باز خوانی یک نوشته بسیار زیبا از سهراب سپهری در اتاق آبی


معلم نقاشی ما اثر سهراب سپهری

سال اول دبستان بود. كلاس بزرگ بود: يك اطاق پنجدري. و روشن بود. آفتاب آمده بود تو. بيرون پاييز بود. دست ما به پاييز نمي‌رسيد. شكوه بيرون كلاس بر ما حرام بود. سرهاي ما تو كتاب بود. معلم درس پرسيده بود. و گفته بود: دوره كنيد. نمي‌شد سربلند كرد. تماشاي آفتاب تخلف بود. ديدن كاج حيات جريمه داشت: از نمره گرفته, دو نمره كم مي‌شد.
ما دور تا دور اطاق روی نيمكت نشسته بوديم. ميان اطاق خالی بود. و چه پهنه‌ای برای چوب و فلك. تخته‌ی سياه بدجايي بود: ضد نور بود. روي چند شيشه را گرفته بود: نصف يك درخت را حرام كرده بود. با تكه‌اي از آسمان. نوشته‌ي روي تخته‌ي سياه خوب ديده نمي‌شد: برگ, مرگ خوانده مي‌شد. همان روز حسن «خوب» را «چوب» خوانده بود. و چوب خوبي از دست معلم خورده بود. جاي من نزديك معلم بود. پشت ميزش نشسته بود و ذكر مي‌كرد. وجودش بطلان ذكر بود. آدمي بي‌رؤيا بود. پيدا بود زنجره را نمي‌فهمد, خطمي را نمي‌شناسد, و قصه بلد نيست. مي‌شد گفت هيچ‌وقت پرپرچه نداشته است. در حضور او خيالات من چروك مي‌خورد. وقتي وارد كلاس مي‌شد, ما از اوج خيال مي‌افتاديم. در تن خود حاضر مي‌شديم. پرهاي ما ريخته بود. انگار سرنگون بوديم. تركه‌ي روي ميز ادامه‌ي اخلاق او بود. بي‌تركه شمايل او ناتمام مي‌نمود. و تركه هميشه بود. حضور ابدي داشت. تركه‌ي تنبيه, تركه‌ي انار بود. كه در شهر من درختش فراوان بود. تركه, شلاقه‌ي پاي درخت انار بود. شلاقه‌ها را مي‌بريدند تا زور درخت را نگيرند, شلاقه گُل نمي‌كرد. ميوه نمي‌داد. اما بي‌حاصل نبود: شلاق مي‌شد. در تعليم و تربيت آن روزگار, درخت انار سهم داشت. فراگيري, محركِ گياهي داشت.
بعدها, من هم تنبيه را ياد گرفتم. تركه زدن را در خانه مشق مي‌كردم. باغ مادربزرگ بود. و جاي همه جور مشق, با تركه پيش يك درخت مي‌رفتم. و با خشونت مي‌گفتم: «اوضاع طبيعي هندوستان را بگو». و چون نمي‌گفت, تركه بود كه مي‌خورد. به درخت ديگر مي‌گفتم: «”سار“ را با چه مي‌نويسند؟... گفتي ”صاد“؟» و شلاق بود كه مي‌زدم. دلم مي‌خواست هيچ‌كدام درس خود را حاضر نباشند. معلم ما هم تنبل‌پسند بود. كندذهني جولانگاه ساديسم آموزشي او بود.آن روز, سر من در كتاب بود. مثل همه‌ي بچه‌ها. ولي درس حاضر نمي‌كردم. از بر بودم:
سار از درخت پريد
آش سرد شد

شاید از این نوشته تاریخی هم خوشتان بیاید:

https://virgool.io/@behzadamini1357/%D9%82%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%AA%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%B4%DB%8C%D8%B1-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-jdrlx4cparqa



... تا آخر. ميان عبارات كتاب هيچ رابطه‌اي نبود. كتاب, آلبوم پريشاني از كلمات و مفاهيم بود. شبيه مغز منتقد امروز. و چنين بود همه‌ي كتاب‌هاي درسي ما. ولي ذهن من ميان دو جمله‌ي پي در پي رابطه‌اي مي‌جست. ميان پريدن سار از درخت و سرد شدن آش. به شعر رابطه مي‌رسيد: در خانه‌ي ما, روبروي اطاق ظرف‌ها يك درخت اقاقيا بود. اقاقيا لب آب روان بود. بهارها, گاه در سايه‌اش ناهار مي‌خورديم. و ناهار گاه آش بود. دو عبارت كتاب به هم مي‌پيوست. جان مي‌گرفت. عيني مي‌شد: كاسه‌ي آش داغ زير درخت اقاقياست. سارا از روي درخت مي‌پرد. به هم خوردن بال‌هايش آش را خنك مي‌كند.
كتاب من باز بود. چيزي نمي‌خواندم. دفترچه‌ام را روي كتاب باز كرده بودم. و نقاشي مي‌كردم. درخت را تمام كرده بودم. رفتم بالاي يك كوه يك تكه‌ابر نشان بدهم, داشتم يك تكه‌ابر مي‌كشيدم, رسيده بودم به كوه, كه باران ضربه بر سرم فرود آمد, فرياد معلم بلند بود: «كودن, همه‌ي درس‌هايت خوب است. عيب تو اين است كه نقاشي مي‌كني». كاش زنده بود و مي‌ديد هنوز اين عيب را دارم. تازه, نقاشي هنر است. هنر نفي عيب است. و نمي‌توان به كسي گفت: «عيب تو اين است كه هنر داري». جرأت داشتم به او بگويم كودن كه نمي‌تواند همه‌ي درس‌هايش خوب باشد؟
من كتك خورده بودم. ولي چرا. نمره‌هاي من همه خوب بود. شاگرد اول بودم. Crémieux «شاگرد اول كلاس را نمونه‌ي يك فرصت‌طلب و اهل ريا مي‌داند. من از ترس شاگرد اول بودم. Josiane تكاليف مدرسه‌ي خود را با سليقه انجام مي‌دهد, چون باور دارد كاري بيهوده است. من كارم مرتب بود چون مرتب بار آمده بودم. پريشاني مرا مي‌ترساند. Loti دفترچه‌هاي كثيف داشت. چون در اين كار اجبار مي‌ديد. من نظم را از كف نمي‌دادم. خطا را هم منظم مرتكب مي‌شدم. تكليف مدرسه‌ي من مرتب بود. مثل طاقچه‌اي كه در اطاق پنجدري خانه داشتم. و شبيه همه‌ي اطاق‌هايي كه درشان زيسته‌ام. هميشه درباره‌ي اطاق من مي‌شد گفت: «انگار خانقاه ذن است».
در مدسه تنها يك‌بار چوب خوردم. آن هم به جرم نقاشي. من تنبيه را باور دارم. تنبيه بيدار كردن است. چوب را بايد خورد و روشن شد. «جور استاد» را بايد كشيد و راه را يافت. ferula و scutica در اختيار معلم روم قديم بوده است. اوسنيوس تركه و شلاق را ابزارهاي لازم آموزش مي‌شناسد. Libanios مي‌گويد تركه را بايد گرداند و درس را آموخت. Kottalos, طفل گريزپا, بيهوده معلم را به خداوندان هنر قسم مي‌دهد: تا دم فرونبندد شلاق مي‌خورد. «قلب كودك مملو از شيطنت و سركشي است ولي تركه‌ي استاد آن‌ها را از قلبش بيرون مي‌راند». معلم آتني قرن چهارم (؟) اهل تنبيه بود. در مدارس آتن چوب و فلك بود. شاگرد عبارتي را در قرائت مي‌انداخت, شلاق بسته مي‌شد. در عصر ايمان هم تنبيه با تركه بود. جوان اسپارتي فرمانبرداري را در سايه‌ي شلاق مي‌آموخت.
ضربه اگر بيدار كند هميشه رواست. خشونت چاشني پرورش نيست, عنصر سازنده‌ي آن است. حتي ارسطو كه تنبيه بدني را روا نمي‌داند شيوه‌ي پرورش را خشن مي‌خواهد. پلوتارك ترس از تنبيه را يارمند آموزش مي‌داند. و از پدر مي‌خواهد در پرورش كودك گاهي به نرمي گرايد و گاه به خشونت. چيزي كه نجم رازي از مراد چشم دارد: «و چون مريد در قبض باشد به تصرف ولايت بار قبض از او بردارد و او را بسط بخشد, و اگر در بسط زيادت فرارود, قدري قبض بر وي نهد و بسط از وي بستاند». تنبيه بيدار مي‌كند. همه برگزيده نيستند. همه ابراهيم‌ادهم نيستند كه در صحرا آواز «انتبه» بشنوند. هم او نزديك مكه چند سيلي مي‌خورد. خود را سزاوار آن چند سيلي مي‌يابد. و به كام خود مي‌بيند. داستان معلم «ترشروي تلخ گفتار بدخوي مردم‌آزار گداطبع ناپرهيزگار» را كه سعدي در ديار مغرب مي‌بيند در گلستان خوانده‌ايم. از «هيبت ولايت شيخ» و ادب و سرسپردگي مريد حرف‌ها شنيده‌ايم و پي برده‌ايم كه مراد «بايد كه با هيبت, تا مريد را از وي شكوهي و عظمتي و هيبتي در دل بود, تا در غيبت و حضور مؤدب باشد...» و دانسته‌ايم كه مراد بايد «مريد را نرنجاند مگر به قدر ضرورت تأديب». راماكريشنا به ما آموخته است كه برترين مقام را آن‌گورو دارد كه اگر نيازي ديد, به ياري زور مريدان را به راه آورد. خشونت حياتي لاماها ستودني است. نوازشي ناپيداست. شعري وارونه است. ريشه در آسمان دارد. هواي گرفته‌اي است كه در پي باران دارد. و شكفتگي. مارپا نمونه‌ي اين خشونت است. ميلارپا بايد از هفت‌خوان بگذرد تا آشناي راز شود. و مي‌گذرد. اينجا ميان مريد و مراد مي‌توان از abhisheka حرف زد. اما تنبيه من جا نداشت. نظمي را به هم نزده بودم. معلم درس نمي‌داد. ما به حال خود بوديم. و من درس را بلد بودم. نقاشي سركوب تكرار بيهوده‌ي درس بود. و بي‌صدا پيش مي‌رفت. Filippo Lippi جاي فراگرفتن درس, روي كتاب‌هاي خود و ديگران آدم مي‌كشيد. چيمابوئه درس را رها مي‌كرد تا روي كتاب و كاغذ نقاشي كند. من اول درس را مي‌خواندم. زياد هم مي‌خواندم. تا سرحد نفهمي و منگي. و نيچه‌وار انضباط مدرسه را بر خود هموار مي‌كردم: مي‌توانستم در زير رگبار, «قدم آهسته» از مدرسه برگردم. معلم مرا مي‌شناخت. سرسپردگي مرا به دستورها ديده بود. پس چرا چويم زد؟ به من نزد, به بيداري ذوق زد. به حضور رويا زد. ميلارپا آواز خوش سر داد و به دست مادر تركه خورد. صداي خوش پاداش خوش نداشت. تركه خورد چون خواندن ننگ خانواده بود. اما كار من خطا نبود. اگر لكه‌ي ناجوري بر سپيدي كاغذ بود, لكه‌ي ننگي به دامن سنت نبود. معلم, همشهري من بود. شهر ما, شهر قالي بود. دار قالي در خانه‌ها به پا بود. قالي نقشه مي‌خواست و نقشه را نقاش مي‌كشيد. هر چه نقاش بود, نقاش قالي بود. و شمار نقاشان زياد بود. و در نقشه‌ي قالي تنها اسليمي و بادامي و كشميري و گل شاه‌عباسي نبود. شكار و پرنده هم بود. بزم خسرو و شيرين هم بود. اينها را همه معلم مي‌دانست. پس تنبيه او اشارتي ديني نبود. كاش چوب معلم عيوب بي‌شمار مرا سركوفته بود. چون «عيب» نقاشي با من ماند. عمر مرا بلعيد. و پرورش يافت. من شاگرد خوبي بودم. اما از مدرسه بيزار. مدرسه خراشي بود به رخسار خيالات رنگي خردسالي من. مدرسه خواب‌هاي مرا قيچي كرده بود. نماز مرا شكسته بود. مدرسه عروسك مرا رنجانده بود. روز ورود يادم نخواهد رفت: مرا از ميان بازي «گرگم به هوا» ربودند, و به كابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها ديدم و غريب. غم دورماندگي از اصل با من بود. آدمِ پس از هبوط بودم. از آن پس و هربار, دلهره بود كه جاي من راهي مدرسه مي‌شد. مارسل را در انديشه‌ي مدرسه نوميدي دست مي‌داد, مرا اضطراب. چيزي كه Dora با شرح داستان ورودش به پانسيونا مي‌آفريند. من هم مثل Wolf مي‌خواستم كتاب و كاغذ و قلم و كيف مدرسه داشته باشم. اما به كلاس نروم. سيمون دوبوار در كلاس آرام بود و نمره را دوست داشت. من هم نمره را دوست داشتم, اما هرگز در كلاس قرار نداشتم.


از همه بدتر صداي زنگ مدرسه بود. هرگز ژوليت آدام از دست «اين صداي جهنمي» به اندازه‌ي من عذاب نكشيد. اين صدا خيالم را مي‌بُريد. ذوقم را مي‌شكافت. شورم را مي‌نشاند. در كيف مدرسه پنهان مي‌شد. با من به خانه مي‌آمد و فراغتم را مي‌آزُرد. وجودي پيدا داشت: به خوابم مي‌آمد. اين صدا درسِ شتاب مي‌داد. و ترس دير رسيدن. هرگز كافكا به اندازه‌ي من اين ترس را نچشيد. از در و ديوار مي‌شنيدم: «مدرسه‌ات دير شد». و واي به حالم اگر نرسيده به مدرسه صداي زنگ بلند مي‌شد. صبح, در برف زمستان هم, برابر در بسته‌ي مدرسه مي‌ماندم تا باز شود. اما سالي يك‌بار, صداي زنگ مدرسه اشارت خوش بود. و بشارت مي‌داد: پايان آخرين روز سال, پيش از تعطيلات بزرگ تابستان. در برنامه‌ي كلاس‌هاي دبستان, نقاشي نبود. هر ماده‌اي هم كه بود, بي‌معني بود. معني كجا و فرهنگ نااهل. هرچه بود از بَر مي‌كرديم. شاگرد كيسه‌ي زباله بود. درس در او خالي مي‌شد. «منابع طبيعي ايران» در كتاب جغرافي بود, نه در خاك ايران. سرمشق «ادب» و «راستي» در محيط مدرسه نبود, در رسم‌الخط مدرسه بود. معلم در سخنراني مدير, «پدر دلسوز» بود. در كلاس نه پدر بود نه دلسوز. كتاب درس فارسي يك مرقع بي‌قواره بود. در آن خزف كنار صدف بود: قاآني كنار مولوي, مولوي در كتاب سال سوم ابتدايي بود. مهم نبود كه مولوي دور از فهم ما بود (دور از فهم دانشجوي ادبيات هم هست), شعرش از رو هم درست خوانده نمي‌شد. آموزش جدا بود از زندگي. كتاب تفاله‌ي واقعيت بود. حرف كتاب, پروانه‌ي خشك لاي كتاب بود. و كتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود. در كتاب درس خوانده بودم:
بچه جان بر سر درخت مرو لانه‌ي مرغ را خراب مكن
بارها بر سر درخت رفتم و لانه‌ي مرغ را خراب كردم. نمره‌ي اخلاقم در مدرسه بيست بود, در خانه صفر. در مدرسه سر به زير بودم, در خانه سركش. در مدرسه مي‌ترسيدم, در خانه مي‌ترساندم. مدرسه هواي ديگري داشت. خاكي ديگر بود با رسومي ديگر. دياري بريده از كوچه و بازار شهر بود. يك جزيره بود. لاپوتا بود: در اين جزيره, خوراك درسي ما آبستره بود: نصيحت متساوي‌الساقين, حكايت متوازي‌الاضلاع, قرائت قائمه. زبان اهل جزيره را نمي‌شد فهميد. دوزنده‌ي خوب آنجا نبود: لباس فرهنگي بر تن ما مي‌گريست. اهل عمل آنجا نبود. اهل ابتكار و تخيل نبود. دانش, حرفي در كتاب بود. مراوده امكان نداشت. در آن هوا دل مي‌گرفت. جان مشتاق رهيدن بود.
در برنامه‌ي درسي دبستان, نقاشي نبود. اما خط بود. كلاس خط از گرمي و لطف خالي نبود. خط هنوز معني داشت. هنوز دوات و مركب بود. قلمدان و قلم بود. قلم‌تراش و قط‌زن بود. مي‌شد پيش كاغذ فروشان رفت و زيردستي و سنگ رومي و خاك بيز و مسطره هم خريد. شاگرد آن زمان معني «فَتح» و «نَحت» و «فاق» را مي‌فهميد. از كتاب دوم ابتدايي, خط در برنامه بود. و قلم در دبستان, قلم نستعليق بود, با شكسته‌ي آن. معلم خط, استاد خط نبود. در كتابت «يد بيضا» نمي‌كرد. نه صراط‌السطور خوانده بود و نه آداب‌المشق. حضرت علي (ع) هم به خوابش نيامده بود تا اسرار خط بدو بياموزد. قلم‌كشي را به «صفا» و «شأن» نرسانده بود. اما خطي خوش داشت. خط را پيش خود آموخته بود. و آدمي هموار و افتاده بود.
زنگ خط, دلپذير بود. با همه‌ي زنگ‌ها فرق داشت. معلم به تك‌تك ما سرخط مي‌داد و ما مشق مي‌كرديم. اطاق از صرير قلم پر مي‌شد. من بانگ قلم را دوست داشتم. بانگي كه ديگر نمي‌شنوي. و بوي مركب چه خوب بود. چيزي كه لئون نمي‌خواست بشنود. «بوي مركب مشكي» را خوش نداشت. شايد كه چون حوصله‌ي درس نداشت. اما لئون اروپايي بود. مركب او مركب ما نبود. مركب او مايه‌اش سياه انيلين بود. مايه‌ي اصلي مركب ما همان بود كه در مركب مصريان قديم بود: دوده و صمغ عربي. اما زعفران و گلاب و كافور و عسل هم در مركب ما بود. و مركب را در خانه مي‌ساختيم. كاغذ ما نه ختايي بود و عادلشاهي و سمرقندي. نه خانبالغ و ترمه و كشميري و فرنگي. كاغذ ما سفيد معمولي بود. و قلم هر چه بود واسطي نبود. سرمشق, هميشه شعر بود. و سعدي هميشه سرمشق بود. سرمشق خط فقط. وگرنه «به جان زنده‌دلان» كه دل‌ها آزرديم. و نظر تنها «بدين مشتي خاك» كرديم. «گل بي‌خار جهان» نشديم. «زمام عقل به دست هواي نفس» داديم. «نابرده رنج گنج» خواستيم.
باور داشتيم سعدي شعرش را براي مشق خط گفته است. وگرنه «بار درخت علم» اين نبود.
خط من خوب بود. يعني در حد شاگرد دبستان. در خط, نمره‌هاي خوب گرفتم و جايزه‌ها بردم. اول بار, سال دوم دبستان جايزه‌ام دادند. زنگ خط بود. معلم آمد. و سرخط‌ها را نوشت. سرخط‌ها يكي بود. «جور استاد به ز مهر پدر» بود و ما نوشتيم. خط من چشم معلم را گرفت. مشق مرا رفت نشان مدير داد.
ظهر, دور حياط صف كشيده بوديم. هر روز صف مي‌كشيديم. و به صف راهي خانه مي‌شديم. حياط مدرسه‌ي ما بزرگ بود. در ميان آب‌نما داشت. در گوشه‌ها چهار باغچه. در باغچه‌ها درخت. اگر مدرسه نبود بدون شك زيبا بود. هر چه بود «زشت و ناپاك و بدبو» نبود. آن روز, حياط مدرسه بزرگ شده بود. ابعادي ديگر داشت. مدير آمد كنار حوض ايستاد. نفس‌ها بند آمد. وقتي مي‌آمد صدا مي‌مرد. مظهر علم و سوادش مي‌انگاشتيم و از آدم باسواد ما را ترسانده بودند. با اندام درشت, عمامه‌ي سفيد, ريش سياه و عباي سوخته هيبتي داشت. دستش دفترچه‌اي بود. و دفترچه‌ي من بود. شمه‌اي از اخلاق و رفتار من گفت. از درس و مشق من. از خط خوب من. و خط را بالا گرفت و به هر سو چرخاند تا همه ببينند. و همه دور بودند و هيچ نديدند. صدايش رسا بود. و در سخنوري دستي داشت: هم مدير مدرسه بود, هم روضه‌خوان شهر. مرا صدا زد. اسم من دلهره در من ريخت. ترسان و پريشان رفتم پيش مدير. با دو دست مرا گرفت. از زمين كند و بالاي سر برد. و گفت: «ببينيد صد درم بيشتر وزن ندارد, و به اين خوبي خط مي‌نويسد». مرا روي زمين گذاشت. و يك مداد دورنگه ـ قرمز و آبي ـ به من جايزه داد و بچه‌ها كف زدند.
اما با وزن من چكار داشت. خوشنويسي, ورزيدگي در كاربرد قلم مي‌خواهد. «ترك آرام و خواب» مي‌خواهد. «صفاي دل» مي‌÷خواهد. «گوشه‌ي انزوا» مي‌خواهد. اما زور زياد نمي‌خواهد. اندام درشت نمي‌خواهد. اگر خط من بي‌قدر با وزن اندك من مي‌خواند, مي‌بايستي بابا شاه اصفهاني رستم مي‌بود و ميرعماد كوه احد.
دبستان تمام شد. خط هم كنار رفت. ديگر مشق نكرديم. و صرير قلم نشنيديم. دوات مركب خشكيد. و قلم ني گرمي بازارش شكست. فضيلت خط لاي كتاب‌ها ماند. چيزنويسي جاي خوشنويسي را گرفت. جاي قلم ني, قلم فرانسه آمد. جانشين اين يك خودنويس شد. آنگاه بلايي نازل شد: اپيدمي خودكار دنيا را گرفت. خودنويس چندان بيگانه نبود. در اختراع آن ابوالعلا صاعدين حسن بن صاعد پيشقدم بود: «از مخترعات او قلمي آهنين ميان‌تهي بود كه آن را از مداد پُر مي‌كرد و يك ماه به كار مي‌برد بي‌آنكه قلم خشك شود». و اين در قرن پنجم هجري قمري بود. و صاعد شاعر بود. «شاعري بسيار شعر بود». در خودنويس هنوز اشاره‌اي از قلم و دوات سابق بود, نژادي دورگه داشت. اما خودكار مولودي ديگر بود. حرامزاده بود. اگر در بالاها فشار هوا كم نمي‌شد و مركب خودنويس هوانوردان نشست مي‌كرد, Reynolds تدبير تازه نينديشيده بود و شايد Biro خودكار امروزي نساخته بود. بيرو كار خود را كرد. اتومات او به راه افتاد. و آشوب به پا كرد. شاگرد جادوگر اين فتنه برانگيخت و اين‌بار استاد جادو نيامد. و اين حديث همه‌ي نوساخته‌هاي زمان ماست. ما golem‌سازان گمراهيم. گولم را به خاطر گولم مي‌سازيم. اشارتي معنوي در آن نمي‌جوييم. بي‌تزكيه‌ي نفس, به خميرمايه‌ي ناپاك دست مي‌زنيم. خطر را نمي‌يابيم. گولم مي‌سازيم و گولم رشد روزافزون مي‌يابد. «ودستي از غيب» برون نمي‌آيد تا الف از پيشاني گلم بردارد. و ما قرباني گولم مي‌شويم. هجوم خودكار ساده نبود. يورش چنگيزي بود. خودكار به همه‌جا رفت. ميان انگشتان خرد و بزرگ جا گرفت. در كيف‌ها منزل كرد. روي ميزها حاضر شد. در جيب‌ها مقام گزيد. خودكار آمد, قلم و دوات از در رفت. خط از اعتبار افتاد. زنگ خط از برنامه قلم مي‌خورد. نوشتن جا پا نهادن شد. خط شد همنشين بي‌قيد حرف و كلمه. «كرسي» ديگر جا نداشت. «صعود» و «نزول» را قاعده نبود. حرف «ر» مي‌شد نه «مرغي» باشد و نه «خنجري». خط به «ضعف و نزول حقيقي» خود رسيد.
خطاط امروز, خط‌نويس است. خوشنويس نيست. خوشنويس ديروز «مجذوب و اهل حال» بود. «فاني و درويش» بود. «از خود گذشته» بود. زمانه‌ي ما درويش ندارد. فاني كه هيچ. خوشنويس ديروز از «يار و خويش و رفيق» مي‌بريد. «و گوشه‌ش انزوانشيمن» مي‌كرد. و چون «آشناي دل» بود, مي‌دانست «كه صفاي خط از صفاي دل است». پس «با نفس بد جدل» مي‌كرد. خط‌نويس امروز «طاقت محنت» ندارد. با خوشنويس ديروز شوق به مشق بود. و اين شوق «آن‌قدر بود كه شب‌هاي تابستان از اول شب تا صباح در مهتاب نشسته مشق جلي» مي‌كرد. خط‌نويس اين روزگار را رياضت برازنده نيست. ياقوت «هر ماهي دو مصحف تمام مي‌نمود». مولانا معروف يك روزه «چهارصد هزار و پانصد بيت در كمال لطافت و نزاكت تمام نمود». و خطاط پيشين به خط مهر مي‌ورزيد. با حرفه يكي مي‌شد. كمال خود در كمال حرفت خود مي‌جست. در كتابت هر حرفي پخته مي‌آمد, چيزي از خامي كاتب مي‌كاست. اگر «نزول مجازي» و «قوت سطح» و «ضعف» در حرف «ك» كمال صورت مي‌يافت. ذوق كاتب شنيده مي‌شد: «كافي نوشته‌ام كه به تمام عالم مي‌ارزد».
خوشنويسان ديروز از نزديكان شعر بودند. و خود چه بسا شعري مي‌سروده‌اند. سازي مي‌نواخته‌اند. آوازي سر مي‌داده‌اند. دانش و ادب مي‌آموخته‌اند. حافظ قرآن بوده‌اند.
و از همه بالاتر, باري به دوش خط بود, كتابت كاري بود ميان كارها. سرگرمي نبود. خط در متن زندگي نشسته بود. خود جاي خود پُر مي‌كرد. به سر در خانه جلا مي‌داد. رونق هويت مي‌شد. بر سنگ مرمر حوض مي‌نشست, تا از زير آب, حرفي به صفاي آب را توتياي چشم تماشاگر سر به زير كند. بر پيش طاق عمارت, كتيبه مي‌شد. و باران اشارات بر سر اهل عمارت مي‌ريخت, تا از غبار عادت به درآيند. كتابه مي‌شد بر گنبد مسجد, بر خشت و آجر پوشش راز مي‌كشيد. نگاه خاكي را به بالا مي‌كشاند. حريم عبادت را در حريم معني مي‌گرفت. نوشته مي‌شد بر سنگ مزار. تاريخچه‌اي باشد به حرمت خاك و دعوتي به ترك.
خط در كتاب بود, به صفحه‌ي كاغذ بود: پيك مفاهيم بود, و رسول معاني. و با خط رسالتي والاتر بود: محل كلام آسماني بود. قرآن را به بر داشت.
به روزگار ما خطاطي سرگرمي است. بر پيشاني خط طراوت اكنون نيست. غبار خسته‌ي سنت است. با خط نه كتابي مي‌كنند, نه كتابه‌اي. خط رمز عبادت ندارد. چون كتابت مونس طاعت نيست. خط نه از سر نيازي به هم مي‌رسد, نه در پي دردي, نه از زيادت شوري.
و خط‌نويساني ديديم كه بيهودگي پيشه‌ي خود دريافتند. از سر تلخي عصمت خط دريدند: كاغذ رها كردند و بر بوم نقاشي نوشتند. و نوشته را به قاب آراستند. و با خود به تماشاگاه همگان بردند. و اين چنين حياي هميشگي صنعت به باد رفت. فحشاءِ خط آغاز شد.
حرف از خودكار مي‌زديم. خودكار از شأن قلم كاست. و دوات را نفي بلد كرد. اما اين همه‌ي ماجرا نبود. خودكار آفتي شد و به جان مداد افتاد. با خودكار مرثيه‌ي مداد نوشته شد. مداد يار ديرينه‌ي ما بود. سده‌ها دست‌افزار نوشتن بود. دست‌كم از زمان نيكلا ژاك‌كنته, كه روانش شاد.
ميان خودكار و مداد تفاوت است: مداد را نرمي بود, خودكار را درشتي است. مداد با سپيدي كاغذ الفت مي‌گرفت, خودكار به پاكي كاغذ چيرگي مي‌جويد. آن را شرم و حيا برازنده بود, اين را پرده‌دري درخور است. هنجار مداد انتزاعي بود, روش خودكار عيني است. مداد سياه, سياه و سپيد را در خود داشت, خودكار جز سياهي چيزي نيست. آن را حضوري منفعل بود, اين را ظهوري فعال است. مداد اگر به خطا مي‌رفت امكان محو خطا بود, خودكار اگر بلغزد لغزش به پايش نوشته است. مداد خود نمي‌نمود, خودكار مي‌فريبد. و چشمگيري خودكار بدان شيوه بود كه پنجه‌ي هنرور را هم گرفت؛ و نقاش بي‌خبر از روزگار مداد را فرو گذاشت, و خودكار برگرفت تا افزار طراحي كند.
در دبستان بوديم, از بخت بلند, هنوز خودكار نبود. هنوز قلم «ماژيك» اين وقاحت رنگين, پيدا نشده بود, تا با شيون خود بر زمزمه‌ي مداد رنگي پرده كشد. با ما مداد بود و مداد رنگي. آهستگي آن بود و سازش اين. زنگ نقاشي در مدرسه نبود. و غم نبود. در خانه, كارم كشيدن بود. با مداد به ديوار سپيد هشتي حياط پايين صورت مي‌كشيدم. با زغال به آجرفرش ختايي حياط. با گچ به كاگل تيره‌ي ديوار, با چاقو به تنه‌ي روشن سپيدار. از اين ميان, آلودن ديوار خطا بود. و پاداش خطا مشت و لگد بود. و پدر بود كه مي‌زد. جانانه مي‌زد. در من شوق تكرار خطا بود. و در او التهاب زدن. اما پدر بود كه دستم را گرفت, و شيوه‌ي كشيدن آموخت. بتهوون را پدر هم مي‌زد, هم آموزش موسيقي مي‌داد. پدر در چهره‌گشايي دستي داشت. اسب را موزون مي‌كشيد. و گوزن را شيرين مي‌نگاشت. گياهش همواره گُل داشت. آدمش هميشه رزمنده بود. رستم‌اش پيروز ازلي بود و سهراب‌اش شكسته‌ي جاودان. براي خود طرح منبّت مي‌ريخت, و براي مادر نقشه‌ي گلدوزي. خط را هم پاكيزه مي‌نوشت.
دبستان به سر رسيد. و من به دبيرستان پا نهادم. راه من از خانه به سويي ديگر مي‌كشيد, از كوچه‌هايي ديگر مي‌گذشت تا به مدرسه مي‌رسيد. حياط مدرسه ديگر آن نبود. برنامه آن نبود. معلمان, ديگر بودند. اما سستي عناصر تعليم همان بود. و بي‌منظوري تربيت همان. آموختن به حافظه سپردن بود. و غايت نمره گرفتن بود. كلاس از زندگي بيرون بود. كلرور دوسديم جز دست معلم شيمي نبود. شوري سفره‌ي ما از نمك بود. با گچ مي‌شد خانه سپيد كرد. با سولفات كلسيم نمي‌شد. در زنگ فيزيك ارشميدس با ما بود. در حوض خانه‌ي ما با ما نبود. تنها سود درس شيمي ما سود سوزان بود. معلم ادبيات ما متمدن بود: اهلي را به وحشي برتري مي‌داد. كتاب فارسي, كتاب اخلاق بود. تكه‌هايي از بزرگان ادب فارسي در آن بود. اما دست كوتاه شاگردان دبيرستان كجا و دامن بلند مثنوي. پسركان بي‌خبر كجا و طرفه خبرهاي تذكر\‌الاولياء. هرگز به معني «عزت نفس» و «همت عالي» و «خرد» و «اخلاص» پي نبرديم. و كتاب سال اول, چل‌تكه‌اي بود. اينجا تعريف شمشير بود (به جاي ستايش بمب اتمي): «شمشير پاسبان ملك است و نگاهبان ملت و تا وي نبود هيچ ملك راست نايستد چه حدها و سياست به وي توان نگاه داشت». و آنجا ستايش آشتي: «همه به صلح‌گراي و همه مدارا كن». اين سو حديث به هم رسيدن مور و زنبوري بود (كه اشارت عطار از ما پوشيده‌اند). و آن سو شرح ديدار ابوسعيد و بوعلي (كه نه حرف دقيق اين را فهميديم, نه سخن نازك آن را). يك جا فريدون بانگ مي‌زد: «قناعت مقتضاي طبع بهايم سرافكنده است». و جاي ديگر انواري آواز مي‌داد:
اي نفس به رسته‌ي قناعت شو كانجا همه چيز نيك ارزان است
اين طرف, از حرف مؤذن بدآواز «امير از خنده بي‌خود» مي‌شد. و آن طرف, از ستايش جاهلي افلاطون مي‌گريست. جايي, پشه‌اي از چناري كوه‌پيكر پوزش مي‌خواست (كه ما را از كارش خنده مي‌گرفت). و جايي, گنجشكي در آشيان لك‌لكي خانه مي‌ساخت (كه ما را دل بر اشتباه‌كاري او مي‌سوخت).
در كتاب نقلي هم بود از بيداري عقل و ادب شاپور ذوالاكتاف. سرشاري هوش وي بدان پايه بود كه دريافت اگر بر رودي «دو جسر كنند», رفت و آمد مردمان رواني بيشتر خواهد داشت تا يك جسر كنند. و از او همه‌ي مدبران قوم را آن مايه نبود كه چنين تدبيري بينديشند.


و از هوشمندي قصه‌اي ديگر هم بود. و آن قصه‌ي شافعي بود. روزي در خانه نشسته بودم و مي‌خواندم: «شافعي شش ساله بود كه به دبيرستان رفت». با خود گفتم اين نمي‌شود. ما هفت سالگي به دبستان مي‌رويم. مادر از آنجا مي‌گذشت. گره‌گشايي از او خواستم. مادر گفت: «از هوش زياد هر كاري ساخته است». و من نفهميدم.
و روزي هم در كلاس بوديم. دبير ادب هم بود. و تكه‌اي از محمد عوفي در ميان بود در ذم خيانت. ما سر در كتاب داشتيم. و دبير بلند مي‌خواند. و بدين جا رسيد كه «خيانت در نبشتن صورت جنايت دارد تا خردمندان را معلوم شود كه خيانت و جنايت هر دو يكي است». بلند شدم و اجازه خواستم و گفتم «چنار» و «خيار» هم در نوشتن مانند هم‌اند. پس بايد هر دو يكي باشند. كه دبير از جا در رفت و مرا از كلاس بيرون راند. اما عوفي در كلاس ماند.
بهداشت هم در برنامه بود. كتاب سال اول دبيرستان را در خانه دارم. در فصل هفتم آن شرحي مي‌رفت از مسكرات. ابتدا به ما, كه در آن سن و سال با مي بيگانه بوديم, مي‌آموخت كه چگونه آبجو مي‌كنند, و شراب و عرق و كنياك. پس درس پرهيز از مي مي‌داد.
اگر خط در برنامه نبود, رسم و نقاشي بود. نقاشي فكر و ذكر من شده بود. هر فراغتي را نقاشي گرفته بود. تازه مداد كنته آمده بود. عاشق اين مداد بودم. سياهي‌اش خيلي بود. شيرين سايه مي‌زد. و سايه سبك ملايمت مي‌گرفت. مدادم را دست كسي نمي‌دادم. پنهانش مي‌كردم. شب‌ها زير بالش مي‌نهادم. در باغ ما فراوان درخت بود. اما درخت نقاشي من همتا نداشت. نمونه‌اش در باغ نبود. خورشيد من خورشيد همه نبود. با خورشيد گچ‌بري زير بخاري قرابت داشت. كوه نقاشي من كوه خيال بود. حرفي با كوه سه دندانه نداشت.
در كلاس هم, هنرآموزي شيوه‌ي ساده داشت. معلم از روي لوح خاطر خود نقشي به تخته‌ي سياه مي‌زد. و ما از روي نقش لوح خاطر او نقشي به صفحه‌ي كاغذ مي‌زديم. نشان سنت هنروري در اين شيوه عيان بود. از بخت بلند, آموزش هنر فرنگي نشده بود. نه از «طبيعت بي‌جان» سخن مي‌رفت و نه از «بيرنگ» حرفي به ميان بود. خرده اگر مي‌شد گرفت از شيوه نبود.
زنگ نقاشي, دلخواه و روان بود, خشكي نداشت. به جد گرفته نمي‌شد. خنده در آن روا بود. معلم دور نبود. صورتك به رو نداشت. بالايش زير حجاب سياه علم حصولي پنهان نبود. صاد معلم ما بود. آدمي افتاده و صاف. سالش به چهل نمي‌رسيد. رفتارش بي‌دست و پايي او را مي‌نمود. سادگي‌اش وي را به لغزش سوق مي‌داد. اگر شاگردي چادر شبي كنجاله براي گاو معلم مي‌برد, وي هديه مي‌گرفت. نه آن كه رشوه‌ستان باشد, شرمش بود احساس كسي رد كند. و شاگرد از در براند. و اگر در امتحان نمره‌اي خوب بر ورقه‌ي شاگرد رقم مي‌زد, عطايش را عوض مي‌داد. به دبستان خط مي‌آموخت. و به ما نقاشي. سودايش را مايه نبود. در دانش نقاشي پياده بود. شبيه‌كشي نمي‌دانست. كار نگار نقشه‌ي قالي بود. و در آن دستي نازك داشت. نقش‌بندي‌اش دلگشا بود. و رنگ را رنگارين مي‌ريخت. آدم در نقشه‌اش نبود. و بهتر كه نبود. در پيچ و تاب عرفاني اسليمي آدم چه‌كاره بود. حضورش الفت عناصر را مي‌شكست. در «گام» رنگي قالي, «نُت» خارج بود. بي‌آدم, آدميت قالي فزون بود. در هنر, حضور ناديدني آدم خوش‌تر.
معلم مرغان را گويا مي‌كشيد. گوزن را رعنا رقم مي‌زد. خرگوش را چابك مي‌بست. سگ را روان گرته مي‌ريخت. اما در بيرنگ اسب حرفي به كارش بود. و مرا حديثي از اسب‌پردازي معلم در ياد است:
سال دوم دبيرستان بوديم, اول وقت بود. و زنگ نقاشي ما بود. در كلاس نشسته بوديم. و چشم به راه معلم. صاد آمد. برپا شديم و نشستيم. لوله‌اي كاغذ زير بغل داشت. لوله را روي ميز نهاد. نقشه‌ي قالي بود. و لابد ناتمام بود. معلم را عادت بود كه نقشه‌ي نيم‌كاري با خود به كلاس آورد. و كارش پيوسته همان بود: به تخته‌ي سياه با گچ طرح جانوري مي‌ريخت. ما را به رونگاري آن مي‌نشاند. و خود به نقطه‌چيني نقشه‌ي خود مي‌نشست. جانور رام پنجه‌ي او سگ بود. سگ هميشه گريزان بود. و هميشه به چپ مي‌دويد. رو به در كلاس. گفتي از ما مي‌رميد. و كنايه‌اي در آن بود از خستگي صاد از معلمي. شگفت نبود اگر سگ را قرار نبود: مردم شهر من سگ‌آزاري خوش داشت. سگ را كه مي‌ديد سنگ از زمين بر مي‌گرفت. در كوچه‌ها سگ برجا ديده نمي‌شد. و چشم معلم هم به فرار سگ خو كرده بود.
معلم پاي تخته رسيد. گچ را گرفت. برگشت و گفت: «خرگوشي مي‌كشم, تا بكشيد». شاگردي از در مخالف صدا برداشت: «خرگوش نه». و شيطنت ديگران را برانگيخت. صداي يكيشان برخاست: «خسته شديم از خرگوش, از سگ. دنيا پُر از حيوان است». از ته كلاس شاگردي بانگ زد: «اسب». و تني چند با او هم‌صدا شدند: «اسب, اسب». و معلم مشوش بود. از در ناسازي صدا برداشت: «چرا اسب؟ به درد شما نمي‌خورد. حيوان مشكلي است». پي برديم راه دست خودش هم نيست. و اين‌بار اتاق از جا كنده شد. همه با هم دَم گرفتيم: «اسب, اسب». كه معلم نعره كشيد: «ساكت» و ما ساكت شديم.
و معلم آهسته گفت: «باشد, اسب مي‌كشم». و طراحي آغاز كرد. صاد هرگز جانوري جز از پهلو نكشيد. خلف صدق نياكان هنرور خود بود. و نمايش نيم‌رخ زندگان رازي در بر داشت. و از سر نيازي بود. اسب از پهلو, اسبي خود به كمال نشان مي‌داد. انتزاع ماهيت خود مي‌نمود. نمايش جاندار از روبرو پابند زمان كردن اوست. پرنده‌ي از روبرو نزديك و عيني است. پرنده اكنون است. كشش به سوي زمان دارد. پرنده‌ي نيم‌رخ از زمان روگردانده است. صورت ازلي پرنده است.
دست معلم از وَقب حيوان روان شد. فرود آمد. لب را به اشاره‌ي صورت داد. فك زيرين را پيمود. و آخُره ماند. پس بالا رفت. چشم را نشاند. دو گوش را بالا برد. از بال و غارِب به زير آمد. از پستي پشت گذشت. گُرده و كفل را برآورد. دم را آويخت. و به خط ران از رفتن ماند. پس به جاي گردن باز آمد. به پايين رو نهاد. از خم كتف و سينه فرا رفت. و دو دست را تا فراز كُلّه نمايان ساخت. سپس خط زير شكم را كشيد. و دو پا را تا زير زانو گرته زد. صاد از كار باز ماند. دستش را پايين برد و مردد مانده بود. صورت از او چيزي مي‌طلبيد. تمامت خود مي‌ساخت. كُلّه‌ي پاها مانده بود و محل‌الشكال. و رُسغ. با سم‌ها. و ما چشم به راه آخر كار. و با خبر از مشكل صاد. سراپايش از درماندگي‌اش خبر مي‌داد. اما معلم درنماند. گريزي رندانه زد كه به سود اسب انجاميد: شتابان خط‌هايي درهم كشيد. و علفزاري ساخت. و حيوان را تا ساق پا به علف نشاند. شيطنت شاگردي گُل كرد. صدا زد: «حيوان مچ پا ندارد, سم ندارد». و معلم از مخمصه رسته بود, به خونسردي گفت: «در علف است. حيوان بايد بچرد».


این مطلب را نیز مطالعه نمایید: به مناسبت بازگشایی مدارس و ارج نهادن به مقام اندیشه و کتاب


اسب معلم هنجاري بد نداشت. رقم بر امانتينو نبود: آن مايه جان نداشت كه اگر بر ديوار طويله كشيده بود, اسبي ديگر زنده‌اش پندارد و بر او لگد بپراند. اما از شيوه‌ي اسب‌پردازي مكتب صفوي بويي داشت.
معلم ناتواني خود را پشت علف پنهان كرد. اما در اين كار يگانه نبود. بيشمارند هنروراني كه لنگي كار خود را در پس حجابي نهفته‌اند. Fillippo Lippi از شمار آنان يكي است. وي به خواهش Cario Marsuppini پرده‌ي تاجگذاري مريم را بساخت. كارلو او را بياگانيد كه خام دستي‌اش در پرداختن دست زبان خرده‌گيران را گشوده است. و اين گوشزد نقاش را بر آن داشت كه از آن پس در پرده‌ها دست‌ها را در تاي جامه نهان كند. و يا به حيله‌اي ديگر پنهان دارد.
معلم نقاشي مرا خبر سازيد كه شاگرد وفادار حقيرت هر جا به كار صورتگري در مي‌ماند, چاره‌ي درماندگي به شيوه‌ي معلم خود مي‌كند.
برگرفته از كتاب «اطاق آبي»سهراب سپهري به كوشش پروانه سپهري