پارسا کاکویی هستم، تو زندگیم دو چیز رو خیلی دوست داشتم، اولی انشاء بود و دومی بازاریابی، شاید واسه همین بود که شدم یه بازاریاب محتوایی. http://parsakakooi.ir
خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن
کتابی که امروز میخوام دربارهاش بنویسم یکی از کتابهاییه که میتونه به شدت در روند فکری منو شما تاثیر گذار باشه.
کتاب هنر شفاف اندیشیدن نوشتهی رولف دوبلی، این کتاب توسط عادل فردوسی پور، بهزاد توکلی و علی شهروز ترجمه و توسط نشر چشمه منتشر شده.
این کتاب دربارهی بعضی از تلههای ذهنی که ما برای خودمون ساختیم صحبت میکنه و به ما میگه که چطور میتونیم از این تلههای خود ساخته رها بشیم و در شرایط خاص انتخابها و تصمیمهای درستی رو بگیریم.
در این مطلب همراه هم تصمیم داریم بعضی از فصلهای این کتاب رو بررسی کنیم و امیدواریم که این مطلب بتونه برای همهی ما مفید باشه.
قبل از شروع ازتون دعوت می کنم در صورتی که تصمیم به خرید این کتاب گرفتید از لینک زیر اقدام به خرید کنید.
· فصل اول: گورستان ستارههای راک
چرا باید به قبرستانها سر بزنیم؟ فصل اول کتاب هنر شفاف اندیشیدن با این موضوع شروع میشه و اشاره به نکتهای داره که اکثر مواقع از دید ما دور میمونه.
همهی ما دوست داریم یا شاید دوست داشتیم یک روزی به موفقیتهای بزرگ برسیم، یک خواننده موفق یا بازیگر سرشناس یا شاید یک نویسندهی محبوب و همیشه تو ذهنمون افرادی رو به عنوان الگو مجسم کردیم افرادی مثل جی کی رولینگ، محمود دولت آبادی یا...
ما همیشه بهترین شدن رو در نظر گرفتیم و فراموش کردیم که هر بازی یک برنده و یک بازنده داره حتی اگر این بازی بازیِ موفقیت باشه...
ما باید به گورستانها سر بزنیم تا ببینیم چه افرادی که موفق به دست یافتن به آرزوهاشون شدن و تونستن کتاب پرفروشی رو به چاپ برسونن و در کنارش دهها نفر و بشناسیم که کتابشون رو چاپ کردن ولی هیچوقت نتونستن پرفروش باشند و هزاران نفر و بشناسیم که کتابشون رو نوشتن ولی ناشری حاضر به چاپش نشد و دهها هزار نفری که با رویای نوشتن کتابشون در زیر خاک جای گرفتن.
این داستان یادمون میندازه بازی موفقیت مثل هر بازی دیگهای دو سمت داره، برد و باخت، بازی که معمولا تعداد بازندهها در اون خیلی بیشتر از برندههاست.
· فصل دوم: توهم بدن شناگر
یکی از جالبترین فصلهای این کتاب همین فصله. فصلی که در اون داستانی از یک تصور غلط به ما میده توهمی که خود منم درگیرش بودم.
تا حالا شده به این فکر کنید که بدن شما نیاز به این داره که خوش فرمتر بشه و باید این کار رو با ورزش انجام بدید؟
سه گزینه جلوی خودتون دارید! بدنسازی، دو بر میدانی و شنا، هر سه ورزش ورزشهای خوبی هستن ولی تصور ذهنی ما از فعالین هرکدوم از این ورزشها در بیشتر مواقع ذهن ما رو به سمت انتخاب ورزش شنا میبره ولی به احتمال زیاد بعد یه مدت کم کم به این موضوع پی میبریم که ما بازی رو برعکس دیدیم.
این شنا نیست که بدن شناگرا رو خوش فرم میکنه بلکه این افرادی با بدن خوش فرم هستند که شناگر میشن.
· فصل سوم: توهم دسته بندی
حتما تا الان خبرهایی شبیه دیده شدن صورتی در ماه یا ظاهر شدن صورت مسیح در نان یا شباهت ابرها به شکلی خاص رو خوندید و شنیدید این اتفاق یکی از خطاهای ذهنیِ ماست که بهصورت خودکار شروع به دستهبندی و شبیهیابی اتفاقات اطرافمون به افرادی میکنیم و در ذهن خودمون روابط علت و معلولی درست میکنیم و فرض میکنیم که دلیل یک اتفاق از یک روند منظم نشات گرفته.
بهتره جملهی بالا رو یک بار دیگه بخونید "اتفاق" پس چرا نباید شانس رو در بروز یک اتفاق در نظر گرفت؟
شاید فکر کنید این اشتباه اشتباه خطرناکی نیست و قرار نیست آسیب جدی به ما بزنه؟ پس حالا شرایطی رو در نظر بگیرید که شما بهخاطر این اشتباه حس میکنید که نظمی مرتب برای رشد سهامی که دارید پیدا کردید و بر اساس همین اکتشاف مبلغ زیادی رو سرمایهگذاری میکنید! بعد یه مدت معلوم میشه که این اتفاق فقط یه اتفاق بوده و هیچ نظمی درکار نبوده، به نظرتون برای فهمیدن این درس یکم هزینهی زیادی رو پرداخت نکردید؟
· فصل چهارم: تایید اجتماعی
یکی از جملاتی که بهشدت بهش اعتقاد دارم و در زندگی شخصی خودم خیلی اون رو مدنظرم قرار دادم این جمله بوده:
یه حرف احمقانه رو اگه هزاران نفر بزنن اون حرف بازم احمقانه است.
یا اینکه یه اشتباه همیشه اشتباهه.
در این فصل کتاب هنر شفاف اندیشیدن هم رولف دوبلی دقیقا به همین موضوع داره اشاره میکنه که ما وقتی با تایید اجتماع نسبت به یک موضوع خاص روبرو میشیم ناخودآگاه تصمیم میگیریم که اون موضوع رو درست در نظر بگیریم و جنبه اشتباه اون رو فراموش میکنیم.
شاید راه حل اینکه توی این دام نیوفتیم این باشه که دانش خودمون رو حول موضوعی که صحبت میشه افزایش بدیم و زیاد نظر جمعی رو بهصورت پیش فرض درست در نظر نگیریم.
حالا من و شما بیشتر کجا اسیر این دام میشیم:
وقتی در سالن سخنرانی نشستیم و سخنران حرفی میزنه و چند نفر که حتی اکثریت هم نیستن شروع به تشویق میکنند، چه اتفاقی افتاد؟ شما چرا دارید تشویق میکنید؟ این تاثیر اجتماع روی ماست.
· فصل پنجم: خطای هزینه هدر رفته
یکی دیگه از موضوعات جالبی که در این فصل بهش رسیدیم خطای هزینه هدر رفته است.
شما در سینما مشغول دیدن یک فیلم هستید که به شدت کسل کننده و زجرآوره، چه عکس العملی از خودتون نشون میدید؟ از سینما خارج میشید یا برای اینکه پولتون رو دور نریخته باشید تا انتهای فیلم به تماشا مشغول میشید و این حالت عذابآور رو تحمل میکنید؟
خب بذارید با یادآوری این مطلب سعی کنم تصمیم گیری رو براتون راحتتر کنم، شما همین الانم پولتون رو دور ریختید پس نیاز نیست نگران چیزی باشید.
این دقیقا خطای هزینهی هدر رفته است که ما در اغلب موارد اونو ندید میگیریم.
ولی این خطا ختم به سینما نمیشه و گاهی شاهد این هستیم که بعضی دولتها هم به این خطا تن میدن و بخاطر هزینههایی که کردن به ادامهی یک روند اشتباه پافشاری میکنن.
امیدوارم شما در زندگیتون با این خطا روبرو نشید چون این اشتباه هزینه سنگینی داره که اون زمان شماست که با هیچ چیز جایگزین نمیشه.
· فصل ششم: خطای تقابل
در ابتدای این فصل با مثالی روبرو میشیم که تقریبا همه آدمها یه بار درگیر این موضوع شدن. وقتی وارد یه قطار میشی یکی از اعضای فرقهی "هاره کریشنا" با یه لبخند به شما گل هدیه میده و در مقابل دو راه پیش روی شماست یا شما قبول میکنی و این یعنی شروع بده بستانها و یا نه رد میکنی و دچار عذاب وجدان میشی که با برخورد با عضو بعدی این فرقه در صدد جبران برمیای .
این اثر همون موضوعیه که رابرت چالدینی روانشناس اونو پدیدهی تقابل معرفی کرده و به این نتیجه رسیده که مردم وقتی مقروض کسی باشند بسیار معذب میشن.
بسیاری از سازمانهای غیر دولتی و انجمنهای انسان دوستانه از همین روش استفاده میکنند که به نوعی اخاذی محسوب میشه.
تقابل یکی از راهکارهای مفید برای بقا و نوعی از مدیریت ریسکه که از طرفی یک جنبه مثبت داره که همون رابطه بین انسانهایی است که هیچ نسبتی باهم ندارند و باعث توسعه اقتصادی و تولید سرمایه میشن و از طرفی یک جنبه منفی داره که انسان رو در یه چرخه انتقام و جبران میندازه، به نوعی جبران کاری که هیچ علاقهای به اون نداره.
در انتهای فصل به این نتیجه میرسیم که اگه میخوایم از خرید بیهوده در فروشگاهها در امان بمونیم بهتره نوشیدنی و محصولات رایگان رو تست نکنیم و در مقابل اثر تقابل مقاومت کنیم.
· فصل هفتم: خطای تایید
ابتدای فصل هفتمِ این کتاب با مثالی روبرو میشم که درباره خطای دید صحبت میکنه. شخصی به دنبال کاهش وزنه، رژیم مشخصی را رعایت میکنه و هر روز پیشرفتش رو بررسی میکنه. اگر رژیم موفقیت آمیز باشه خودش رو تحسین میکنه و اگر وزنی اضافه شده باشه اون رو نوسان در نظر میگیره و به فراموشی سرده میشه. این چرخه باطل باعث ثابت موندن وزنش میشه و جیل دچار خطای تایید شده.
خطای تایید ریشه در تصورات غلط ما داره. همه به دنبال تفسیر اطلاعات به گونهای هستیم که با تئوری و باور و فرهنگ ما سازگار باشه و هر دادهی جدیدی که با نظر کنونی ما مخالف باشه رو در نظر نمیگیریم. در مثال دیگهای که تو این فصل ازش استفاده شده درباره خطای تناقض استاد و دانشجو صحبت شده، اینکه یک دانشجو در مقابل این خطا مقاومت میکنه و فرضیه سایر دانشجویان رو زیر سوال میبره و در مقابل دانشجویانی که به دنبال تایید فرضیههای خودشون هستند این دانشجو تلاش میکنه ایرادات را پیدا کنه و آگاهانه دنبال تناقض میگرده. در فصل بعدی تاثیر این خطا در زندگی را میبینیم.
· فصل هشتم: قسمت دوم خطای تایید
در ادامه موضوع فصل هفتم میرسیم به بررسی خطای دید. همهی ما در زندگی، اقتصاد، سرمایهگذاری و شغل با فرضیات زیادی سرو کار داریم که هر چه مبهمتر میشن خطای تایید قویتر میشه. ما باور داریم که مردم ذاتا خوب یا بد هستند و برای اثبات این ادعا هر روز با مدارکی روبرو میشیم که نظر ما رو تایید میکنن، مثل افکاری که طالع بینها و اقتصاددانها دارند.
خبرنگاران اقتصادی بیشترین خطای تایید را دارند معمولا تئوری رو با دو سه مدرک سر و شکل میدن و به کارشون پایان میدن و اینجا به ندرت شواهد متناقضی پیدا میشه.
مثال دیگهای که در این فصل بهش اشاره شده کتابها و سایتهایی هستن که تصمیم دارند شما رو ثروتمند بکنن.
این منابع فقط شواهد و مدارکی رو بررسی میکنن که منجر به موفقیت شما میشه.
آؤتور لیکر منتقد ادبی، شعار به یادماندنی داره "جگرگوشه ات را بکش" این نصیحت برای همه ما کاربردیه و حاوی این پیامه که به عقاید موجود راضی نشیم. برای مبارزه با خطای تایید سعی کنیم باورهای خود را (در زمینه شغلی، سرمایه گذاری، ازدواج، سلامتی و...) بنویسیم و شروع کنیم به پیدا کردن شواهد متناقض.
· فصل نهم: خطای مرجعیت
در این فصل با چند مثال روبرو میشیم که این خطا رو به خوبی نشان میدن. مثال اول تبعیت از مرجعیت دینیه که اگر خلاف این دستور اجرا بشه از بهشت رانده میشیم. مثال دوم را استنلی میلگرم به خوبی نشان داده، او که روانشناس برجستهای است از افرادی میخواهد که به شخصی ولتاژ الکتریکی زیادی رو وارد کنند این افراد با اینکه صدای شخصی دیگر در اتاق کناری که درد میکشد را میشنوند اما کار را به دستور استنلی ادامه میدهند و در واقع از مرجعیت تبعیت میکنند.
مثال دیگر خطوط هوایی و تصمیم خلبانان است که خلبانان را ترغیب میکنند که آزادانه و به سرعت در مورد هر چیزی تصمیم بگیرند و خطای مرجعیت را نادیده بگیرند. در ادامه به این نتیجه میرسیم که هر وقت که تصمیمی میگیریم به این فکر کنیم که چه مراجعی ممکن است بر استدلالهای ما تاثیرگذار باشد اگر یکی از این دلایل را یافتیم سعی کنیم در برابرش مقاومت کنیم و یا قبل از تبعیت کامل تمام جوانب را مورد سنجش قرار بدیم.
- فصل دهم: اثر مقایسهای
در این فصل از کتاب به یک رفتار غیرمنطقی دیگه که اکثر ما در زندگیمون داریم اشاره میشه.
تصور کنید برای صرف ناهار دو انتخاب دارید:
رستوران اول که در یک قدمی شماست
رستوران دوم که برای رسیدن به آن باید حدود ده دقیقه پیادهروی کنید.
تفاوت این دو سر اختلاف قیمت ده دلاری غذای مورد نظر شماست.
چه کار میکنید؟ بیشتر ما حاضریم ده دقیقه پیادهروی داشته باشیم اما در رستوران ارزانتر غذای خودمون رو سفارش بدیم.
حالا همین ده دلار تفاوت را در زمان خرید یک دست لباس هزار دلاری بین دو مغازه در نظر بگیریم. بله درسته بیشتر ما از این اختلاف چشم پوشی میکنیم و از همان مغازه اول خرید میکنیم.
ما در واقع با قضاوتهای مطلق مشکل داریم و این یک رفتار غیرمنطقیه چون ده دقیقه ده دقیقه است و ده دلار ده دلار.
اثر مقایسهای میتونه کل زندگی ما رو نابود کنه. اگر ما خود چیزی داشته باشیم که زشت، ارزان و یا کوچک باشد، چیز دیگری که نداریم زیبا بزرگ و گران بها به نظر میرسه. و داستان مرغ همسایه!
- فصل یازدهم: خطای در دسترس بودن
به نظرت تعداد آدمهایی که بر اثر سقوط هواپیما فوت میکنند بیشتره یا آدمهایی که بر اثر دیابت یا سرطان؟
جواب اکثر ما سقوط هواپیماست اما باید بگم اینطور نیست.
پس چرا بیشتر مردم باور دارند برعکس اون درسته؟ چون اونها در حافظهی ما دردسترسترند.
ما معمولا توی ذهنمون چیزهای ساکت یا نامرئی رو کوچکتر میشمریم و تصور پیشامدهای پر زرق و برق و جذاب، برای مغزمون دردسترس تره.
نکته اینجاست که ذهن ما با استفاده از چیزایی که به اندازه کافی تکرار شدند و برای مغزمون در دسترسترند، جدای از صحیح یا غلط بودنش جهتگیری میکنه و دنیا را با همون نتایج میبینه حتی اگر درست نباشه.
به نظرتون میشه در یک شهر غریبه باشی و نقشه اون شهر رو نداشته باشی و در عوض از نقشه شهر خودت برای اونجا استفاده کنی؟ خنده داره! اما این همون خطای در دسترس بودنه که ذهن ما اطلاعات غلط رو به نبود اطلاعات ترجیح میده.
پس بهتره مراقب ورودیهای ذهنمون باشیم و اجازه ندیم این خطا برای ذهنمون اتفاق بیفته.
- فصل دوازدهم: قبل اینکه اوضاع بهتر شود، بدتر میشود
این فصل یکی از شاخههای خطای تایید رو بررسی میکنه. برای مثال مدیرعاملی فروش محصولاتش کم شده وفروشندههاش بیانگیزه شدن و بازاریابی شرکت به مشکل خورده، مدیر برای حل این مشکل یه مشاور استخدام میکنه، مشاور شرکت با بررسی اوضاع به این نتیجه میرسه که دلیل عدم موفقیت این بوده که برنامههای شرکت و بخش فروش مشخص نبوده و قول میده که بعد چند ماه اوضاع فروش بهبود پیدا میکنه.
اما بعد دوسال روند نزولی فروش همچنان ادامه داره تا جایی که این مشاور اخراج میشه. خطایی که مشاور باهاش روبرو شده همون خطایی که تو این فصل بررسی میشه؛
“قبل اینکه اوضاع بهتر شود، بدتر میشود “
تو این به خطا ما فکر میکنیم اگه مشکل وخیمتر بشه مشاور پیشبینیهاش درست از آب در نیومده و اگه اوضاع بهتر بشه این موفقیت به مهارت خودش برمیگرده .
برای حل این مشکل باید هدفهای خودمونو در نظر بگیریم و براش پیشبینیهایی داشته باشیم. ممکنه گاهی شرایط افول پیدا کنه و بعدش بهتر بشه اما میتونیم همون ابتدای راه بفهمیم اقداماتمون موثره یا نه و دیگه دچار این خطا نشیم.
- فصل سیزدهم: خطای داستان
در زندگی وقایع روزمره رو بهعنوان داستان بیان میکنیم. دوست داریم با هر اتفاقی که روبرو میشیم اون رو بهصورت داستان بیان کنیم، جزئیات رو کنار هم میذاریم و یه داستان کلی تعریف میکنیم.
داستانها معمولا اصل ماجرا رو خدشهدار میکنن و مردم هم قبل اینکه تفکر علمی رو یاد بگیرن، برای توضیح کاراشون از داستان استفاده می کنن.
به همین دلایل خطای داستان مطرح شد. مثالی که تو این فصل مطرحه اینه که ماشینی روی پل در حال حرکته که ناگهان پل فرو میریزه، رسانهها شروع به بررسی موضوع میکنن، داستانپردازیها شروع میشه، اینکه راننده در چه حال بوده ماشین چه نقصی داشته و حتی زندگینامه راننده بررسی میشه، اما هیچکدوم علل اصلی ریزش پل رو بررسی نکردن. این همون خطای داستانه.
معمولا مسائل فرعی و جذاب و داستانها برحقایق اولویت دارن. یکی از راه حلهای این مشکل اینه که از خودمون بپرسیم این داستان رو چه کسی فرستاده،هدفش چی بوده و چه نکاتی رو حذف کرده،سراغ گذشته موضوع بریم و همه جزئیاتش رو بررسی کنیم، اون موقع میفهمیم که خیلی از وقایع به هم مربوط بوده و اتفاقی نبوده.
برای شناخت بهتر نقش داستانها در زندگی و کسب و کار کتاب هر برند یک داستان را مطالعه کنید.
- فصل چهاردهم: خطای بازنگری
یکی از متداولترین خطاها، خطای بازنگریه. وقتی به گذشته نگاه میکنیم به نظرمون همه چیز واضح و مرتب به نظر میرسه، مثل مدیر عاملی که به خاطر خوششانسی موفقیتی به دست آورده، با نگاه به گذشتهاش احتمال موفقیت خودش رو بیشتر از احتمال واقعی ارزیابی میکنه، این همون خطای بازنگری یا پدیده “من به تو گفته بودم” هست.
این خطا خطرناکه چون توانایی پیشبینی خودمون رو دست بالا میگیریم و بیش از حد به دانش خودمون اعتماد میکنیم در نتیجه ریسکهای زیادی رو تحمل میکنیم. توصیهای که برای حل این مشکل شده اینه که خاطرات روزانه و پیشبینیهای خودمون رو یادداشت کنیم. از تغییرات سیاسی گرفته تا شغل و کارهای روزانه، نوشتن خاطرات باعث میشه وقایع رو با محیط بیرون مقایسه کنیم و بفهمیم که خیلی از پیشگوییهامون غلط بوده و درک بهتری از دنیای اطرافمون داشته باشیم.
- فصل پانزدهم: اثر بیش اعتمادی
اختلاف بین چیزی که میدونیم و چیزی که فکر میکنیم میدونیم، چقدر مهمه؟
در این فصل از کتاب به خطایی اشاره میکنه که اغلب ما دچارش هستیم. اون هم به طور ناخودآگاه و بیشتر اوقات توانایی و دانش خودمون رو خیلی دست بالا میگیریم و این خطا در جای جای زندگیمون وجود داره.
حالا میخواد پیشبینی اوضاع بورس در ماه آینده باشه یا تخمین میزان عشقورزی فرانسویها!
و جالبتر اینجاست که اثر بیش اعتمادی در آقایون خیلی بیشتر از خانمهاست. و آقایون نسبت به خانمها توانایی و دانش خودشون رو بیشتر دست بالا میگیرن.
به نظرتون چند درصد از پروژهها طبق برنامه زمان بندی و بودجه بندی به پایان میرسن؟
به ندرت! چون مشاوران، پیمانکاران و متخصصان بیشتر از عامه ی مردم دچار اثر بیش اعتمادی هستن و تمایل دارن ارقام خوش بینانهتری رو ارائه بدن.
- فصل شانزدهم: دانش شوفر
دانش شوفری تلهای که خیلی از ما به اون دچار میشیم.
ماکس پلانک، دانشمند آلمانی که بهتازگی جایزه نوبل رو برده بود، برای ارائه یه سخنرانی ثابت به سراسر آلمان سفر کرد. رانندهی پلانک بعد از چند بار گوش دادن به سخنرانی او، تمام متن سخنرانی رو از حفظ شده بود.
شوفر به پلانک گفت: پروفسور حتما براتون کسلکننده شده که یه سخنرانی رو این همه تکرار کنین. نظرتون چیه این بار رو من به جای شما برای سخنرانی برم و شما هم جای من بشینید.
پلانک از پیشنهاد راننده استقبال کرد و بعدازظهر اون روز شوفر سخنرانی طولانی درباره مکانیک کوانتوم ارائه داد. بعد از اینکه سخنرانیش تموم شد، یکی از حاضرین سوالی از شوفر پرسید، اول شوفر جا خورد ولی بعد با اعتماد به نفس کامل جواب داد: هیچ وقت فکر نمیکردم یه نفر از اهالی شهر پیشرفته مونیخ چنین سوال سادهای که حتی راننده من هم میتونه پاسخ بده، بپرسه!
خب حالا با خودت فکر کن دانش امروز تو از چه نوعیه؟
آیا سخنان تو برگرفته از دانش واقعیه و خودت برای فهمیدن اون زمان و انرژی زیادی رو صرف کردی؟ و یا مانند یک اخبارگو از دانشی که از خودش نیست و فقط از روی دست نوشته میخونه کلماتی را پشت سر هم ردیف میکنی؟
باید بدونی چه چیزی را میدونی و چه چیزی را نمیدونی و خیلی مهم نیست دایره دانستههات چقدر بزرگ باشه. مهم اینه داخل دایرهی خودت بمونی و مرزهای اون رو بشناسی و هر وقت لازم شد اونجایی که لازم شد به سادگی از کلمه نمیدونم استفاده کنی. اینه تفاوت دانش واقعی و دانش شوفر.
- فصل هفدهم: توهم کنترل
پای تلویزیون نشستی و فوتبال تیم موردعلاقهات و میبینی. دست میزنی و جیغ میکشی و تشویقش میکنی.
آیا اونا صدای تورو میشنون؟ آیا روشون تاثیر میذاری؟
اما تو تصور میکنی با اینکارا تیمت میبره!
توهم کنترل!
یکی دیگه از خطاهای ذهنی ماست که دوست داریم چیزایی رو باور کنیم که اصلا در اختیارمون نیست.
مثلا دکمهی بستن در آسانسورو دیدی؟
فکرشو میکردی کار نکنه؟ آره کار نمیکنه! من چندتا آسانسور مختلف رو امتحان کردم!
پس چه فایدهای داره؟
فقط کمک میکنه بهت که فکر کنی اوضاع تحت کنترل توئه تا راحتتر منتظر بمونی!
پس بیا خودتو درگیر هرچیزی نکن و فقط روی چیزایی که روشون اثر میذاری تمرکز کن!
- فصل هجدهم: تمایل پاسخ بیش از حد به پاداشها
موقع گرفتن کارنامه که میشد، من به ازای هر نمره ۲۰ توی کارنامهام از پدرم جایزه میگرفتم.
دیگه کاری نداشت اون درس رو کی یا چه جوری خوندم و امتحان دادم.
هر ۲۰ = یه جایزه (البته نقدی!)
حالا تصور کن اگه قرار بود به جای هر نمره بیست، به ازای هر ساعت درس خوندن به من جایزه داده شه!
اون زمان بود که من یه گوشهای توی اتاق نشسته بودم و ساعتها کتاب رو جلوم باز میذاشتم و بدون توجه به نمره و یادگیری، فقط به زیاد شدن ساعت مطالعهم و جایزهام فکر میکردم.
خب حالا این مثال رو با مثالی از کتاب مقایسه کنیم.
وکیلی که بهش حقوق ساعتی میدیم و یا جنگجویی که به او قول پاداش و غنایم دشمن رو دادیم؛ کدوم موفقتر و به هدف نزدیکترن؟
جواب معلومه! مگه نه؟
همهی ما طوری به پاداش واکنش میدهیم که بیشتر به نفعمون بشه.
اما از طرفی باید حواسمون به هدف باشه چون حتی پاداش به تنهایی ممکنه ما رو از هدفمون دور کنه.
- فصل نوزدهم: بازگشت به میانگین
یه روزایی هم هست که از خواب بیدار میشی و میبینی بدن درد و گلو درد داری!
نشونههایی از سرما خوردگی یکی یکی دارن میان سراغت.
یکی دو روزی رو سر میکنی و میبینی حالت خیلی بد شده!
میری پیش دکتر و با یه کیسه دارو برمیگردی خونه. بعد از چند روز استراحت و خوردن داروها کم کم حالت خوب میشه!
تا حالا امتحان کردی اگر دکتر نری چه اتفاقی میفته؟
به احتمال زیاد مثل حالت اول بعد از چند روز دوره سرماخوردگیت تموم میشه و حالت خوب میشه.
بازگشت به میانگین همون چیزیه که اینجا اتفاق افتاده! به طور خلاصه باید بگم اوضاع همیشه یک جور نمیمونه، نه خوبِ خوب نه بدِ بد!
نه اوضاع درسی دانشجوها، نه اوضاع مالی یه شرکت و نه احوالات بیماران تازه مرخص شده از بیمارستان همیشه یه جور نخواهد بود و همیشه حول میانگین خودش در حال نوسانه.
- فصل بیستم: خطای نتیجه
این فصل ما رو با خطایی آشنا میکنه که تو خیلی از تصمیمات با اون مواجه میشیم.
مثالهایی که میبینیم همه نشون دهندهی اینه که ما تمایل داریم تصمیمها رو بر اساس نتیجه ارزیابی کنیم، نه فرآیند تصمیم.
برای مثال وقتی برای مدتی عملکرد سه پزشک جراح رو باهم مقایسه میکنیم، براساس آمار فوت یا بهبود اوضاع بیماران نتیجه میگیریم که پزشکی که آمار فوت بیمارش کمتره پس موفقتر عمل کرده.
در صورتیکه ما باید روند درمان و شرایط دیگه رو هم بررسی میکردیم.
در نتیجه، هرگز نباید یه تصمیم رو براساس نتیجهاش ارزیابی کنیم، بهخصوص زمانی که تصادفی یا عوامل خارجی در اون نقش دارن.
این مساله در زندگی شخصی همه ما هم گهگاه دخیل بوده و ما تصمیماتی رو با تکیه به همین تحلیلهای عمدتا لحظهای گرفتیم و بعد شاید از نتیجهی به دست اومده تعجب کردیم، ولی مشکل از دادهها نبوده مشکل از نحوهی تحلیل ماست.
- فصل بیست و یکم: تضاد انتخاب
امروزه مردم با انتخابهای زیادی سروکار دارن.
انواع خوراکیها، انواع برندها، انواع مختلف معیارها و راههای انتخاب همسر و … ، همه باعث سردرگمی در انتخاب میشن. فراوانی انتخابها، مارو دچار سرگیجه میکنه و وقتی از حد بگذره کیفیت زندگی رو خراب میکنه.
بری شوارتز، روانشناس، درباره تضاد انتخاب مثالی رو مطرح کرده؛ سوپر مارکتی مشتریاش رو در معرض یه آزمایش قرار داده، روز اول مشتریها بیست و چهار نوع مربا رو امتحان کردن و با وجود تخفیف، خرید زیادی انجام نشد! در روزهای بعد که تنوع محصولات کمتر شد مقدار خرید افزایش پیدا کرد. دلیل این تغییر فقط محدودیت انتخاب بود.
معمولا انتخابهای بیشتر منجر به تصمیمگیری ضعیف میشه و باعث میشه ناراضیتر باشی و نامطمئن تصمیم بگیری.
راه مقابله با این خطا اینه که قبل از تصمیمگیری از بین انتخابهای موجود، پیشنهادها رو بررسی کنیم، معیارهای خودمون رو یادداشت کنیم و کاملا به اون ها پایبند باشیم.
هیچ انسانی نمیتونه تصمیم کاملی بگیره اما میشه یه تصمیم بهینه گرفت و اون رو دوست داشت.
- فصل بیست و دوم: خطای علاقه
تو این فصل با خطای علاقه آشنا میشیم. همه ما براساس احساسی که به یه فرد داشتیم از اون خرید کردیم یا بهش کمک کردیم.
افرادی که دوست داشتنی، جذاب، خوش صحبت هستن و یا از نظر علایق و شخصیت با ما شباهت دارن میتونن در تبلیغات موثر واقع بشن.
آدمهایی که از نظر ظاهر و اصالت خوب هستن، تو جذب مشتری موفقتر عمل میکنن. این فصل پر از مثالهایی که خطای علاقه رو به خوبی نشون میده، مثل بنگاههای خیریه که از تصویر زنان و کودکان خوش رو در بیلبوردهای تبلیغاتی استفاده میکنه چون مخاطب ظاهر و مهربونی چهره رو در این کار در نظر میگیره و یه فرد خشن نمیتونه پیام این تبلیغ رو برسونه.
این فصل توصیه میکنه که اگر فروشنده هستیم کاری کنیم مشتریها فکر کنن دوسشون داریم حتی اگه تملق کرده باشیم. ظاهر و سلیقه مخاطب برامون مهم باشه و سعی کنیم یه حس مشترک رو بین خودمون ایجاد کنیم.
این جوری خطای علاقه باعث پیشرفت کارمون میشه.
مثل فروشندهی جهانی ماشین عمل کنیم که توصیهاش اینه که مشتری رو متقاعد کنیم که واقعا دوسش داریم.
بازاریابی چند سطحی هم متکی به خطای علاقه است. پیشنهاد میکنم مثالهای این فصل رو از دست ندید.
- فصل بیست و سوم: خطای مالکیت
این فصل به ما میگه چقدر درگیر خواستهها هستیم و چقدر مالکیت اشیاء و املاکمون برامون مهمه، طوری که ممکنه همه داراییهامون رو خرج این خواسته کنیم.
معمولا لحظهای که مالکیت چیزی رو به دست میاریم اون چیز از نظر ما ارزشمندتر میشه و حاضر به فروشش با قیمت بالاتر نیستیم، این همون خطای مالکیته.
خطای مالکیت باعث میشه همیشه تعدادی صفر به قیمت فروشمون اضافه کنیم. مثل فروشندههایی که از نظر عاطفی به خونههاشون وابستگی زیادی دارن، معمولا قیمت رو بیش از اندازه گرون اعلام میکنن.
ما به هرچیزی که وابستگی بیش از حد داشته باشیم با از دست دادنش به شدت ناراحت میشیم.
در نتیجه خیلی به چیزی وابسته نباشید، چون هیچ چیز ثابت نیست و ممکنه هر چیزی که یه روز داشتیم رو یه روز از دست بدیم.
- فصل بیست و چهارم: خطای تصادفی
همه ما با اتفاقاتی مواجه میشیم که اونها رو تصادفی فرض میکنیم.
این که همزمان به یه دوست فکر کنیم و همون لحظه با ما تماس بگیره، بهصورت اتفاقی رخ نمیده بلکه بر اساس احتمالات امکان اینکه با ما تماس میگرفت وجود داشت.
مثالی که مطرح شده انفجار کلیسا در ایالت نبراسکا بود. با اینکه این کلیسا منفجر شد هیچ کشتهای نداشت،چون مهمانان همه دیر رسیدن.
این اتفاق تصادفی نبود بلکه با یه درصد احتمال ممکن بود رخ بده.
روانشناسان این پدیده رو پدیدهی همزمانی معرفی کردن. معمولا انسانها موقع تخمین زدن دچار اشتباه میشن، در نتیجه اتفاقات تصادفی نادر هستن اما کاملا شدنی. بالاخره اتفاق میوفتن و چیز عجیبی نیست.
- فصل بیست و پنجم: گروه اندیشی
تا بهحال شده در یک گروه طبق خواسته جمع نظر موافق اعلام کرده و با اونها هم صدا شده باشی؟
معمولا اگه نظر مخالفی هم باشه اون رو مطرح نمیکنیم و هم صدا با رهبر گروه به نظر جمعی پافشاری میکنیم، حتی اگه مخالف عقاید ما باشه.
این همون گروه اندیشیه.
خیلی وقتها گروه اندیشی باعث شکست کارهای گروهی میشه، مثل جنگ آمریکا و باکو سربازان چون جرأت مخالفت با رهبر گروه رو نداشتن و طبق خواسته اون پیش رفتن، در این جنگ شکست خوردن.
معمولا افراد در گروه دوست دارن روحیه تیمی خود را حفظ کنن، اعتقاد به شکستناپذیر بودن دارن و نمیخوان با نه گفتن اتحاد گروه رو بهم بزنن.
در نتیجه احتمال شکست گروه بالا میرود. برای مقابله با گروه اندیشی اگر در گروهی عضو هستین باید هر چه از ذهنتون میگذره بیان کنید، نظرات مخالف رو مطرح کنید، فرضیات رو زیر سوال ببرید حتی اگه از منطقهی آسایشتون دور میشید و در آخر یه نفر رو بهعنوان مخالف در گروه داشته باشید؛ این فرد ممکنه از نظر ما محبوب به نظر نرسه اما مهم ترین عضو گروه خواهد بود.
برای شنیدن پادکست هنر شفاف اندیشیدن به سایت نیما شفیعزاده عزیز سر بزنید
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه از کتاب خواندن بیشتر لذت ببریم؟ ( قسمت دوم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
شش کلاه تفکر - خلاصه کتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب شدن اثر میشل اوباما؛روایتی از همسر رئیس جمهور آمریکا