داستان کوتاه یک بازنده
شروعش
... جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ی ما بود. بدون اینکه نگاه مستقیمی به خانم ها گفتم : «اشکالی نداره ما اینجا بشینیم»؟
روی همون میز نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن. حین غذا خوردن در مورد اتفاقات اون روز صحبت می کردیم و حرف های پراکنده ای از موضوعات مختلف. تو اون مدت فقط یک بار سرم رو بالا آوردم تا دخترهایی که روبرومون نشسته بودن رو ببینم. اون هم از سر خجالت به ثانیه نکشید. البته دلیل اصلی این رفتار نگرانی من درباره احساس امنیت و آرامش اون دوتا دختر بود. با خودم فکر می کردم اگر بخوام مستقیم یا چندباره بهشون نگاه کنم، باعث آزارشون میشه. یه مقداری سعی می کردم مودبانه تر از حالت عادی غذا بخورم :-)
بعد از حدود نیم ساعت، غذاشون تموم شده بود و بلند شدن و رفتن. از ما زودتر شروع کرده بودن و ما هنوز به نصف هم نرسیده بودیم.بعد از رفتنشون، به دیقه نکشید که کل سالاد از رو میز برگشت کف زمین. تو دلم گفتم « خدا رو شکر اینا زودتر رفتن. چقدر ضایع میشد!»
... عصر، داشتم اخبار و مطالب مربوط به همایش رو تو شبکه های مجازی پیگیری می کردم که اتفاقی یه عکسی دیدم. چند نفر توی عکس بودن و من ناخودآگاه با خودم گفتم « این چهرش چقدر خوبه»...
روز دوم
... عصر بود و فقط چندتا سخنرانی تا تموم شدن همایش مونده بود. برای ورود به سالن صف بود. وارد صف که شدم دیدمش! سعی کردم بدون اینکه متوجه بشه یکم با دقت تر نگاهش کنم. ولی بازم همون احساسات همیشگی (شرم، حیا، خجالت،ترس یا هرچیز دیگه ای که بوده) اومد سراغم. بالاخره برای اینکه از دستش ندم، اسمش رو از روی کارتش خوندم و حفظ کردم.
... سخنرانی آخر هم تموم شد. میخواستیم با یکی از سخنران ها عکس بگیریم. از قضا این هم با دوستش اونجا بودن. کلی صحبت کردن با سخنران و آخرش عکس هم گرفتن. من دوباره اسمش رو خوندم که مطمئن بشم درست یادم مونده. عکس یادگاری رو گرفتیم و رفتیم برای اختتامیه اما هرچقدر منتظر موندیم نیومدن. ما هم به هوای اینکه برنامه ی اختتامیه طول میکشه و خسته کنندست اونجا رو ترک کردیم.
بعد از روز دوم
... دوباره داشتم اخبار و عکس های همایش رو نگاه می کردم که باز همون عکس رو دیدم. همون عکسی که ناخودآگاه با خودم گفته بودم چهره ی این طرف چقدر خوبه. بیشتر که نگاه کردم دیدم این همونیه که امروز اسمش رو حفظ کردم. برام جالب بود که قبلا دیده بودمش. همین که خواستم صفحه رو اسکرول کنم و به خوندن مطالب ادامه بدم یهو یادم اومد این همونیه که دیروز سر یه میز ناهار خوردیم. با خودم گفتم خاک بر سرت که با طرف سر یه میز ناهار خوردی، عکسش رو هم دیدی، اسمش رو هم بلدی، ولی هنوز نمی تونی تشخیص بدی این همونه!
بعد از روزها...
متوجه شدم که این طرف با یه واسطه آشناس. بعد هم فهمیدم همشهری هستیم. بعد هم دیدم رشته ی تحصیلی مشترک داریم و زمینه های فعالیت کاریمون هم شبیه به هم هست. می ترسیدم بیشتر تحقیق کنم و بفهمم فامیل بودیم و خبر نداشتیم :-)
تصمیم من
... تصمیم گرفته بودم برم بهش بگم که نسبت بهش احساس متفاوتی دارم. درست نبود اینطوری معلق بمونم. یه احساس یک طرفه بدون اینکه اون بدونه. ساعت های زیادی که بهش فکر می کردم و ترس از اینکه خیال بافی ها مانع بشه برای اینکه با حقیقت روبرو بشم. کلی فکر کردم و بالاخره تصمیم قطعی گرفتم.
وقت اجرا
... وقتی رسیدم دیدم با دوستاش جلوی در منتظرن. رفتم صبحونه خوردم و با چند نفر صحبت کردم. وقتی وارد سالن شدم، فقط ردیف آخر جا بود. من هم برای اینکه جلوی راه نباشم، رفتم وسط ردیف آخر نشستم که رفت و آمد زیاد نباشه. یهو دیدم صندلی جلوییم نشسته :-) . انگار خیالم راحت شد که چیزی رو گم نکردم.
به حرف های سخنران گوش می دادم. همزمان چیزایی که می خواستم بهش بگم رو با خودم مرور می کردم. هزاربار اینکه اولین چیزی که بهش میگم چی باید باشه؟ «سلام...خوبید؟»، «ببخشید...»، «عه، شما رو قبلا جایی ندیدم...». چیزای که به ذهنم می رسید یکی از یکی ضایع تر بود. همینطوری که داشتم با خودم تمرین می کردم... متوجه شدم داره با کسی صحبت می کنه. یکم که نگاه کردم دیدم یه پسری کنارش نشسته و ظاهرا صمیمی هم هستن. با خودم گفتم لابد برادر یا فامیل یا دوست دوستشه.
گذشت و موقع استراحت پسره رو از روبرو دیدم. طرف رو قبلا دیده بودم. بعد که خوب فکر کردم، مشکوک شدم این رو با کس دیگه ای دیده بودم قبلا. اما چون مطمئن نبودم و درست یادم نمیومد، بیشتر به این موضوع فکر نکردم. اما این حدس رو میزدم که طرف به بهونه ی استارتاپ و با گفتن "من یه استارتاپ دارم که..." تونسته ارتباط برقرار کنه.
کل اون روز دنبال یه فرصت کوتاه بودم که باهاش فقط یه سلام و احوالپرسی کنم و بگم که قبلا هم شما رو دیدم و فلانی آشنای مشترکمونه. اما تقریبا همه ی زمان ها رو با هم بودن و ...
ذهن مغشوش من
با خودم درگیر بودم. هر چیزی به ذهنم میومد. ولی چیزی که خیلی باهاش درگیر شدم این بود که ارزشش برای من داشت کم می شد. چون حس می کردم با چیزی که تو ذهنم ازش ساختم فرق داره. برای اینکه غرورم نشکنه مجبور بودم حداقل پیش خودم تحقیرش کنم. اما حتی این کار رو هم نتونستم کنم. نه اینکه برام عزیز شده باشه، فقط برای اینکه احترام و ارزشش پیشم کم نشه. بین خودم و اون، یکی باید تقصیر این "نرسیدن" رو به عهده می گرفت. فکر کردم و دیدم که تقصیر منه. بعد هم کلی فکر کردم و به خودم باوروندم (خودم رو مجبور کردم که باور کنم) که این حس من بهش ساخته ی ذهنم بوده و بخاطر کمبودهایی که هرکسی تو زندگیش داره خودم رو گول زدم که من از این خوشم میاد و ...
حالا
حالا که این رو می نویسم. ناهار خوردن، خوندن اسمش، نگاه ها، رنگ لباسش و رفتارهاش رو لحظه به لحظه یادمه. حتی اون وقتی که روبرو شدیم و من جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم. و من هنوز با خودم درگیرم. درگیر اینکه نذارم برام بی ارزش بشه. از طرفی هم چون با کس دیگست، نمی تونم هیچ حد و مرزی در نظر نگیرم. یه وقتایی با خودم میگم احساس من بهش ساختگی بوده. اما شایدم اینطور نباشه. شاید دارم انکارش می کنم، برای اینکه نذارم ارزشش کم شه.
خلاصه اینکه حالا من یه بازنده ام.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاهکاری به رنگ زرد/نقد و بررسی کتاب سرگذشت شاه کش
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب : ایکیگای ،راز ژاپنی ها در داشتن عمر طولانی و زندگی شاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب هایی با چاشنی حال خوب!