Mim.Qorbani@Gmail.com - @Boredmim
شبهای روشن، روزهای بینام

حالا مدتها است که زندگی من، شبیه قدم زدن روی تیغهی باریکی شده که از مرز باریک بین عقلانیت و جنون میگذرد. هر روزم در تهران، شبیه زندگی کردن در حاشیه است، جایی خارج از متن، بین دیده نشدن و شنیده شدن.
صبح که میشود، هنوز هوا خاکستری است. چراغ اتاق را خاموش نمیکنم چون شب پیش، تا دیروقت مشغول نوشتن بودم و هنوز ویرایش نهایی کار باقی مانده است. پشت میز مینشینم و به فنجان قهوهام خیره میشوم. قهوه سرد شده، اما ذهنم هنوز داغ است؛ مثل آتشی که نمیدانم خاموشش کنم یا بگذارم بیشتر بسوزد.
در همین افکارم که صدای اولین پیام روز از گوشی بلند میشود؛ مشتریای که یک متن سخنرانی فوری برای مراسم ترفیعش که همین امروز برگزار میشود میخواهد. تماس میگیرم، صدایش پر از استرس است. میخواهد تا ظهر برایش یک شاهکار بنویسم. میخواهم به او بگویم که نمیتوانم، خیلی خستهام و باید کمی استراحت کنم، اما سکوت میکنم. دفترچهام را باز میکنم و یک سری سوال کلیشهای از او میپرسم. هر کلمه را با دقت یادداشت میکنم. باید پیامش را درست بفهمم، لحنی که میخواهد منتقل کنم، داستانی که میخواهد بگوید. در حرفهی من گفتوگو با مشتری مانند حل پازلی است که قطعات آن، لایههای درونی شخصیت فرد مقابل است.
ظهر، زمان ملاقات با مشتری دیگری است. کافهای کوچک در اندرزگو. لپتاپ، دفترچه و ذهنی پر از سؤال را با خودم میبرم. مشتری روبهرویم نشسته و از دغدغهها و رویاهایش میگوید. باید مطمئن شود که حرفهایش شنیده میشود. من هم لبخند میزنم و گاهی سر تکان میدهم، اما در عمق وجودم، چیزی مثل دیوانگی موج میزند. ذهنم پر از صدای دیگری است؛ صدایی که میخواهد متن را آنطور که خودش میخواهد بنویسد، نه آنطور که مشتری انتظار دارد.
عصر که برمیگردم خانه، شهر شلوغ است، اما درونم، نوعی خلأ هذیانی در حال شکل گرفتن است. احتمالا به خاطر بیخوابی دو روز گذشته است. پشت میز مینشینم، لپتاپ روشن، نبض موس روی صفحهی ورد. میزکار شلوغ، کاغذهای پخشوپلا دور میز، پرینتهایی با فونت بیمیترا، خودکارهای رنگی بین صفحهای از چند کتاب، باز و رها. خطخطی نوشتهها و یادداشتهای ناخوانا، پوستهای رنگی شکلات و هستههای خرما، لیوان چای نیمه خورده و دفترچهای با نوشتههای محرمانه. کلمات جاری میشوند، اما هر جملهای که مینویسم، انگار از دل آشفتهای بیرون میآید که دیگر نمیداند کجا پایان مییابد و کجا شروع میشود. هر جملهای که مینویسم، انگار بخشی از وجودم را در آن جا میگذارم.
شب که میشود، تهران آرام میگیرد، اما چراغ اتاق من هنوز روشن است. متن تمام شده، نسخهی پیدیاف فایل را ذخیره میکنم و میدانم که اسمم هیچوقت پایش نخواهد بود. اما این برایم مهم نیست. من فقط میخواهم بنویسم، چون نوشتن، همان چیزی است که مرا زنده نگه میدارد.
بعد از حدود ۴۰ ساعت بیداری مدام، سرانجام چراغ اتاق را خاموش میکنم، روی تختم دراز میکشم و دیوانگیام را میپذیرم، چون همین دیوانگی است که به من اجازه میدهد بنویسم. شاید این کلمات هیچوقت نام مرا حمل نکنند، اما آنها خود مناند: جنونی که مرا زنده نگه میدارد، حتی اگر به قیمت از دست دادن تمام عقلم باشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
میدانم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنجِ خاک نم گرفته (شعر کوتاه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
همچنان این روزها