به دنبال آرامش...💊
کنکور؛ هوم؟!
ثانیه ها می گذشت، دقیقه ها می گذشت، ساعت ها می گذشت... با این که سخت بود اما گذشتنش اصلا حس نمی شد و این بیشتر مرا می ترساند. بالاخره آن کنکور سرسام آور به پایان رسید.
خدایاااااا! انتظار داشتم سخت باشه. آخه چرا آسون؟! ای بابا! چه کنکور ساده و مسخره ای! از جلسه بیرون آمدم... بالاخره آزاد شده بودم. باورت می شود؟ بعد از یک سال حالا آزاد شدم. خیلی دوست داشتم آهنگ آزاد شدم خوشحالم ننه را پلی کنم اما نمی خواستم حرمت محرم و امام حسین را بشکنم. به همراه دوستانم انگار نه انگار کنکور داده ایم به سمت گیم نت روانه شدیم. آخه آدم بیکار! گیم نت میری چه غلطی بکنی؟
- میرم گیم بزنم!
- عه واقعا؟! من فک کردم میری اونجا کار دیگه ای میکنی...
- نه جون تو!
عجب!!! حالا گیم نت به کنار... از همه بیشتر بازی کردم از همه کمتر پول دادم... ای آدم لاشی! نه من لاشی نیستم.
به محض این که رسیدم خونه دوباره اینستا و تل رو نصب کردم... البته توییت و تیک تاک هم ریختم. بعدش پسر خاله ام زنگ زد. صحبت کردیم و قرار شد بعد از ظهر بیاد دنبالم بریم روستاشون پی اس بزنیم (باز پی اس؟! بسه دیگه! از آخر میمیری تو بشر). اومدم دنبالم و یه دور رفتیم ابوذر (دیگه قاینیا عادتشونه! پنج دیقه بیکار بشن میرن ابوذر) بعدشم رفتیم روستاشون و تا خود صب پای پی اس بازی کردیم... صبحم خوابیدیم تا ظهر! ظهر خونواده اومدن دنبالم و برگشتیم قاین... پلن تولد که چیده بودیم رو با دوستام دوباره چک کردیم و آماده شدم. ماشین داداشو گرفتم و رفتم کیک رو تحویل گرفتم.
گذاشتمش توی یخچال و کیفو آماده کردم. به سمت استخر روانه شدیم. ساعت شیش بعد از ظهر بود. وارد استخر شدیم... یه جا نزدیک بود خفه شم ولی کیف میداد... دوستان رو هم همه رو آب قورت داد و بالاخره استخر هم به پایان رسید. به بهونۀ این که کار دارم از بقیه جدا شدم تا تولدو آماده کنم. البته داداشم ماشینو لازم داشت و بهم نداد. عوضش گفت خودم میرسونمت. رفتیم کیکو از تو یخچال برداشتیم و رفتیم سوپر مارکت. اونجا هم یه عالمه هله هوله خریدم و اومدم بیرون. یه نگاه به ساعت کردم... وای! دیر شده. همین موقع بود که داداش مهدی زنگ زد.
- الو سلام کجایی؟
- مهدی رو آوردیم دم پارک
- عهههه! من هنوز دم سوپر مارکتم... یه جوری معطلش کن.
- میریم نوشابه بگیریم
باید خیلی سریع کارا رو انجام میدادم. از سوپر مارکت بیرون اومدم و خیلی سریع خودمو رسوندم پارک جنت... زیرانداز رو انداختم. کیک و کادو رو روش گذاشتم و برف شادی و بمب شادی رو برداشتم. زنگ زدم داداشش و گفتم من پشت تاب سرسره نشستم پاشین بیاین... اونا هم اومدن و برف شادی رو رو سر مهدی خالی کردم. البته خودمم حسابی پر شدم. شمعو که آتیش یادمون رفته بود از یه خونواده که ده قدم اونورتر نشسته بودن گرفتیم... دستم سوخت سر بچه بازیاشون! ولی مهم نیست... شمعا رو فوت کرد... فشفشه ها سوخت... کیکو برید و از آخرم کادو رو باز کرد.
یک عدد اسپیکر بود. هله هوله ها رو هم خوردیم و بعدشم قرار شد به مناسبت شیرینی گوشی و گواهینامه اینا رو پیتزا دعوت کنم... نمیدونم چطور اون همه خوردن و هنوزم برا پیتزا جا داشتن. شب فوق العاده ای شد... با این که دو تومن از پولم خرج شد ولی بازم فدای یه تار موی همچین رفیقی! تا باشه از این خرجا!
مطلبی دیگر از این انتشارات
امتحان دینی ۳؛ یا چه مرگ ننگینی، نازنین!
مطلبی دیگر از این انتشارات
실패
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنکور :>