باید از هر خیال،امیدی جُست _ هر امیدی خیالی بود نخست:)!
اسفند سفید
اسفند برایم سفید بوده و هست؛ مرا به یاد همان برف و دلتنگی وصف نشدنی می اندازد. دلم نیامد دوباره دیدنش را برای خودم عادی جلوه دهم.

اسفند از همان هاییست که بیشتر آدم ها به یادآور بهار اورا میشناسند. کمتر کسی به خود مفهوم و ارزش اصلی اش اهمیت داد، از همان دانش آموزانی بود که پشت پرده هوای دیگران را داشت و زمانی که به خودش میرسید؛ هیچکس اورا نشناخت.
اسفند همان تلاش های بیکران نویسنده اییست که سال ها بعد فیلم فیلمنامه ایی که دگران ان را مچاله کردند و در سطل انداختند را روی تابلوی پرفروش ترین های جهان دید.
اسفند آسمان تیره و تار شب است؛ که هیچکس نفهمید جلوه ی زیبایی ماه و ستاره ها و کهکشان ها در تار و پود سیاه اوست که جریان دارد.
اما من میخواهم اینبار اسفند را برای خودش و فقط و فقط به خاطر روزهای زیبایی که به من بخشید دوست داشته باشم؛ اورا از گوشه ی قلبم بیرون بکشم و اجازه بدهم سرمای استخوان سوزش در تنم بپیچد. اگر اورا برای فروردین و پیشواز عید و سال نو میخواهند و دوست دارند؛ من اورا به عنوان سفیدی قلب زیبایش دوست دارم.

سال پیش این موقع هارا به خوبی به خاطر دارم.
و اما من سپاسگزارم چون :
از سال پیش...
چیزهای زیادی را از دست دادم
چیزهای بسیاری به دست آوردم
مادر و پدر و خانواده ی زیبایم را همچنان به همان گرما در کنارم دارم
زندگی دوستانی با درک و آرام به من بخشید
و ...(دلم میخواد بقیشون رو وقتی تولدم اومد بگم!)
همچنان من من است؛ هرچند زیاد این من جدید را نمیشناسم اما کم کم دارد از او خوشم می آید. صبرش دگر ستودنی نیست اما بیشتر تلاش میکند.

باز هم اسفند، ماجراجویی برایمان به ارمغان آورد
شنبه ی هفته ی دیگر گلی به سفر میرود، میخواهم تمام خاطرات بد و غم ها و سیاهی های وجودم را در آنجا جا بگذارم و سرشار از امید و آرزو برگردم و از بقیه ی اسفند عزیزم لذت ببرم. این سفر همچون همیشه نیست؛ باورش برایم سخت اما دور از ذهن هم نبود. آری با مدرسه به این سفر میروم؛ تجربه ی سفر با مدرسه را داشته ام اما اینبار سال آخریست که اینجا درس میخوانم و تقریبا همه ی دوستانم و همکلاسی هایم همراه و همسفر من خواهند شد. خیلی دلم میخواهد بدانم گلی پس از این سفر چه حرفهایی برای گفتن دارد؛ چه حرف هایی را گفته، چیزهایی را که میخواست فهمید؟ آیا هنوز آسمان برایش به جذابی قبل است؟ یا که هنوز معتقد است ...
به امید دیدار دوباره ی یک اسفند در زندگی هایمان؛ متنی را برای ماه عجیب و شگفت انگیز نوشته ام، یا بهتر بگویم برای خاطراتش.
گلی در جستجوی زندگی
۱_۱۲_۰۳

زندگی را حس میکنم. انگار به گل نیمه جان بی امیدی آب داده ایی، انگار صدای قهقه هایت زمین را میلرزاند و جان را آرام میکند. انگار شقایق های وحشی روییده اند، انگار گمشده ای در جنگل راهش را پیدا کرده و کرم های شبتاب همسفرش شده اند. دلم به اندازه ی همان شال گردن صورتی روشن است، حتی دگر اوهم میداند چشمانم به عمق اقیانوس حرف برای گفتن دارند. چند وقتیست نور آبی را در کنار سرم حس میکنم؛ او به من امید و انگیزه میبخشد و قدرت هایم را یادآوری میکند. امشب، دلم میخواهد آرزو کنم؛ آرزو کنم تمام آدم های دارای قلبی بی ریا، نور آبی در کنارشان داشته باشند و هنگام درد ها و ریختن نمک بر روی زخم های کهنه به آنها یادآوری کند تا چه اندازه با ارزش هستند.

مطلبی دیگر از این انتشارات
شبهای روشن، روزهای بینام
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنجِ خاک نم گرفته (شعر کوتاه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
همچنان این روزها