مَن بِه رَنجِ تَرانه ها گِریستِه ام؛ باران صِدایَم کُن...!
یادداشت های یکی درمیان!
● یادداشتی از یکشنبه، دهم ژانویه..
دفترک بی وفای من!.. حقیقتش، به قدرت یک سرو طوفان زده سرپام و چیزی نیست برای گفتن..اونقدر محکم ایستادم که یادم میره، من همون موجود نازنازی بودم که قلبش از مشت دستش کوچک تر بود. دلم نمیخواد اعتراف کنم، اما گه گداری دلم میگیره.. بهتر بگم، یه سنگ سفت و سخت راه گلومو بند میاره. اون موقع دلم میخواد یه نفر از ته دل ازم بپرسه: حال دلت چطوره؟
میدونم اگه بپرسه هم باز چشمام خر میشن و اشکام سرازیر میشه و سیل برم میداره... نمیدونم، الان چند وقته کسی نپرسیده و چشمای احمقم تو ظلمت خودشون خوابن.

گفتم چشم!... چشمای میشی رنگی داشت و یه لبخند جمع و جور سنگین رنگین. میدونی؟
چشم های میشی آدمو عاقل و آروم نشون میده، خصوصا اونایی که عین زمرد رگه های سبز دارن... نمیتونی با خیرگی به چشماشو زل بزنی، ذوب میشی. چشمای من مشکی مشکیه، عین خود شب و سکوتش و قشنگ به درد دیوونگی کردن میخوره.
به این جور آدما که قیافه موجهی دارن حسودیم میشه.. تقصیر من نیست که گاهی از تنهایی میزنه به سرم و پاک خل میشم.. اون وقت جفت پا می پرم تو چاله های آبی که از بارون دیشب هیکلشون پهن زمینه و بلند قهقهه سر میدم. اونوقت این آدمای بدبخت شادی ندیده، آدم رو زل زل نگاه میکنن. انگار حالیشون نیست وقتی یه دلیل درست و درمون جور نشه، آدم مجبوره با احمقانه ترین چیزا قهقهه بزنه..
گاهی با همین خیالات خودم و سایه ام رو دعوت میکنم به صرف چایی رو ابرا، چون خورشید فعلا ناخوش احواله..
●سومین روز آن هفته لعنتی.
هوا بدجوری روشنه و خورشید محکومانه می تابه.. شایدم فقط دلش به حال ملحفه های یخ زده ای که دیشب انداختم رو بند، میسوزه. یه باد خنک کوچولو هر از گاهی میاد و میپیچه لای حلقه های موهام که همینطوری الکی، حنا گذاشتمشون...
این قمری بنده خدا هم مدام بلند بلند با خودش حرف میزنه و سکوت ظهر رو میشکنه. قمری دیگه ای نیست، نه! خود خودشه و دیوارا. اونم مثل منه، دیوانه وار فقط میخواد بشنونش.. هی داد میکشه و خواب میپره از سر خونه و دیوارا.
الان صاف، عین یه مترسک دیوونه نشستم زیر ملحفه های سفید که نیم خیزن رو طناب و خنکی و خیسیشون روحم رو نوازش میکنه. از دست این آدما.. دیگه خیلی وقته سردم نمیشه. انگار یکی قلبم رو گذاشته تو یخچال.
قمری بی گناه ساده لوح! انقدر داد نکش و مث من، مث یه بچه خوب که خیلی وقته پیر شده، بشین زل بزن به طلوع خورشید. قمری ها نمیخوانت دیگه، این که این همه داد و فریاد نداره..
● اولین شب فوریه..
چاخان کردم دفتر ساده دل من! الان که شب نیست، سر صبحه و خورشید تن لشش رو به زور کشیده وسط آسمون. فقط اینو گفتم که بگم، تو هم عین خودم ساده ای دیوونه! عین خودم ساده ای... اگه بهت بگه دیوار سیاهه، زل میزنی به سفیدیش و میگی: حتما سیاهه دیگه...

اگه بهم میگفت این کاسه ماستی که جلوته سیاهه، منم میگفتم هست. چشمام رو بسته بودم به روی هر چه هست و نیست. حتی وقتی بهم ثابت شد قلبش از ذغال هم سیاه تره، چشمام رو باز نکردم... هنوزم باز نکردم. میخوام بخوابم. تا ابد بخوابم و آفتاب به پلکام چشمک بزنه، ولی متاسفانه داد و هوار دردا بلند تر از صدای خواب منه. بلند میشم و با پلکای پف کرده چای دم میکنم..چای میخورم و چای میخورم.. مست شدم انگار.. خودمو میکشم دم پنجره، شب شده.. دلم میخواد باور کنم سفیده، عین چشمای تو.
● از همان هفته هایی که با شنبه شروع شد.
از خنده ها خوشم میاد، همون لبخند هایی موقع خندیدن گوشه پلکات چین میفته. یا چمیدونم، از آدمایی که کلماتشون بوی تعفن دورویی نمیده. گوشه کنار زندگیشون نقاب و رنگ نیست.. چی بگم..
آخه آدما قشنگ که باشن چشماشونم قشنگ میشه... میشه به چشما اعتماد کرد؟ نه، البته که نه! به خودتم اعتماد نکن ساده دل خنگول من، حتی به تصویر توی آینه...

پایان؛
پ.ن: همه این حسا تجربه شده بودن.. ولی خاطره نگاری ها و تاریخ ها پرداخته ذهنم بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمان هم میایستد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
گاهی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خط خطی هایم نفس می کشند