین یه روزی دلقک چندش آوره و یه روز دیگه یه قاتل سایکوپت. جوکر هر روز از اول خودش و شخصیت‌اش رو می‌سازه. هر روز خالی بیدار میشه و تصمیم می‌گیره که تو دنیایی که مثل یه تئاتر پوچ و سیاه می‌بینتش چه نقشی رو بازی کنه.»


حرف دکتر با دست‌های جوکر روی شونه‌هاش قطع میشه. جوکر به دکتر می‌گه که بهتره حرف زدن رو تموم، و کارت بازی رو شروع کنن. و از روی زمین یکی از کارت‌های تست رورشاخ رو برمیداره. بهش نگاه می‌کنه و میگه: «من معاشقه‌ی دوتا فرشته رو می‌بینم. یه مرد عروسکی هم می‌بینم که توی شورلت قرمز گیرکرده.» جوکر کارت تست رورشاخ رو به سمت صورت بتمن برمی‌گردونه: «تو چی میبینی بتمن؟» بتمن فقط یه تصویر می‌بینه. یه تصویر سیاه و ترسناک از یه خفاش بزرگ که پنجره شکسته رو داره به سمت‌اش میاد. خفاشی که تو همه‌ی کابوس‌هاش هست. خفاشی که هر بار با خودش ترس و وحشت و تنهایی میاره. با خودش غم خشم میاره. خشمی که هر بار بروس وین رو تبدیل به بتمن می‌کنه.


تصویر اون خفاش سیاه و بزرگ هنوز از جلوی چشم‌های بتمن پاک نشده. احساس می‌کنه که بدن‌اش داره میلرزه و نمی‌خواد کسی این رو ببینه. جوکر از پشت بهش نزدیک میشه و میگه: «دیگه وقتشه که برنامه‌ی امشب رو شروع کنیم عزیزم. ما تصمیم گرفتیم که یه کم باهات قایم موشک بازی کنیم. بهت یه ساعت وقت میدیم که بری یه جایی قایم شی. فرار نمی‌تونی بکنی. فقط قایم شو و بعد همه‌ی این دوستای قدیمی میان دنبالت.» جوکر تو سالن اشاره می‌کنه که حالا همه وایستادن و دارن لبخند میزنن و ادامه میده: «من، هاربی، مد هتر و البته آقای کراک. تمساح عزیزم امروز از اون سلول تاریک زیرزمینی بیرون اومده. همشون می‌خوان که باهات حرف بزنن پس بهتره که دیگه راه بیفتی.» بتمن میگه از جوکر دستور نمی‌گیره و از جاش تکون نمی‌خوره.


جوکر شروع به خندیدن میکنه. یه اسلحه از تو جیبش درمیاره و به سمت یکی از نگهبان‌هایی می‌گیره که حاضر نشده بودند آسایشگاه رو ترک کنن. جوکر نگهبان رو بغل می‌کنه و اسلحه رو روی پیشونی‌اش میذاره. همه ساکت میشن. جوکر یه گلوله تو مغز نگهبان خالی می‌کنه و در حالی که خون همه جا پخش شده، با صورت و لحن ترسناکی به بتمن میگه که بازی رو شروع کنه وگرنه اون دو تا دکتر هم کشته میشن حتما که لرزش بدن‌اش بیشتر هم شده، به سمت راهروی تاریک تیمارستان میره. راهرویی که پر از آینه ست. و آیینه‌هایی که پر از تصاویری از سایه‌هایی‌ان که چشم‌های قرمزی دارن. تصاویر کم‌کم برای بتمن آشنا میشن.


تو آینه‌ها، بتمنر یه خیابون تاریک و می‌بینه می‌بینه که بروس خیلی کوچولو با مادر و پدرش از سینما بیرون اومدن. فیلم بامبو رو دیدن و بروس از اینکه مادر بامبو کشته شده با همه‌ی وجودش داره گریه می‌کنه. مادر بروس عصبانیه. دست بروس رو می‌کشه و ازش می‌خواد که تموم کنه و دنبالشون بیاد. بروس داری آبروی ما رو می‌بری. همش فیلم بود. بسه دیگه اینقدر گریه نکن. بهت اخطار می‌کنم، اگه گریه‌ات رو تموم نکنی همینجا ولت می‌کنم. فهمیدی؟ همین جا ولت می‌کنم.» بتمن صورت مادرش رو می‌بینه که از آینه بیرون اومده. یه صورت عجیب و سیاه رنگ با چشم‌های قرمز که داره بهش میگه ولت می‌کنم. صدای مادرش تو آسایشگاه پخش میشه.


تصاویر تو آینه‌ها تغییر می‌کنن. بتمن اینبار تو خیابونای تاریک گاتهم، بروس ده ساله رو می‌بینه که با پدر و مادرش از سینما بیرون اومده. این بار فیلم زورو رو دیدن و بروس خوشحاله. بروس سایه‌ی یک مرد رو می‌بینه که بهشون نزدیک میشه. صدای مادرش هنوز تو سرشه. همینجا ولت می‌کنم. صدای شلیک گلوله میاد و بتمن تصویر یه مروارید خونی رو می‌بینه که از گردنبند مادرش روی زمین میفته. از آینه‌ها داره خون می‌چکه. صورت مرد قاتل از آینه بیرون میاد و به بتمن خیره میشه. صدای مادر هنوز داره میاد. همینجا ولت می‌کنم. بتمن عصبانیه و ترسیده. یه مشت محکم به آینه می‌زنه و ازش می‌خواد که بس کنه. ولی هنوز صدای مادرش می‌شنوه. همین جا ولت می‌کنم. بتمن یه تیکه بزرگ از شکسته‌های آینه رو برمی‌داره تو کف دستش فرو می‌کنه. صدای مادرش تو صدای فریاد خودش گم میشه و راهروی آینه‌ها تو تاریکی فرو میره. بتمن به دیوار تکیه میده. خون‌اش داره روی زمین می‌چکه. مثل مرواریدهای قرمز رنگ گردنبند مادرش. هنوز صدای مادرش رو می‌شنوه. محو و دور. همینجا ولت می‌کنم.


جوکر و هاربی تو سالن بزرگ عمارت آرکام ایستادن و دارن به آسمون تاریک گاتهم نگاه می‌کنن. ماه کامله و هاربی مست نگاه کردن به ماه شده: «می‌بینی جوکر؟ ماه هم مثل سکه‌ی من دو تا رو داره. یه سفید و یه سیاه. مثل خود من. فکر کنم خدا اینجوری درستش کرده نه؟ شاید هم کل جهان رو اینجوری ساخته.» جوکر جوابی نمیده. مد هتر، یکی از دشمنان بتمن که یه کلاه جادویی داره بهش نزدیک میشه و میگه که حوصله‌ش سر رفته میگه. می‌خواد بره دنبال بتمن. جوکر میگه که هنوز پنجاه دقیقه وقت دارن. صدای اعتراض دیگران هم شنیده میشه. جوکر که به طرز عجیبی آروم به نظر میرسه شروع به خندیدن میکنه و میگه: «باشه قبول. به نظر من دیگه یه ساعت شده.» بتمن هنوز تو راهروهای تاریک آرکام سرگردونه. وارد هر فضایی که میشه یهو همه‌ی دیوارها تبدیل به آینه میشن و بتمن به هر جایی که نگاه می‌کنه، فقط انعکاسی از خودش رو می‌بینه. انعکاسی که شبیه سایه‌ی یه خفاش بزرگه.


بتمن دستش رو به آینه‌ها می‌گیره و سعی می‌کنه راه‌اش رو پیدا کنه. یهو یه صدایی از پشت‌اش می‌شنوه. مد هتر کلاه جادویی‌اش رو سرشه و روی یک صندلی گهواره‌ای نشسته. داره با یه عروسک بدون سر بازی می‌کنه. مد هتر شروع به حرف زدن می‌کنه: «نمی‌دونی کجایی درسته؟ گم شدی؟ خوشحالم که اینجایی. کلی حرف دارم که برات بزنم. ترسیدی؟ تقصیر این عمارته. انگار مغزت رو دستکاری می‌کنه. آدم یادش میره که کیه. که کجاست و قراره کجا بره. انگار یه گوشه بیماری از دنیاست یا شایدم یه طبقه‌ی بالاتر از هر چیزی که ما اسمش رو میذاریم زندگی. یه طبقه‌ی تاریک و درک‌نشده.»


مد هتر به بدن بدون سر عروسک‌اش دست می‌کشه و ادامه میده: «گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که تیمارستان آرکام در واقع یه سره. یه سر، که وجود همه‌ی ما رو تو خودش بلعیده. شاید سر تو باشه نه؟ شاید همه‌ی ما تو سر توایم بتمن. شاید تو خود مایی و ما، ما هم خود توایم.» صدای مد هتر تو سر بتمن می‌پیچه. "شاید همه‌ی ما تو سر توییم" بتمن دست‌هاش رو روی گوشش میذاره و دوباره سعی می‌کنه که از لابه‌لای آینه‌ها راه‌اش رو پیدا کنه. بتمن داره سعی می‌کنه خودش رو به پشت بوم عمارت برسونه. تو تاریکی و روی زمین لکه‌های خون تازه‌ای توجه‌اش رو جلب می‌کنه. روی زمین میشینه و سعی می‌کنه رد خون رو پیدا کنه که همون موقع یه هیولای غول آسا و وحشتناک بهش حمله می‌کنه. یکی از دشمنان قدیمی بتمن به نام کیلر کراک، که به خاطر پوست شبیه تمساح‌اش، بیشتر یه هیولاست. کیلکرکراک حتی از قبل هم ترسناک‌تر شده و حالا بیشتر شبیه یک اژدها با دو تا چشم بزرگ و قرمز به نظر می‌رسه.


کراک یه مشت محکم به صورت بتمن می‌زنه. بتمن به هوا پرتاب میشه و خون‌اش روی دیوارها پخش میشه. کراک بیخیال نمیشه. بتمن رو چندین بار بلند می‌کنه و روی زمین می‌کوبه. بتمن دیگه نمی‌تونه ببینه و نور ضعیف مهتاب هم کمکی نمی‌کنه. از درد داره به خودش می‌پیچه ولی کراک دست بردار نیست. بتمن رو بلند می‌کنه و این بار پرتش می‌کنه از پنجره بیرون. شیشه‌های بالاترین طبقه‌ی عمارت خرد میشن وش یه خفاش سیاه رنگ از سقوط می‌کنه. بتمن به هر جوری که شده می‌تونه خودش رو به یکی از سنگ‌های دیوار بچسبونه. خودش رو بالا می‌کشه تا به پشت بوم عمارت میرسه. جایی که یه مجسمه‌ی بزرگ از فرشته مقرب میکائیل می‌بینه، که یه نیزه تو دستشه و در حال کشتن یک اژدهاست. بتمن به سختی نیزه رو از مجسمه جدا می‌کنه و از همون سوراخ پنجره وارد عمارت میشه.


کیلر کراک هنوز داره دور خودش می‌چرخه و فریادهای ترسناک میزنه. بتمن تو تاریکی ظاهر میشه و نیزه رو تا انتها وارد شکم کراک می‌کنه. صدای فریاد کراک شیشه‌های عمارت رو می‌لرزونه و سایه‌های روی دیوار به حرکت درمیان. چند ثانیه‌ بعد صداش قطع میشه و سکوت دوباره به عمارت آرکام برمی‌گرده. سکوتی که فقط مخصوص خود آرکامه. بتمن پشت پنجره‌ی شکسته‌ی عمارت آرکام ایستاده و داره به آسمون نگاه می‌کنه. نور مهتاب صورت‌اش رو روشن کرده. صورتی زخمی و غرق خون. بتمن صدای باز شدن در یکی از اتاق‌ها رو می‌شنوه و آروم به سمتش راه میفته. بتمن در اتاق رو باز می‌کنه. اتاقی سیاه با پرده‌های توری سفید که انگار قرن‌هاست از لکه‌های خون پاک نشدن. روی زمین پر از کاغذ و ورق‌های تاروته. روی دیوارها پر شده از نقش‌ها و وردهای جادویی که انگار با زغال کشیده‌شدن.


اتاق بوی کهنگی و مریضی میده. اتاق الیزابت آرکام. تخت بزرگ الیزابت هنوز سر جاشه. ولی اینبار به جای خودش، دکتر کیو روش نشسته. همون دکتری که به انتخاب خودش تو آسایشگاه مونده بود. همونی که با نفرت به بتمن نگاه می‌کرد. دکتر کیو لباس عروسی الیزابت آرکام رو تنش کرده. روی تخت نشسته، در حالی که دکتر روس رو گروگان گرفته. یه تیغ ریش تراشی و گردن دکتر روس گرفته و منتظره تا بتمن نزدیک بشه. بتمن تو سکوت به این صحنه خیره شده و بعد انگار که یه چیزی براش روشن شده باشه می‌پرسه: «همه‌ی این‌ها کار تو بود نه؟ تو بودی که مریض‌ها رو آزاد کردی. ولی چرا؟» کیو جواب میده: «من هر کاری که لازم بود رو کردم.» دکتر کیو به سمت میز کنار تخت و دفتر روش اشاره می‌کنه و ادامه میده: «این دفتر خاطرات آمادئوس آرکامه. برش دار. جاهای مهم‌اش رو برات خط کشیدم.»


بتمن دفتر رو باز می‌کنه. دکتر کیو یه علامت بزرگ لای دفتر گذاشته. بتمن شروع به خوندن می‌کنه. سایه‌ی یه پرنده‌ی بزرگ روی دیوار پشت تخت میفته. پرنده رو نمیبینم ولی سایه‌اش داره بال می‌زنه و حتی صداش هم میاد. نه من دیوونه نیستم. مادرم هم نیست. حالا می‌فهمم که این همه سال چی می‌کشیده. حالا منم اون هیولا رو می‌بینم. یه خفاش. یه خفاش خیلی بزرگ. بتمن دفتر رو می‌بنده و میذاره رو میز. کیو با فریاد بهش میگه که: «تو همون خفاشی. تو روح تاریک این عمارتی. تویی که سال‌هاست داری با روح آدم‌های مجنون به این خونه غذا می‌رسونی.» بتمن جواب میده که من خفاش نیستم. من فقط یه آدم‌ام مثل همه.


دکتر عصبانی‌تر میشه و جواب میده: «نمی‌تونی من رو گل بزنی. من می‌دونم تو کی هستی. همونطور که آمادئوس می‌دونست. به خاطر تو دیوونه شد و آخرش تو یکی از همین اتاق‌ها بستری شد. ولی ناامید نشد. هر چی لازم بود یاد گرفت که خفاش رو نابود کنه. مثلا می‌دونی چی کار کرد؟ یه ورد ترسناک یاد گرفت. یه دعا. بعد اون دعا رو روی دیوارها و کف سلول‌ش نوشت. با ناخن‌هاش. باورت میشه؟ سال‌ها طول کشید تا کامل‌اش کنه. آخرش هم تو سلول خونه‌ی خودش مرد. تو کشتیش. تو همون خفاشی.» دکتر کیو عین دیوونه‌ها از روی تخت بلند میشه. دکتر روس رو رها می‌کنه. لباس عروسی الیزابت آرکام تنشه و تو تن‌اش پاره‌شده. دستاش داره میلرزه و ادامه میده: «سرنوشت من اینه که کار ناتموم اون رو تموم کنم. تو همون خفاشی که آرکام و گاتهم رو طلسم کردی. حالا شدی یه قهرمان؟ من می‌کشمت این دیوانگی رو تموم می‌کنم.»


دکتر کیو به بتمن حمله می‌کنه. بتمن روی زمین میوفته. دکتر کیو تیغ‌اش رو رها می‌کنه و خودش رو روی بتمن میندازه. شروع به خفه کردنش می‌کنه. دست‌های دکتر با بیشترین قدرت ممکن دور گردن بتمن گره خورده و بتمن نمی‌تونه تکونشون بده. دکتر روس به دور و برش نگاه می‌کنه و تیغی رو می‌بینه که از دست کیو افتاده. تیغ رو برمی‌داره و خیلی ناگهانی تو گردن کیو فرو می‌کنه. کیو روی زمین میوفته. لباس عروسی الیزابت آرکام برای بار هزارم با خون قرمز و خیس میشه. دکتر روس خشک‌اش زده. بتمن به خاطر نجات زندگی‌اش ازش تشکر می‌کنه. دکتر به بتمن میگه که بهتره از اونجا فرار کنن. بتمن مکث می‌کنه و بعد جواب میده: «تو برو. فقط قبلش سکه‌ی هاربیدنت رو بهم بده.» دکتر ازش می‌پرسه که: «می‌خوای برگردی پیش اون روانی‌ها؟» بتمن جواب میده: «آره. اون‌ها می‌خواستن که من دیوونه بشم. حالا باید بفهمن که من از دیوانگی قویترم. من از آرکام مجنون قویترم. ولی گاهی وقت‌ها جنون دقیقا همون کاریه که باید بکنی. سکه‌ی هاربیدنت رو بده و برو.»


جوکر و هاربیدنت هنوز تو سالن بزرگ عمارت وایستادن. هنوز دارن به منظره کامل ماه نگاه می‌کنند که ناگهان صدای شکستن تمام شیشه‌های تیمارستان شنیده میشه. تمام ساکنین دیوانه‌ آرکام شروع به دویدن می‌کنن. صدای فریادی شنیده میشه که میگه بتمن داره همه چیز رو خراب می‌کنه. جوکر روش رو برمی‌گردونه و مدهتر رو میبینه که داره فریاد میزنه که بتمن خطرناکه و از اول نباید میومد اونجا. کم کم سایه بتمن نزدیک میشه که با یه تبر بزرگ داره همه‌ی دیوارها و شیشه‌ها رو میشکنه و خراب می‌کنه. بتمن وارد سالن میشه. صورت زخمی و بدن تیکه پاره شده‌اش توجه جوکر رو جلب می‌کنه. جوکر تو سکوت و با لذت و تحسین به هم‌بازی قدیمی‌اش نگاه می‌کنه. بتمن روبروی جوکر وایمیسته. جوکر لبخند می‌زنه و ازش می‌پرسه: «تصمیم‌ات رو گرفتی؟ می‌خوای بری یا میمونی و میذاری که ما از این بدبختی نجات‌ات بدیم؟» بتمن از زیر شنل که سکه در میاره و میگه: «چرا نذاریم که هاربی تصمیم بگیره؟»


هاربیدنت که تا همین الان به ماه زل زده بود، برمی‌گرده سکه‌ی قدیمی‌اش رو تو دست‌های بتمن می‌بینه. حالت صورت هاربی عوض میشه. بتمن سکه رو توی دستای هاربی می‌ذاره. جوکر از تصمیم بتمن راضیه و حالا این هاربیه که باید بگه که ادامه‌ی بازی قراره چجوری باشه. هاربی با لکنت جواب میده: «من نمی‌تونم حتی یه تصمیم ساده بگیرم.» هاربی سکوت می‌کنه. سکه رو توی دست‌اش می‌چرخونه. سکه‌ای که پدرش بهش داده بود و همیشه هم کنارش بود. حتی مثل خودش تو اسید سوخته‌بود. هاروی سکه رو تو دستش مشت می‌کنه. کمرش رو صاف می‌کنه. میشه تو حالت صورتش همون دادستان معروف گاتهم رو دوباره دید. هاربیدنت این بار با غرور ادامه میده: «قبوله. انجام‌اش می‌دم. اگه روی سفید اومد بتمن آزاده که بره. اگه سیاه شد، همینجا می‌مونه.»


هاربی سکه رو میندازه بالا و بعد هم توی مشتش می‌گیره. جوکر و بتمن منتظرن. هاربی دستش رو باز می‌کنه. بتمن می‌تونه که بره. جوکر، بتمن رو تا دم در بدرقه می‌کنه. بتمن وارد حیاط عمارت آرکام میشه. ماشین‌های پلیس پشت دروازه‌های عمارت وایسادن و بتمن گردون رو میبینه که زیر بارون منتظرشه و داره پیپ می‌کشه. جوکر, درحالی که داره رفتن بتمن رو تماشا میکنه بهش میگه: «مهمونی خوبی بود نه؟ قبول کن که بهت خوش‌گذشت.» بتمن جوابی نمیده. جوکر به چراغ گردون ماشین‌های پلیس که تو تاریکی شب همه جا رو قرمز و آبی کردن نگاه می‌کنه و ادامه میده: «یه چیزی رو یادت نره. هر وقت اون بیرون همه چیز سخت‌تر شد و دیگه کم آوردی، اینجا تو این تیمارستان، همیشه برای تو جا هست.» بتمن همچنان سکوت می‌کنه و به راه خودش ادامه میده. پلیس‌ها صبر می‌کنند تا بتمن برسه و بعد به داخل عمارت یورش می‌برن. چیزی نمی‌گذره که صدای خنده‌ی جوکر با صدای رعد و برق یکی می‌شه و تو سر و صدای گاتهم گم میشه.


آرکام اسایلم یکی از متفاوت‌ترین کمیک‌های منتشر شده به طور کله. هم نوشتاری و هم تصویری و صد البته، مفهومی. کتاب دنیای بتمن رو وارونه دیده و نوشته. تمام مفاهیم و قوانین و آرمان‌هایی که تا حالا برای کاراکتر بتمن تعریف شده بود رو برداشته و جور دیگه‌ای ازشون استفاده کرده. اینبار بتمن با همه‌ی خصوصیاتی که گفتم وارد دنیایی شده که هیچ کدوم از این‌ها ارزشی نداره. دنیایی که جنون و دیوانگی نشونه‌ی شهروند بودن و مورد قبول بودنه. تو این داستان ما با آدم‌هایی روبرو میشیم که نرمال خودشون رو ساختن و دنیای امثال کمیسر گوردون، آنرمال محسوب میشن. حالا بتمن بین این دوتا گیر کرده. این بار دیگه از دشمن و ویلن خبری نیست.


این بار بتمن باید با ناشناخته‌ای روبرو بشه که حتی نمی‌دونه دشمنه یا نه. اصلا نمیشناستش. تا حالا بهش فکر نکرده ولی ازش می‌ترسه. می‌دونه که تو دنیای نرمال، یا همین که ما بهش میگیم جامعه، یه موجود عادی تلقی نمیشه. ولی حداقل می‌تونه یه شوالیه باشه. ولی نمی‌دونه که اگه وارد دنیای غیر عادی بشه قراره چه جوری باهاش برخورد کنن. در واقع انگار داره وارد دنیایی میشه که تو اون فرقی با دیگران نداره و نیازی نیست که با رفتار و قهرمان بازی خودش رو تعریف و یا ثابت کنه. جایی که هرجوری که باشه پذیرفته میشه. به همین راحتی. مثل همه‌ی اون‌های دیگه. مثل هاربی و جوکر و از همین هم می‌ترسه. جایی که قضاوت نمیشه. جایی که مثل خونه‌ی آدم می‌مونه و البته بتمن این رو خیلی خوب می‌دونه که از همان روزی که به جای گریه و زاری، که طبیعی‌ترین رفتار انسانی بعد از مرگ عزیزانشه، تصمیم به جنگیدن با جرم و جنایت گرفت، لایه‌های نرمال بودن رو از خودش گرفت.


تو قسمت اول بعد بتمن، گفتم که اگه بتمن رو از بروس بگیریم بروس وین هنوز همونجا و تو همون شب و بالای سر جسد پدر و مادرش گیرکرده. تو همون لحظه متوقف شده. از اون به بعد هر چی بوده بتمن بوده و خود بتمن خوب می‌دونه که یه فرقی بین خودش و تمام آدم‌های اطرافش هست. اول کتاب بروس به گوردون میگه که دلیل ترس‌اش از آرکان، اینه که می‌ترسه اونجا حس خونه رو بهش بده. جایی که بهش تعلق داره. می‌ترسه که تمام مدت حق با جوکر بوده باشه. جوکری که به گفته دکتر روانشناس‌اش، تو هیچ دسته‌بندی از جنون و دیوانگی قرار نمی‌گیره. دکتر می‌گه جوکر حتی می‌تونه نمونه‌ی اولیه از انسان‌هایی باشه که قراره زندگی مدرن شهری یا ماشینی رو شکل بدن.


شاید ساختار مغز جوکر ساختار یک انسان تکامل یافته باشه. نمونه‌های اولیه جامعه‌ای که دیگه با قوانینی مثل قوانین گاتهم زندگی نمی‌کنند و تعریفشون از دیوانگی هم فرق داره. در واقع همون میشه که اول گفتم. جوکر می‌تونه شهروند جامعه‌ای باشه که قوانین‌اش رو جور دیگه‌ای نوشتن و تعریفشون از عقل و منطق و جنون کاملا با گاتهم یا کل دنیا فرق داره. این موجود غیرقابل تعریف، یعنی جوکر، طبق گفته‌ی دکتر شخصیت تعریف شده‌ای نداره و هویتش رو هر روز از اول می‌سازه. یعنی جوکر برخلاف بتمن برای ساخت هویتش یه هدف انتخاب نکرده و تصمیم گرفته که هر روز با توجه به اتفاقات همون روز شخصیت‌اش رو تعریف کنه. چون به نظرش هر چیزی که امثال بتمن بهش امید می‌بندند و به خاطرش می‌جنگن در واقعیت وجود نداره. ارزشی نداره و فایده‌ای هم نداره.


چیزهایی مثل امید و اخلاق و انسانیت که همشون زاییده دست خود بشران. زاییده‌ی ذهن یه نفر که یه روز از خواب بیدار شده و تصمیم گرفته از این به بعد فلان چیز رو بکنه قانون و یا اخلاق که خب جوکر دلیلی برای پیروی از این قوانین و اخلاقیات نمی‌بینه. کتاب آرکام اسایلم با پاراگرافی از داستان آلیس در سرزمین عجایب شروع میشه. آلیس به آقای گربه میگه که نمیخواد بین موجودات دیوونه باشه. گربه جواب میده چاره‌ی دیگه‌ای نداره. آلیس میگه چرا. گربه‌ام جواب میده چون اگه دیوونه نبودی، اصلا اینجا نبودی. این جمله البته فقط به بتمن و جوکر اشاره نمی‌کنه.


همونطوری که شنیدیم، داستان یه قهرمان یا همون شخصیت اصلی دیگه هم داره به نام آمادئوس آرکام، که روایت‌اش موازی با روایت بتمن پیش میره. آمادئوس مثل بتمن گاتهم رو ترک می‌کنه و با یه هدف برمیگرده. بتمن میخواد گاتهم رو از فساد و تباهی نجات بده، آمادئوس می‌خواد آرکام رو از شر جنون و سیاهی نجات بده. هر دو به خاطر مرگ خانوادشون احساس گناه می‌کنند که البته فرقشون اینه که آمادئوس واقعا مادرش رو کشته بود. ولی بتمن خودش رو مقصر میدونه. چون به خاطر اون بود که رفته بودن سینما و تو اون کوچه خلوت گیر افتاده بودن و از همه مهمتر، هر دو از یک چیز می‌ترسن. خفاش. یعنی نماد ترس تو داستان هر دوشون خفاشه.


تو همه‌ی داستان‌های بتمن خفاش یه نماد بوده و هست. نماد ترس، تراژدی و ظلم. بروس از بچگی ازش وحشت داشته و تصمیم می‌گیره که ترس‌اش رو به شرورهای گاتهم هم منتقل کنه. ولی آمادئوس نمی‌تونه با خفاشی که می‌بینه، یا همون ترس و غمی که داره کنار بیاد. آمادئوس توی وحشت بلعیده میشه و در نهایت تبدیل به مرد میشه که باید به عنوان یک جنایتکار روانی تو همون آرکام بستری میشه. ترسی که خفاش این کتاب القا می‌کنه، خیلی عمیق‌تر از کتاب‌های قبلیه چون گفتم، این کتاب یه کتاب شخصیه. یه کتاب که شخصیت‌ها رو از جز به کل می‌بینه. شخصیت‌ها با درونیاتشون تعریف و تح


لیل میشن، نه با نقشه‌هاشون، شهرشون و هر چیز دیگه. خفاش این کتاب هم تمام ترس‌های کودکی و زندگی آمادئوس و بروسه. آمادئوس تو خونه‌ای بزرگ شده که از در و دیوارش نمادهای جادوگری و فرقه‌ای می‌ریزه. پدرش تو سیاهی شب آزارش می‌داده و مادرش از مریضی شیزوفرنی رنج می‌برده، که تو اون زمان به نام تسخیر شیطان شده می‌شناختنش. بعد هم همسر و دخترش که کشته‌شدن. آمادئوس تمام نقطه‌های سلامت روانش رو از دست میده و همونجاست که سایه‌ی خفاش رو یادش میاد. سایه‌ای که نشانه‌ای از همه‌ی این دردهاییه که کشیده بود. ولی آمادئوس نمی‌تونه باهاش کنار بیاد. به راه‌های دیگه‌ای فکر می‌کنه. مادرش رو می‌کشه، دور و برش رو پر از مجنون دیوونه می‌کنه، و با خون خودش خونه رو طلسم می‌کنه.


اما بروس، که البته زندگی‌اش خدایی خیلی بهتر از آمادئوس بود، با ترس‌اش روبرو میشه و خودش رو تبدیل به همون غم و ترس‌هایی می‌کنه که ازشون می‌ترسیده و هنوز هم می‌ترسه و احتمالا هیچوقت قرار نیست که نترسه. بتمن با تمام این ترس‌ها تو راهروهای تاریک آرکام روبرو میشه. صدای مادرش رو می‌شنوه که می‌خواد ترکش کنه. با هیولا یا همون اژدهای درون‌اش می‌جنگه. یکی از جالب‌ترین صحنه‌ها هم وقتیه که دستش رو می‌بره تا درد جلوی کابوسش رو بگیره و بتونه تمرکز کنه.


بتمن درد کشیدن رو به یاداوری خاطرات و واقعیت زندگی‌اش ترجیح میده. تحمل درد براش راحت‌تره. بعد هم بتمن تمام در و دیوارهای عمارت رو می‌شکنه و داغون میکنه که نشون بده که شکستش داده. که بهش تعلق نداره. جوکر این صحنه رو با علاقه نگاه می‌کنه. برای اون هم بازی تموم شده و بتمن عزیزش سربلند بیرون اومده. بتمن سکه‌ی هاربی رو هم بهش پس میده. هاربی که تو سرگردونی درمان‌های مزخرف دکترها گیر کرده بوده. دکترها سکه‌ی هاربی رو ازش گرفته بودند تا دیگه برای هر تصمیمی ازش استفاده نکنه. ولی بتمن برش می‌گردونه و جوکر هم قبول می‌کنه که آزادی بتمن رو به دست‌های هاربیدنت و سکه‌اش بسپارن.


برای من این صحنه نشونه‌ی همزاد پنداری بتمن با سطح جنونیه که هرکسی تو شخصیتش داره و نباید دستکاری بشه. یعنی بتمن می‌تونه بفهمه که برای هاربی، اون سکه مثل نقاب خودش، یا خنده‌های جوکر می‌مونه. هاربی با اون هاربیه و هیچکس حق نداره این رو ازش بگیره. این تو صحنه‌ی آخر هم خیلی پررنگه. وقتی که داره خیلی عاقلانه به رفیقش نگاه می‌کنه که انگار دوباره متولد شده. جوکر به بتمن افتخار می‌کنه و بتمن هم به جوکر احترام میذاره. کاری بهش نداره و آرکام رو ترک می‌کنه. همه چیز انگار خیلی عاقلانه تموم میشه. البته عاقلانه با قانونی جامعه‌ای به نام آرکام اسایلم، یا تیمارستان آرکام.


جنگ درونی بتمن با خودش تو خیلی از کمیک‌های دیگم به تصویر کشیده شده. ولی اینجا بخاطر روایتی که داره خیلی پررنگ‌تر و حساس‌تره گرنت موریسون، نویسنده‌ی کتاب کلی داستان دیگه هم داره که هیرولیک به زودی میره سراغشون تا با دنیای این نویسنده هم آشنا بشیم و شخصیت‌هایی که خلق کرده رو بهتر بشناسیم.




چیزی که شنیدین، سیزدهمین قسمت از پادکست هیرولیک و بخش سوم از چهارگانه بتمن بود. هیرولیک رو من، فائقه تبریزی به کمک بردیا برجسته نژاد می‌سازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام میده. طراحی وب سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمی‌ها انجام داده که همه‌ی لینک‌های مربوط به پادکست اونجا در دسترسه. می‌تونین صفحه و کانال مربوط به پادکست رو تو اینستاگرام، توییتر و تلگرام دنبال کنید و اگر حال کردین، اون رو به دوستاتون هم معرفی کنید. روزگارتون خوش، فعلا خدافظ.



بقیه قسمت‌های پادکست هیرولیک را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/Herolic-–-E13-–-Batman-03-Arkham-Asylum-id2202934-id306381943?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=Herolic%20%E2%80%93%20E13%20%E2%80%93%20Batman-03-Arkham%20Asylum-CastBox_FM