ششصد و چهل و چهار درنای کاغذی...
باز هم باغ مخفی.
نمیدونم وقتی س. اون اهنگ رو میفرستاد به چی فکر میکرد، اما به هر دلیلی، گوش دادنش برام مثل عذاب بود. با هربار گوش دادنش نگاه میکنم به باغ مخفی ی خودم و میبینم که من مری نیستم. بیشتر اقای کریونم. گشتم و گشتم و گشتم تا ببینم چرا ولش کردم، چرا باغ مخفی رو قفل کردم و تلاش کردم کلیدش رو پیدا کنم. پیداش که کردم و در که باز شد، فهمیدم که بیهوده بوده. رزهای باغ من مردن و هیچ سینه سرخی توش اواز نمیخونه. من باغ رو خفه کردم، نمیدونم کی و از چند وقت پیش و چرا، اما این باغ مخفی من نیست و منم باغبونی بلد نیستم که دوباره زنده اش کنم. تمام روز رو چشم دوختم به دوزخی که یه روز بهشتم بوده و یه وقتایی هم به حال سینه سرخ گریه کردم. باغ که صدای گریه هام رو شنید، مثل خوناشامی که بوی خون شنیده باشه بهم حمله کرد. شاخه های تاک پیچید دور دستام و محکم بسته شدم به درخت. انگار که یه زندانی روانی یا ادمی خواری چیزی ام. برای ر. که تعریف کردم، گفت:« میدونم خیلی بهش اعتقاد نداری اما به هر حال اول ژانویه برای یسری از مردم سال نوئه، بیا هدف 2025ت رو بذار زنده کردن این باغ و شکستن اون چهارچوب هایی که بهمون گفتی، راستش، خیلی هامون این شکلی شدیم، پس بیا باهم هم از دستش خلاص بشیم.» بعد هم از اون بغل های مامان گونه اش تقدیمم کرد.
تمام گذشته هایی که تا امروز و این جا و الان کششون دادم، مثل علف هرز رشد کردن و گل های سرخ و حسرت و زعفرونم رو خفه کرده. تمام سیاهیایی که از ذهنم بیرونشون نکردم و یه جا موندن تا بگندن و بوی تعفنشون کل باغ رو بگیره...
من شازده کوچولو بودم. یه زمانی، یه روزی. اما حالا، مدام دارم ستاره ها رو میشمارم، کلاهم رو برای ادما برمیدارم و منتظر تشویق میشم...
توی خیالم، تو سیگارت رو روشن میکنی و کنارم وایمیستی و زل میزنی به اشوب توی باغ. میگم:« یجوری نگاش میکنی انگار زیباست.»
_زیباست چون مال توئه. اشوب و نیستی ی باغ تو، از هر دشت و باغی قشنگ تره.
میخندم و بعد هم در سکوت طلوع خورشید رو نگاه میکردیم که چطوری جون میده به درخت اقاقیا...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سحرگاه من
مطلبی دیگر از این انتشارات
منِ معلق در هوا
مطلبی دیگر از این انتشارات
Art class