همچنان این روزها

زندگی این روزا عجیبه.

همش دارم درس میخونم ولی وقتی شب نگاه میکنم، انگار هیچ کاری انجام ندادم. تکالیف مدرسه و امتحاناش هیچوقت تموم نمیشن.

کلاس زبان هم هست... و برنامه نویسی که دوباره شروع شده.

حداقلش اینه که میدونم اخرین ترمم عه. بعدش که تموم شد احتمالا زیاد درگیر کلاس و دوره و اینا برای برنامه نویسی نشم.

درس خوندن برای آزمون تیزهوشان هم یه طرف.

احساس میکنم خیلی درگیر درس خوندن شدم، ولی کاری هم نمیتونم براش بکنم. و بخش جالبش اینه که با اینکه درس میخونم اما نمره ی ریاضیم حتی پایین هم اومد... دلم میخواست ترم دوم هم مثل ترم اول، همه ی امتحان های ریاضی رو نمره کامل بگیرم. اما به خاطر 0.5 نمره این اتفاق نیوفتاد. البته که موضوع مهمی نیست... میدونم که نیست اما دیروز، بعد دادن امتحان، خیلی استرس داشتم و وقتی که فهمیدم کامل نمیشم گریه ام گرفت.

قطعا فقط به خاطر نمره ی ریاضیم نبود، این روزا فقط خیلی... نمیدونم ام. شاید خیلی ناراحت، شاید خیلی ناامید، شاید خیلی درگیر.

و از دست دادن دوستام هیچ کمکی به این قضیه نمیکنه. مدرسه شبیه به عذاب شده. صبح ها بیدار میشم و دلم میخواد بشینم یه جا و فقط گریه کنم... واقعا دلم نمیخواد دیگه برم مدرسه.

عوض شدنم رو خیلی قشنگ احساس میکنم. قبل از این جریانا صبح ها مشکلی با رفتن به مدرسه نداشتم و اونجا با همه حرف میزدم و میخندیدم و برمیگشتم پیش دوستام باهمدیگه بقیه رو جاج میکردیم و یه عالمه میخندیدیم، درس خوندنامون با هم و مسخره بازی هامون لا‌به‌لای درس خوندن. الان همه چی عوض شده و تا حدودی بابتش عذاب وجدان دارم.

تو مدرسه زیاد حرف نمیزنم و مثل قبل رفتار نمیکنم، بیشتر سرجام میشینم و درس میخونم و همه متوجه شدن که دیگه مثل قبل نیستم.

یکی از بچه ها امروز میگفت: چرا اینقد درس میخونی؟ و میخواستم بهش بگم که: کار دیگه ای میتونم بکنم؟

معلم‌ها همش میپرسن: چت شده؟ خیلی کسلی، اوکی ای؟

معلم دینی مون امروز گیر داده بود بیاید ویژگی دوستاتون رو بگید، و همش ازم میپرسید چرا حرف نمیزنی؟ تو هم حرف بزن. به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم که گریه نکنم.

میتونم با بقیه دوستام حرف بزنم، فقط بهشون پیام بدم و شروع کنم به حرف زدن راجع به همه‌ی اینا. ولی نمیتونم... به من نمیاد، همیشه من همونم که به بقیه دلداری میده، حس عجیبی میده اگه بخوام باهاشون راجع به احساسات خودم حرف بزنم. از طرفی خوشم نمیاد زمانشون رو بگیرم.

متوجه شدم که اعتماد به نفسم هم خیلی کم شده. دیگه احساس خوبی راجع به خودم ندارم و میدونم که به خاطر حرفای یکی از دوستای قبلی ام عه. اما نمیتونم به حالت عادیم برگردم. حرفاش اشتباه بودن اما به هرحال همشون اینجوری فکر میکنن. فکر میکنن دلم میخواست دوستیشون/دوستیمون رو خراب کنم.

در صورتی که واقعا نمیخواستم... هیچوقت تو زندگیم نخواستم دوستی کسی رو خراب کنم.

حرفای اون روزِ اون واقعا قلبم رو شکستن. و اینکه یکیشون بهم گفت: کاشکی واقعا بمیری.

تقریبا داشت به عنوان شوخی میگفتش اما کلمات همون کلمات ان. منظورم اینه که: آرزوی مرگ؟ واقعا؟

واقعا حالم بده و فقط دلم میخواد راهنمایی تموم شه. امیدوارم تابستون بیاد و تمام این ها تموم بشن. همشون، جوری که انگار هیچوقت وجود نداشتن... جوری که انگار هیچوقت نیومدم تو این مدرسه.

با اینکه متن، همچین وایب خوبی نمیده ولی به هر حال.
با اینکه متن، همچین وایب خوبی نمیده ولی به هر حال.