شمعدانی هایِ حیاط پشتیِ آقاجان؛


راز چشمانت را

با شمعدانی های حیاط پشتیِ آقاجان؛

در میان گذاشته ام.

کذب نگفته باشم،

آنها هم عاشقت شده اند.

آخر میدانی

بعد از رفتنت

شمعدانی ها مونسم شده اند.

خوبیشان این است که

بدون منت درد دل هایم را خریدارند

گهگاهی

شاخه های بید هم

گوششان را می آورند جلو

تا نجوایمان را بشنوند.

ماهی های حوض حسودی میکنند

به آنهاهم بگویم؟

میدانم دلت بزرگ است عزیز

میگویم

آنهاهم از راز ملتفت می شوند.

حالا که رازدار بسیار

و رازهایمان هم وافر است

بگذار بقیه هم از راز مطلع شوند.

چنارها پهلو به پهلوی هم نشسته اند

به یکیشان که رازت را بگویی

در گوش چنار هم جوارش

راز را فاش میکند.

آن روز که گفتم،

دیگر نمی آیی

شمعدانی ها دق کردند.

بید متعصب شده است

چنارها کمرشان خم شده

و من هم سورَت سرما را

در ژرفای باطن خاطر

احساس می کردم.

بد عهدی کردی عزیز

یادت می آید؟

زیر درخت چنار را؟

عهدمان این شد

که هردو زیر چنار

موت را ببینیم

قرار بود قرارمان سه نفره باشد

من و تو و چنار.

اما تو نیامدی

و حالا

من و چنار خلوت نشین های

حیاطِ آقاجانیم؛

هنوز هم چشممان به در است

شاید که بیایی...