همانم که ندانم چه خواهم ز جانم.
سرنوشت یه ابنبات
دیروز امتحان سلامت و بهداشت داشتم. با امتحان کاری ندارم اما شب امتحان عجیبی داشت این سلامت جان.
یه درس میخوندم،حوصله ام سر میرفت مینشستم پای شعر.
بعد یه لحظه به خودم می اومدم تا نیم ساعته نیم خند به لب، زل زدم به دیوار. گوشیو چک میکردم چقدر دیگه مونده تا صبح ؟۴ساعت،چند درس دیگه مونده تا اتمام؟۸تا و نصفی. بله ،عالیه.
این وسط مسطا حتی وسوسه میشدم شعر بخونم،ویس بگیرم بفرستم واسه رفقا؛ولی به موجب هراس به سخره گرفته شدن،خودم رو مهار میکردم.
ساعت ۳ شب بود،تازه رسیده بودم به موضوع برق زدگی که یاد اون روزی افتادم که رفتیم اردو گشت دریایی.
بعد به تبع یاد عکسای اون روز افتادم. بعد یادم اومد یکی از عکسا رو بچه ها گذاشته بودن پروفایل گروه کلاس. VPN زدم برم عکسو ببینم که دیدم از یه شماره ناشناس پیام دارم،هیجان زده و کنجکاو پیام رو باز کردم که با این مواجه شدم:
یکی از همکلاسیام هست.این ادم خیلی دوست داشتنی و دلبره. یه شخص با سواد،سخنور و با اعتماد به نفسه. دلم میخواد یه روز بشنوم که استاد دانشگاه شده.
قضیه از این قراره که چند هفته پیش،قبل امتحان دوم، ما نزدیک هم نشسته بودیم. تو مکالمه کوتاهی که قبل امتحان برقرار کردیم متوجه شدم تو امتحان قبلی، از لحاظ جسمی حالش بد شده و بعد امتحان مجبور میشه بره بیمارستان سرم وصل کنه و...
من اون روز یه آبنبات بهش دادم و یادم موند بین این آدمایی که میان و میرن یکی هست که یه آبنبات میتونه حالش رو خوب کنه.
از اون به بعد دیگه زیاد ندیدمش،ولی هر روز به یادش چند تا آبنبات واسه خودم و اون مینداختم تو جیبم.
تا اینکه قبل امتحان ادبیات، داشتم گوشیم رو تحویل مدرسه میدادم که از کنارم گذشت و یه سلام توام با لبخند بهم داد و رفت.
اون رفت و من یاد آبنبات هام افتادم.صداش کردم. برگشت سمتم و متعجب ایستاد.دست پاچه دست کردم تو جیبم، از توش یه آبنبات رندوم در اوردم و به سمتش گرفتم؛ گفتم زهره بیا از اینا. که تعجب از صورتش پرید،خندید، آبنبات رو گرفت،تشکر کرد و رفت.
حالا منو میگی،کم حواس پرتی داشتم هی یاد این پیام میافتادم و لبخند میزدم. میرفتم پیام رو دوباره میخوندم،میگفتم مگه میشههههه مگه داریمممم؟؟؟نکنه فرشته ای چیزی ام؟؟؟
ساعت ۶:۱۰شد،بالاخره کتاب رو تموم کردم. جلدی پریدم رفتم یه دوش گرفتم،اومدم بیرون تا ۶:۳۰ دقیقه ست.
تا ۶:۴۰ باید مو خشک میکردم،لباس اتو میزدم و آماده میشدم.
با بدبختی تا ۶:۴۵ آماده شدم ، زنگ زدم و تاکسی اومد. تو راه نمونه سوال خوندم که خدایی خیلی به درد خورد.
وقتی رسیدم دم حوزه به راننده گفتم :مامانم هزینه رو براتون واریز میکنه که زحمت کشید گفت: کرایه ها رفتن بالاترا!
الله وکیلی بجز اینکه یه عده دارن شعار میدن قراره همه چیز ارزون شه،مگه اتفاق دیگه ای هم افتاده که اینا دارن قیمت ها رو عوض میکنن؟!
خلاصه که رفتیم تو،با چندی احوال پرسی کردیم و فهمیدم اینبار باید تو کلاسا امتحان بدم.
نامحسوس افتادم پشت سر یه دختری که بنظر میرسید میدونه کلاسی که دوازدهمیا امتحان میدن کجاست. و خوشبختانه از تو همون کلاسی که باید امتحان میدادم سر در اوردم و از وقت صرفه جویی شد.
یه خانومی که نمیشناختم و بنظر میرسید یه معلم تاریخ عصبیه،شروع کرد به تفتیشمون.
و بعد رفیقش هم اومد ماسماسکش رو کشید رو بدنمون. من نمیدونم چرا هر بار با اینکارشون قلقلکم میگیره ، میخندم و بقیه مثل بز زل میزنن بهم.لامصبا شما هم بخندین بفهمم تنها نیستم.
رفتم نشستم،انگار آخرین نفری بودم که اومده بود. مراقب هم رفت نشست و مسابقه سکوت شروع شد. قولنج دیوار رو میشنیدم ولی صدایی از این جماعت نه.
یاد حرفای دیشب آقای "سید مهدار بنی هاشمی" نویسنده ویرگولیمون افتادم که بعد کامنتی براشون گذاشتم گفتن حرف زدن با غریبه ها کار سختی نیست،فقط کافیه احوال پرسی کنیو و راجب یچیز کوچیک حرف بزنی.
منم که دیدم بهترین موقع ست واسه درس پس دادن و امتحان کردن آموزه هام،از مراقب پرسیدم ساعتی که اینجاست سالمه؟گفت اره.
بعد پرسیدم اگه گوشی خاموش باشه دستگاه صدا نمیده؟گفت نه نمیده.بعد جوری که حدس میزنم شک کرد بهم،اومد یبار دیگه گوش من و چند نفر دیگه رو چک کرد😂😂😂
با توجه به ساعت جلو چشمم،۱۵ دقیقه به شروع امتحان مونده بود.
یکم به نوشته های روی میزم و دیوار و فحشایی که اطراف میز معلم نوشته شده بود چشم دوختم و گفتم اوکی الان وقتشه.
برگشتم سمت بغل دستیم گفتم سطح اول حادثه نباید کاری میکردیم،سطح دوم باید زنگ میزدیم امبولانس،سطح سوم باید چیکار میکردیم؟گفت هیچی،باید منتظر بمونی میمیره یا نه و باهم خندیدیم.
یکم وول خوردم و چرت و پرت گفتیم بعد پرسیدم اون مواده،اسمش مفتادین بود یا مفتالین؟! بغلی یادش نیومد دقیقا کدومه، پشت سری وارد بحث شد و گفت مفتالین بود. خدا همیشه بد از این بغل دستیا،چقد ناززززززززززززززز بوددددددددددد،چقد گوگولییییییی بودددددددددددددددد.
بعد یه لحظه حس کردم متادون هم مخدره هم محرک،پرسیدم ازشون که گفتن فقط مخدره،مخدر طبیعی. اینجا بحث از بین سه نفر،به ۵ نفر رسیده بود،یه نفر دیگه هم داشت از ته کلاس راجب مخدر یا محرک بودن متادون اظهار نظر میکرد.
بعد امتحان تازه فهمیدم اصلا آمفتامین هست!نه مفتالین😂
مراقب دید زیاد داریم صدا میدیم،دستور سکوت داد. امتحان شروع شد،همون دوتا سوالی که از بچه ها کردم هر دو تو امتحان اومده بود:))
بعد امتحان هم دختر گوگولی رو دیگه ندیدم.
ببین،یه گوگولی میگم یه گوگولی میشنویاا،دختره مثل عروسکای تو کارتون ها بود😂😂😂
هیچی همین دیگه،خدافز.
+دیروز زهره رو ندیدم ولی هرکی رو که دیدم بهش آبنبات دادم.
ظاهرا از استعداد های آقای بنی هاشمی ارتباط برقرار کردن با غریبه هاست الخصوص راننده اسنپا،وقت داشتید یه سر به صفحه شون بزنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دفاع مقدس در راه است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یاد گرفتم!(ترس.ترس.تغییر!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراکنده جات ؟!🤔