داستان نجات یک روستایی توسط کتاب

در پست قبلی راجع به اولین کتابی که هدیه گرفتم ،آشنایی با مجلات ورزشی تماشاگران و... و وارد شدن به یک مدرس خاص شبانه روزی در دوران دبیرستان نوشته بودم.


اما چگونگی حضورم در مدرسه خاص شبانه روزی

پدرم علاوه بر این که با هدیه کتاب، بذرهای علاقه به علم و دانش را قبل از رفتن به مدرسه در وجودم کاشته بود در طی دوران تحصیل هم، مثل یک بازرس خصوصی مستمر با معلم ها ارتباط می گرفت و به مدرسه سر می زد.

مدرسه ابتدایی ام( سلمان فارسی) در روستای خودمان یعنی شیب جدول بود و مدرسه راهنمایی در روستای مجاور یعنی دره. درس خوان بودن من اصلی ترین عاملی بود که سرکشی به مدرسه را برای پدرم به ترکیبی از مسئولیت پذیری و احساس افتخار تبدیل می کرد.

به گونه ای که درس خوان بودن من و پیگیری پدرم در مدرسه، به چکشی برای سرزنش همکلاسی ها و پدران آنها و به صورت خاص تر دانش آموزان تنبل تبدیل شده بود(دشمنی های شدید همکلاسی ها هم از همین جا شروع شد?)

پسرم در حال کتابخوانی
پسرم در حال کتابخوانی


الگوسازی هنرمندانه

روزها ادامه داشت و پدر علاوه بر سرکشی به مدرسه، یک اقدام ارزشمند دیگر هم انجام می داد و آن تعریف از اقوامی بود که درس خوانده و به جایی رسیده بودند.در شرایطی که شغل اکثر افراد روستا، نیمچه کشاورزی یا دامداری در حد بخور و نمیر بود
و مادران هم به بافت قالی و..مشغول بودند ،مهندس شدن یا استخدام حرکتی شاهکار بود.

ماموریت بعدی =مهندس شدن

طبعا پدرم که یک روز آرزو داشت مدرسه بروم و برایش کتاب بخوانم اکنون آرزو می کرد که ای کاش پسر من مهندس می شد و مدام از افرادی تعریف می کرد که با خوب درس خواندن سر از مدارس نمونه شبانه روزی شیراز درآورده و با ورود به دانشگاه شیراز در شرکت های صنایع الکترونیک،برجیستون،زیمنس و...استخدام شده بودند‌.

من هم پیام را دریافت می کردم که ماموریت بعدی من مهندس شدن است.

۲۲ بهمن

روزها می گذشت و زمانی که در دوره راهنمایی بودم سرکشی به مدرسه برای پدر با یک لذت مضاعف تر یعنی انتظار رسیدن به ۲۲ بهمن ترکیب شده بود.در دهه فجر مراسم تقدیر از دانش آموزان نمونه ،همراه با اجرای تئاتر و... در محوطه مدرسه راهنمایی شهید نامور روستای دره با حضور اهالی سه روستا ،بازرس آموزش و پرورش ناحیه یک شیراز،پاسگاه انتظامی و...برگزار می شد.

افتخار پدرانه

پدرم عین یکی از مسئولین در ردیف اول می نشست چون می دانست که من یکی از تقدیرشوندگان هستم.

در سال سوم راهنمایی ، اصلی ترین دغدغه پدرم حضور من در یکی دبیرستان های نمونه شبانه روزی شیراز یعنی توحید،شهید بهشتی بود.

تابستان سال ۷۳ بود که پدرم با خوشحالی وارد خانه شد و خبر از یافتن یک مدرسه متفاوت شبانه روزی داد که فقط دارای رشته ریاضی و فیزیک و علوم تجربی بود و به دانش آموزان حقوق هم پرداخت می کردند و...

علاقه و استعداد برای ادامه تحصیل نقشی ندارد

پذیرفته شدن در آن مدرسه علاوه بر آزمون ورودی ، ضوابط خاصی داشت که مراحل مربوطه طی شد و من در مهر ۷۳ در شیراز وارد محیطی وسیع تر از مدرسه راهنمایی شدم و زندگی جدیدی شروع شد.پدرم خوشحال از اینکه من پای در جاده موفقیت گذاشته ام و به نوعی آرزوها و اهدافش در حال محقق شدن هستند و من خوشحال از خوشحالی پدرم بدون توجه به رشته های پیشنهادی مدرسه طبق نمره های کسب شده در دوران راهنمایی(اول علوم انسانی و بعد هنر ،آخر هم ریاضی و فیزیک)

آغاز زندگی به ظاهر مستقلانه

دبیرستان اولین بار طعم دوری از خانواده را چشیدم و دلتنگی و بغض در غروب اولین روز حضور خودش را اعلام کرد.در طی این دوران ضوابط خاص دبیرستان مذکور،دلتنگی،ضعف بنیه مالی خانواده و...مقدمه افت درسی من و آغاز مشکلاتی شد که در ادامه می گویم که چگونه یار دیرین یعنی کتاب به یاری ام شتافت و من را از منجلاب روحی که گرفتارش بودم نجات داد و باعث تولد خودآفرینی شد و..

ادامه دارد

از اینکه لطف می کنید و با ارائه نظرات ارزشمندتان به بهتر شدن نوشته ها کمک می کنید سپاسگزارم.