لانه پرنده

پنجره را گشود..
به درخت ها، که به خاطر وزش باد به این سو و آن سو خم میشدند نگاه کرد..
به دخترکی که در پیاده رو راه میرفت و روسری صورتی گلداری به سر داشت چشمی انداخت..
پیرزنی را دید که با عصای حکاکی شده و به ظاهر گران قیمتش از خیابان عبور میکرد..
پسرجوانی را دید که سوار بر موتور بدون کلاه ایمنی پشت چراغ ایستاده بود و منتظر سبز شدن چراغ راهنما بود..
خانمی را دید که چادر سیاه عربی به سر داشت و عینک دودی بزرگی به چشم.. و راه خودش را در پیاده رو ادامه میداد..
ولی هیچکس..
حواسش..
به آن پرنده روی درخت نبود..
پرنده ای که بال میزد و جیغ میزد برای نجات لانه اش..
لانه ای که..
آخ..
بر زمین افتاد..
و جوجه ای که..
آخ!!!
رهگذران چه بی رحم شده اند..
حتی به زیر پایشان هم نگاه نمیکنند..
چه رسد بالای سر..
پس کجا را مینگرند؟!
بیچاره پرنده مادر...
حتما از انسان ها بیزار است..

نویسنده: vafa "وفا"