گوینده خبر و مترجم
کنترل و ترس از آزادی
من اخیراً اتفاقی یکی از دوستانم رو دیدم که شاید یک سالی بود ندیده بودمش.
وقتی وارد کافه شد، به سختی شناختمش. از آخرین باری که همدیگه رو دیده بودیم،به طور حیرت انگیزی وزن کم کرده بود؛ طوری که بدن من با سایز معمولی، در کنار بدن اون که به طور قابل توجهی کوچیک شده بود، عظیم الجثه به نظر میرسید.
در طول ناهار، مکالمهی ما تبدیل به صحبت دربارهی کاهش وزن اون شد. از برنامهای گفت که در نُه ماه گذشته دنبال کرده بود. بیشترش مواردی بود که من به عنوان یک برنامهی رژیم غذایی شدید درنظر میگیرم: بدون شکر (ازجمله عسل، شیرین کنندهی استویا، میوههای خشک و غیره)، بدون آرد (حتی آردهای جایگزین)، و بدون میان وعده (یعنی هیچ میان وعدهای؛ بدون استثنا).
اما برنامهش، از این هم بسیار فراتر میرفت- هر لقمه غذا باید توزین و اندازه گیری میشد؛ باید هر روز با یک مربی تماس تلفنی میگرفت، ورزش به دلیل مقدار بسیار کمِ کالری مصرفی توصیه نمیشد، هنگام پخت و پز روی دهانش چسب میزد تا از هرگونه "گاز زدن، لیس زدن یا مزه کردن" جلوگیری بشه، و کسانی که از برنامه خارج میشدن، در خطر چسبوندن برچسب "معتاد به مواد غذایی" روی دهانشون قرار میگرفتن.
به عنوان کسی که روزگاری با ارتورکسیا (وسواس غذایی) دست و پنجه نرم کرده و حالا فرهنگ رژیم رو به نفع سلامتی و غذا خوردنِ شهودی کنار گذاشته، سخت بود که در چنین گفتگویی بیطرف بمونم؛ درحالی که تمام فکرم این بود که میشد با پرچمهای قرمزی که در اون مکالمه در ذهنم بالا رفته بود، اون قدر پتو دوخت که یک کشور رو گرم نگه داره. دوستم میگفت بالاخره رهایی رو پیدا کرده.
اوه عزیزم، تو رهایی رو پیدا نکردی؛ کنترل رو پیدا کردی!
پارسال بعد از دو سال وقفه، خودمو به پروسه درمان برگردوندم. همون طور که پاندمی کرونا همهی دنیا رو فراگرفت، اضطرابی که خودمو متقاعد کرده بودم تحت کنترل منه، به اوجش رسید.
واقعیت این بود که من هرگز اونو تحت کنترل نداشتم، بلکه صرفاً تک تک جنبه های زندگی خودمو به گونهای مهندسی کرده بودم که به این معنی بود که چنان کنترلی بر اطرافم داشتم که اضطرابم قابل مدیریت شده بود. تنها چیزی که لازم بود این آگاهی بود که من نمیتونم و نمیشه همهگیری جهانی (و توطئههای بیشمارش) رو کنترل کنم و تنها کاری که باید میکردم این بود که عمیقاً به درون مارپیچ اضطرابی که فکر میکردم بهش غلبه کردم برم.
درمورد من، نیاز به کنترل، ریشه در آزارهای دوران کودکی داره؛ در ناتوانیای که در اون سالهای کودکی تجربه کردم. پیامی که در همون سنین پایین در مغز من حک شد، این بود: از کنترل خارج بودن به معنای ناامنی است.
متوجه شدهم که این نیاز به کنترل در زندگی من به عنوان یک بزرگسال به شکلهای مختلف نقش بازی میکنه؛ مثل دستیابی به موفقیتهای بیش از حد، رعایت قوانین، کمالگرایی، تلاش و تکاپو، مسئولیت پذیر بودن، وسواس به غذا و ورزش. همچنین: ناتوانی در ریلکس کردن و آرامش گرفتن، استقلال ناسالم، بیخوابی، خستگی و ناتوانی، تهکشیدن انرژی، بیماری، اضطراب، افسردگی و فروپاشی روانی.
من اعتقاد ندارم که نیاز به کنترل، فقط ریشه در آسیبهای دوران کودکی و سوءِاستفادهها داره. با این حال، درمورد زنان نسل ایکس (یعنی متولدان بین 1965 تا 1980) که میشناسم و مثل خودم، در مسئولیتهای شغلی و خانوادگی و کارهای خونه غرق شدن، نیاز زیادی برای کنترل میبینم؛ زنانی که از کمک نکردن شریک زندگیشون ناامید شدهن، و تلاش میکنن نیازهای فرزندان و والدینِ پابه سن گذاشته شون رو تامین کنن، بسیار سخت کار میکنن تا جایی که هیچوقت خواب کافی ندارن؛ و درحالی که بدون هیچ حمایتی یا حمایت بسیار کم سعی میکنن همهچیز رو در زندگی متعادل نگه دارن، در حالت استرس مزمن باقی میمونن.
نیاز به کنترل در این شرایط بارزتر میشه؛ وقتی زندگی ما تا حد زیادی غیرقابل کنترل میشه، وقتی احساس میکنیم کنترل چنان از دستمون خارج شده که به هر اونچه میتونیم چنگ میاندازیم تا به ما این امکان رو بده که یک بار دیگه احساس امنیت یا قدرت کنیم.
دوست من و دلبستگی شدیدش به لاغری، وسواس یک دوست دیگه درمورد ورزش، نیاز وسواسگونهی من برای مدیریت ذرهبینی دنیای خودم، دوستی که هر روز دیوانهوار خونهشو تمیز میکنه و زن دیگهای که درگیر رابطهای میشه فقط به این خاطر که این تنها وجه زندگیشه که در اون باقیماندهی قدرت رو احساس میکنه؛ درحالی که بقیهی جهانش از هم میپاشه...
همه ی ما تحت کنترل چیزی هستیم.
گلنون دویل، نویسنده کتاب پرفروش رام نشده (Untamed)، چندی پیش ویدیویی را در توییتر منتشر کرد که در اون از اختلال خوردن و نبرد مداومی که پیشتر با رابطهش با غذا و تصویر ذهنیش از بدنش داشت گفته بود. میگفت: "من خودم را در زمینهی بدن و غذا آزاد نکردم. میدونم که بدنم رو دوست ندارم، چون عشق دلالت بر اعتماد داره و من میدونم که به بدنم اعتماد ندارم، چون تمام روزم رو صرف کنترل اون میکنم و ما فقط اون چه رو که بهش اعتماد نداریم کنترل میکنیم."
دوست من نمیتونه اعتماد کنه که بدنش در امانه؛ پس باید کنترلش کنه و به این میگه رهایی از وسواس غذایی. من نمیتونم اعتماد کنم که دنیای من امنه و باید کنترلش کنم و اسمشو میذارم رهایی از اضطراب.
ما آزادی رو با کنترل معامله میکنیم، چون کنترل به ما این امکان رو میده تا ترسمون رو مدیریت کنیم و اونقدر به کنترل به عنوان وسیلهای برای ادارهی زندگی عادت کردیم که اگر بخوایم این ابزار اساسی بقا رو کنار بذاریم، از نتیجهی اون میترسیم.
اما اگر دوستم تصمیم بگیره به بدنش به جای کنترل کردن اعتماد کنه، چطور میشه؟ چاق میشه یا میتونه در رابطه با غذا و بدنش به آزادی و لذت برسه؟ اگر من تصمیم بگیرم که به ایمن بودنم اطمینان داشته باشم و بیش از حد دنیای خودمو کنترل نکنم تا مطمئن بشم امنیت دارم، چی؟ آیا اضطراب در من نهادینه میشه یا اینکه میتونم آرامش رو در یادگیری تسلیم شدن در لحظه پیدا کنم؟
ما میترسیم اگر کنترل کردن خودمون رو کنار بذاریم، چه اتفاقی میافته – فکر میکنیم به شدت از کنترل خارج میشیم - اما این بهندرت اتفاق میافته.
واقعیت اینه که هرچی کمتر بهدنبال کنترل بخشهایی از خودمون باشیم که بهشون اعتماد نداریم، بیشتر به سمت پذیرش ریشهای و بنیادی خودمون هدایت خواهیم شد و سرانجام در این فضا، به رهایی از چیزهایی که ازشون میترسیم، دست خواهیم یافت.
برای من، هدف لزوماً ازبین بردن اضطراب نیست، بلکه درعوض دیدنش صرفاً بهعنوان بخشی دیگه از اون چیزیه که هستم؛ یعنی هیچ تفاوتی با غم و اندوه، خشم، شادی، غصه و ماتم یا خوشحالی نداره و باید یاد بگیرم به جای کنترل کردن، اونو بپذیرم. شاید حتی یک روز یاد بگیرم که این قسمت از خودمو دوست داشته باشم، چون همون طور که گلنون دویل میگه ما میتونیم خودمون رو کنترل کنیم یا دوست داشته باشیم، اما نمیتوانیم هر دو رو انجام بدیم!
شاید بزرگترین کنترلی که میتونیم در زندگی خودمون داشته باشیم، انتخاب رها کردنه.
منبع: elephantjournal.com
مطلبی دیگر از این انتشارات
اولین پست و معرفی خودم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تغییرات بزرگ زندگی و انسان بسیار حساس
مطلبی دیگر از این انتشارات
خودسرزنشگری و HSPها