چادر سیاه ماه که نمیره تن خورشید
قصهی نجات قلبهای دوده گرفته
اگر قلبت چندین سال آفتاب ندیده، آن دیگر قلب نیست؛ بلکه یک مجرم است که در سلولِ سینهی تو زندانی شده و خودش را به میلهها می زند تا به آزادی دست یابد. مطمئن باش دودههای خشم، دیوارههای سینهی تو و صورت قلبت را سیاه کرده. سینهی تو دیگر جایی برای عشق ندارد، درونش پر از کینهها و زخمهای قدیمی است که گیر انداختهای. ایمان داشته باش که یک روز قلبت با کینهها و زخمها همدست میشود و با هم از سینهات فرار میکنند. آنوقت تو میمانی و خلأ درونت و یک دنیای پوچ.
تکلیف قلبهای دوده گرفتهای که از سینهها فرار میکنند را کسی نمیداند. اما تکلیف صاحبان آنها به روشنی روز است. آنها به قعر تاریکی میروند و روحشان را در آن سیاهی سنگین گم میکنند. و آیا یک تنِ پوچ و بدون روح را میتوان ″زنده″ نامید؟
پوچ شدن با نابودی برابری میکند. نابود شدن یعنی از دست دادن روحی که از جنس خدا است و به عنوان موهبتی در تن شایستهی تو دمیده شده است.
و چه کسی میتواند بدون پیوند میان ماهیتش با خدا، زندگی کند؟
مثال برای به مو رسیدن ها و پاره نشدن ها زیاد، و قیچی زدنِ خدا بر روی آنچه که رشتهای محالترین است.
زمانی که رابط تو و امیدت، به اندازهی تار موهایت نازک میشود، طبیعیست که برای قطع شدن اتصالت با منبع امید نگران باشی اما برای تویی که سرشار از عشق به خدا هستی، منطقی نیست. چرا که *عشق سرشار خدا، قدرتی فراماورایی به تو میدهد که میتوانی حالهی محافظت کنندهای را اطراف خودت و امیدت ببینی که از جنس مستحکمی که در این دنیا به نسخهی تضعیف شدهاش میگویند فولاد، تشکیل شده.
وقتی به خدا عشق بورزی، او نیز عشق سرشارش را نسیبت میکند، آفتاب این عشق به قلبت میتابد، قلبت هرگز سیاه نمیشود و هرگز پوچ نخواهی شد! برایت تضمین میشود که هرگز به قعر تاریکی پرتاب نشوی و روحت را گم نخواهی کرد.
اما این را بدان، حتی اگر قلبت را از دست دادی، روحت را گم کردی و در تاریکی فرو رفتی، او به تو خواهد تابید. شاید تو او را فراموش کرده باشی اما او هرگز تو را از یاد نمیبرد. او به تو خواهد تابید و تو را از تاریکی نجات میدهد، دستت را میگیرد و تو را برای پیدا کردن روحت همراهی میکند و همچنین جوانهای به تو میدهد تا در سینهات بکاری و قلبی جدید جوانه بزند.
هر زمان که تاریکی اطراف تو را بگیرد کسی را نمیبینی، نمیجویی و به کسی امید نمیبندی؛ زیرا میدانی غریق نجات تو تنها او است و کسی یاریگرتر از او نیست. پس در آن ظلمت محض فقط به او امید میبندی و
*عشق سرشار خدا، قدرتی فراماورایی به تو میدهد که میتوانی حالهی محافظت کنندهای را اطراف خودت و امیدت ببینی که از جنس مستحکمی که در این دنیا به نسخهی تضعیف شدهاش میگویند فولاد، تشکیل شده :)
این است داستان عشق محض! ابتدا او را گم میکنی، سپس خودت را، او تو را پیدا میکند و تو نیز برای همیشه او را پیدا میکنی

بیست و سومین روز از بهار
( احساسات خوب ناشی از انطباق با کائنات )
ادیت : فلسفه بهترین دسته بندی بود که ویرگول این متن رو داخلش قرار داد و من هرگز به ذهنم نمیرسید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاموشی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتیبه های جیبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
to the stars