سالنکار - قسمت سوم
از صبح توی سینهام طبل میزنند. ریتماش مانند شیر آب دستشویی است که سیامکی قرار بود درستش کند؛ اما فقط ضربآهنگ را سریعتر کرد.
از کاسهی قرصهای سعید توانستم یک پروپانولولِ چهل پیدا کنم. کاسهاش اندازهی قابلمۀ سوپ مادربزرگها است. سالم هم که باشی باز آنتو دارویی برایت پیدا میشود.
آقای باریستا در حالی که دستهایش را با جلوی پیراهناش خشک میکرد، بالای سرم آمد. بعضیوقتها خیلی حالبههمزن میشود.
- میگفتی خودم بهت بدم.
- آدم نمیشی نه؟ داروها که دیگه وسایل کارِت نیستن؟
- چته تو؟ اون دخترا چیزی بهت گفتن؟
همینطور که لیوان را سر میکشیدم، چرخیدم و پشتبهسعید ایستادم. این زاویه از آشپزخانه شبیه خرابهها بود؛ یک ترک اندازهی نصف سعید، باتلُم خالی لامپ، چند کاشی شکسته که آن هم قرار بود به دست رئیس درست شود. امیدوارم زودتر از بهداشت بیایند و حال این سیامکی را بگیرند.
- اَه. چقدر گرم بود. آب سرد نداریم؟
- میگم چته؟ قرص برای چیه؟ خندههاشون اینقدر رو اعصابه؟
- نه بابا.
لیوان را کف دستم گرفتم. از آن دستهدارهایی بود که توی هر خانهای پیدا میشد، مال خودمان بود. دلم میخواست بین انگشتهایم خُردش کنم. واقعاً نمیدانم چرا.
- از صبح حالت یه جوریه. بازهم گربۀ له شده؟
- این دفعه آدم. البته فکر کردم له شد.
داستان گربۀ له شده را بعداً برایتان میگویم.
- کی؟ کِی؟ کجا؟
همیشه همینطوری میپرسید؛ با کمترین کلمات انتظار بیشترین توضیحات را داشت. این کارش حرص آدم را در میآورد.
- برات سوال نشده چرا سیامکی اینقدر دیر کرده؟
ماجرا را برایش تعریف کردم. باید قیافۀ مسخرهاش را میدیدید. اولش متعجب بود با ابروهای گرهخورده؛ بعد با هر کلمه، گرههای ابرو باز میشدند و یک سانت بالا میرفتند. باور کنید اگر کمی کشش میدادم میرفتند توی موهایش.
خودم با آمبولانس تماس گرفته بودم، ولی نگفتم شاهد تصادف بودم. گفتم فقط صدای ترمز شنیدم. ضربهای به بالای پیشانیاش خورده بود؛ چشمهایم آن قدری که فکر میکردم تیز نبودند.
- حلقه رو میخوای چیکار کنی؟
سوال خوب و اعصاب خرد کنی بود، چون دوست نداشتم انگشتر زن رئیسم را با خودم اینطرف و آنطرف ببرم و البته نمیدانستم باید دقیقاً چه کارش کنم. فعلاً کیف پولم بهترینجا برایش بود.
صدای نازکی از توی سالن شنیده شد. نازک و دلنشین.
- ببخشید یه لحظه.
- الان میرسم خدمتتون.
باید میگفتم خدمت با سعادتتون، برای اینها نقش یک سالنکار خیلی مؤدب را بازی میکردم. حتی وقتی خواستند بنشینند، نزدیک بود بروم و صندلی را برای یکیشان عقب بکشم. اسمش نرگس بود و از هم کوتاهتر. نه از آنهایی که ممکن است زیر میزهای کافه گم شوند، نه. تقریباً متوسط بود. چشمهای میشی داشت که وقتی آدم نگاهش میافتاد، پلک زدن هم مشکل میشد؛ چه برسد به آنکه بخواهی سرت را برگردانی. شانس آوردم لبخند نزد.
از همان لحظه که نشستند، شروع کردند به عکس گرفتن از خودشان، با آن لبخندهای مسخرهتر از صدای خندهها. فکر کنم یکی سرطان گرفته بود یا قرار بود به سربازیای جایی برود که اینشکلی عکس یادگاری میگرفتند.
- میشه یهذره شیر بیارید؟
- بله حتماً.
- شکر هم بیار.
این را یکی از دوست هایش گفت.
- آره بیزحمت، شکر هم لطف کنید.
- چشم.
سومی هم خواست عرض اندامی بکند: چشمت بی بلا.
واقعاً ادب و شعور با زیبایی رابطۀ مستقیم دارند؛ دوستهایش را نمیشد نگاه کرد. نمیدانم معیار نرگس برای انتخاب دوست چه بود؛ ولی حتماً باید در آن تجدید نظر میکرد. البته از نظر من اشکالی نداشت. تاثیر دوست روی آدم آنقدرها هم نگرانکننده نیست.
- نگفتی با حلقه میخوای چیکار کنی؟
از اول صبح تمام ماجرای حلقه و تاکسی زرد مثل یک تابلوی نقاشی بزرگ جلوی چشمم بودند، تا زمان ورود این سه نفر. برای چندلحظه همهی آن مزخرفات را فراموش کرده بودم؛ اما دوست خوبم سعید دوباره آنها را روی سرم خراب کرد. دست راستم را روی سینهام گذاشتم: به شرافتم قسم بعدِ اینکه فهمیدم میخوام باهاش چیکار کنم، زنگ میزنم بهت میگم. میشه ول کنی؟
صورت بیحالت مسخره اش را برگرداند و دوباره به جان ماهیتابه افتاد. مطمئنم از آن تمیزتر نمیشد و حاضرم شرط ببندم خودش هم آن را میدانست؛ اما نمیدانم چرا هنوز دست از سر آن بیچاره برنمیداشت.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با لبخند سفارشها را ببرم. میخواستم اینبار بیشتر نگاهش کنم تا بیشتر یادم برود. پایم را روی اولین موزائیکِ سالن که گذاشتم، در باز شد. مردی با ریش بزی و پالتویی سفید آمد تو. موهایش هم سیخ کرده بود به سمت بالا. الان که فکر میکنم یک بز تمامعیار بود. بزی با یک کیک تولد.
حوصلۀ تعریف کردن بقیهاش را ندارم. فقط همین را بدانید که بز رفیق نرگس بود و آمده بود سورپرایزش کند، آن هم با آغوش باز. توصیفاش دردآور است؛ مثل جویده شدن شاخهی گل نرگسی در دهان یک بز. دلم میخواست تابلوی تصادف امروز را دوباره جلوی چشمم نصب کنم.
سفارش را لبۀ میزشان گذاشتم و خودم را رساندم سر کاسهی سعید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب مدل کسب و کار اشتراکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمبولیسم در رمان شرق بهشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
هزار خورشید تابان در تاریک ترین دوره تاریخ یک کشور