من هم چند روز آخوند بودم!


شنبه- منتظرم تا جنس هایی که برداشته ام حساب کنم، فروشنده به مشتری جلوتر از من که کارتش را در دست گرفته و می خواهد حساب کند می گوید: کارت رو بده! مشتری جواب می دهد: کارت را نباید دست به دست کرد، کارتخوان را بگذار جلو! واقعا چه قدر خوب است این آگاهی و مراقبت عمومی، کاش در همه عرصه ها با اطلاع رسانی و آموزش چنین بشود و خود مردم این طور با وسواس و دقت مراقبت کنند!

یکشنبه- در شعبه یکی از بانکها منتظر رسیدن نوبتم هستم که شماره قبل از من اعلام می شود. پیرمردی است از کارگران پاکبان شهرداری که با لباس کار آمده تا یک دسته پول نقد را به حسابش بگذارد. خانم متصدی باجه بانک با احترام راهنمایی اش می کند و مؤدبانه کارش را انجام می دهد، وسط خبرهای تلخ این روزها و صحنه های ناپسندی که در زندگی روزمره می بینیم این صحنه نقطه ای نورانی و سپید است، یک نقطه روشن در میان تاریکی ها، دلم باز می شود و برای آن خانم کارمند بانک دعای خیر و سعادت و خوشبختی می کنم که با این پیرمرد زحمتکش چنین رفتار شایسته ای دارد.

دوشنبه- راننده ماشینی که من را از محل کار سوار کرده می گوید من یک وقتی چند روز آخوند بوده‌ام! داستانش را تعریف می کند و می گوید: یک بار آخرشب مسافری روحانی از فرودگاه سوار کردم و چون خسته بود عقب ماشین خوابید و موقع پیاده شدن هم آن قدر خواب آلود بود که با عجله پولش را داد و رفت. فردا صبح که دو سه نفر مسافر سوار کردم دیدم خیلی به من احترام می گذارند و موقع حساب کردن کرایه هم بیشتر پول دادند و گفتند: حاج آقا، خیلی آقایی! خیلی مردی! باورمان نمی شد یک روحانی مسافرکشی کند!

تازه متوجه شدم که حاج آقا دیشب عمامه اش را جا گذاشته است! خلاصه تا چند روز بعد که دوباره مسافری به مقصد حوالی منزل آن روحانی پیدا کنم و بتوانم عمامه اش را پس بدهم، آن عمامه روی صندلی عقب بود و کلی باعث برکت کار من می شد چون خیلی از مسافرها خوششان می آمد و هم درد دل می کردند و هم کرایه را بیشتر می دادند!

سه شنبه- پیرزنی که روی صندلی عقب تاکسی کنار من نشسته از شوهرش شاکی است که زن صیغه ای دارد و بعد از عمری احساس شادابی می کند، پیرزن می نالد؛ کارهای نکرده! برای ولنتاین به او کادو داده! بعد سر درد دلش باز می شود که بیکار است و پول نمی آورد، چند روز قبل مجبور شدم برای خرج خونه تلویزیون و میز تلویزیون را بفروشم!

پیرزن اهل یکی از روستاهای شمال است و از زن های جوان تهرانی با اوصافی یاد می کند که خنده ام می گیرد و البته نمی توانم بنویسم! مکرر هم وسط حرفهایش می گوید: "جسارته، جسارته، شما جای برادر من" و بعد چیزهایی که جسارت به حساب می آورد - و البته من هم نمی توانم نقل کنم- شرح می دهد!

چهارشنبه- سرم توی کتاب است که مسافری میانسال کنارم می نشیند و در عین حفظ فاصله کنجکاو است که کتاب را ببیند. از پشت ماسکی که به صورت دارد درست چهره اش را نیم بینم، مردی است حدودا شصت ساله با ته ریشی سفید. عنوان عربی روی جلد را به درستی می خواند و چون تعجب مرا می بیند می گوید من هشت سال اسیر بوده ام! بعد شرح می دهد که زبان عربی را در دوران اسارت آموخته و بعد که حرفهایمان گل می اندازد بحث کرونا و مراقبت های بهداشتی می شود، می گوید: حاجی، پرهیز و بهداشت و ضدعفونی اصل کار هست و قبول، ولی در کنار همه اینها باید روحیه آدم قوی و دل آدم شاداب و خود آدم سرزنده و بانشاط باشد! بعد اضافه می کند که من در همان دوران اسارت و حتى وقتی که در سلول انفرادی بودم توی همان فضای کوچک ورزش می کردم و بعد که توی بند بودم با حرکت های تند طول اتاق را می رفتم و می آمدم چون می گفتم باید سالم و سرپا بمانم!

الآن که مردم توی خانه هستند بعضی ها این قدر بی نشاط و افسرده و بی حرکت و غمگین شده اند که این ضعف روحیه زودتر از کرونا آنها را از پا می اندازد! بعد هم نکته ای از یک پزشک متخصص نقل می کند که بدن های سر حال و با نشاط ویروس را پس می زنند.

پنجشنبه- صبح خیلی زود که هوا هنوز تاریک است سوار ماشین می شوم و راه می‌افتم که بروم نان بخرم، هنوز ساعت شش و نیم نشده، خیابان ها کاملا خلوت است و برای همین وسوسه می شوم از نانوایی دورتری که نان بهتری دارد نان بگیرم .