فرمانده..!

روزی که منو دیدی یـادته؟!
من سفید پوشیده بودم اما از تموم لباس سفیدم خون می چکید.
یادتـه منو دیدی هول شدی و رنگ سیاه چشمات از نگرانی پرید و خاکستری شد؟
یـادته اونقدر نگران من و اوضاع آشفتم شدی که یادت رفت فـرمانده ای و تموم سربازات کنارمونند.
یادته اولین باری شد که بعد نامزدیمون اسممو بدون هیچ پسوندی تو جمع غریبه از زبونت شنیدم.
آخ...
یادته یه طوری خودتو بهم رسوندی کـه تفنگت از دستت افتاد، همون وصله جونتو میگما.
همون که گفتی برای سرباز وطن حکم دستو داره.
اصلا فهمیدی دستتو جا گذاشتی و با دستپاچگی دستمو گرفتی و گفتی:
- راحیل! چیکار کردی با خودت؟!
دیدی خجالت زده گفتم خوبم.
چشمات آروم نگرفت و گفتی:
- پس، پس این خونای روی لباست...
با نگاه خجالت زدم اشاره ای به سربازات کردم و تو با یه نگاه بهشون...
دقیقا چیکار کردی، هان؟
چیکاری کردی که نـه تنها سرشون سربه زیر بود بلکه پشتشون رو هم به ما کردن...
آخ که تو با این نگاهت خیلی کارا با خیلی آدما کردی، مخصوصا با من فرمانده!
منتظر بهم چشم دوختی توضیح بدم و گفتم:
- خون مریضاست...کلی زخمی داریم، کلی مردم که به من و تو نیاز دارن.
بغلم کردی، یکهو بی مقدمه!
زمزمه کردی:
- چی کار کردی که یادم رفت تو دکتری و من فرمانده این جنگ؟!
چی شد که تا خون روی لباساتو دیدم دستام لرزید؟!
می دونی تا حالا چند تا زخمی دیدم؟
چندتا صورت خونی که تو دستام جون دادن؟
اخ اگه خـون تو رو ببینم چیکار کنم من...؟
از بغلت جدا شدم و لبخند زدم.
دستمو نوازش کردی، دستتو فشردم.
جنگی که مقابلمون بود ضعیف تر از حجم عشق ما بود نه؟!
نـویسنده: ثمین بشاش??