راه کار اشک
چند وقتی بود که از طرف بزرگی، کتابی به من هدیه داده شده بود ولی فرصت خواندن آن را پیدا نکرده بودم. تعطیلات بین دو ترم فرصت مناسبی بود تا این کار انجام شود. از هر وقتی که خالی بود، استفاده می کردم تا کتاب تمام شود. کتاب گلستان یازدهم ... ولی نشد...
ترم جدید شروع شد و من یک روز زودتر به دانشگاه رفته بودم و با خودم گفتم که اول باید تکلیف این کتاب را روشن کنم و بعد به بقیه ی کارها برسم. شروع کردم به مطالعه تا اینکه به فصل دهم از کتاب رسیدم. فصل دهم : راهکار اشک ...
هنگام نماز ظهر شده بود.کتاب را بستم و به مسجد رفتم. بعد از نماز و ناهار، مراسم ختم پدر یکی از دوستان بود. کلاس نداشتم و با خود گفتم خوب است که در این جلسه شرکت کنم. وارد جلسه شدم و چشم باز کردم تا جایی برای نشستن بیابم. یکی از دوستان را دیدم و کنار او نشستم...چند دقیقه ای از مراسم گذشت... دیدم که دوستم کتابی را از داخل کیفش برداشت تا مطالعه کند...
کتاب گلستان یازدهم، فصل دهم: راهکار اشک...
***
برایم خیلی جالب بود... و به او گفتم که من هم امروز به این فصل رسیده ام...
و اما در این فصل از کتاب چه گذشت؟
بگذارید از زبان آقا این جریان را بشنویم و بعد سری به کتاب بزنیم:
«همسر شهید علی چیتسازیان می گوید در آخرین باری که آمد منزل و بعد از آن رفت و شهید شد و دیگر ندیدیمش؛ نیمهشب همینطور نشسته بود و اشک می ریخت و گریه می کرد. با اینکه مرد باصلابت و قدرتمند و فرمانده کاملاً باصلابتی بود و اصلاً اهل گریه و این چیزها نبود؛ اما اشک میریخت. گفتم چرا اینقدر گریه میکنی؟ گفت: فلانی را خواب دیدم...معاونش را خواب دیده بود که قبل از او شهید شده بود. میگوید دستش را محکم گرفتم و گفتم باید به من بگویی. (اینها نیروهای اطلاعات عملیات بودند که بلدچی یگانها میشدند. قبلاً می رفتند راهها را پیدا میکردند، باز میکردند تا یگانها بتوانند حرکت کنند بروند جلو.) ما اینهمه رفتیم با همدیگر راه باز کردیم، راهکار پیدا کردیم. راهکار قضیهی شهادت چیست؟ چرا من شهید نمیشوم؟ میگوید یک نگاهی به من کرد و گفت: راهکارش اشک است، اشک.» 4/12/95
هیچ وقت پیشِ کسی گریه نمی کرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ می شد، اما گریه نمی کرد. اما ، این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت:«وقتی مصیب شهید شده بود، یه شب خوابش را دیدم. دستش را گرفتم و گفتم : مصیب، من و تو همه ی راهکارها را با هم قفل کردیم. تو را به خدا این راهکار آخری را به من بگو. مصیب جواب نداد. دستش را سفت چسبیدم. می دانستم اگر در خواب دست مرده را بگیری و قسمش بدهی، هر چه بپرسی جواب می دهد. گفتم: وِلِت نمی کنم تا راهکار رو بهم نگی... فکر می کنی مصیب چی گفت؟ گفت: راهکارش اشکه... اشک... "»
کتاب گلستان یازدهم، ص225
مطلبی دیگر از این انتشارات
خط چشم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب صوتی، چاپی یا دیجیتالی، روش من©
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابری به دشت خاطره میبارد