من افرا مهرائی صدق هستم. دانش اموخته کارشناسی ارشد رشته پرستاری که در سال نودو هشت با سی سال سابقه بازنشسته شده ام.آدرس سایت من :aframehraei.ir
اتفاقی که یک دوست برایم تعریف کرد.
صد و دهمین روز چالش دویست روزه تولید محتوا:
به صورت اتفاقی با خانمی هم صحبت شدم.ایشان از کسانی است که با ما به آب درمانی می آید . او گفت گوش کنید ببینید دیروز چه شده است؟
چنین تعریف کرد: "با همسرم به آزمایشگاه رفتیم . در مسیر برگشتن پیشنهاد کردم که نان بربری بخریم . همسرم قبول کرد . جلوی چند تا نانوایی جای پارک پیدا کرد که همگی شلوغ بودند و ارزش نداشت مدت طولانی بایستیم تا نان بخریم. به یک نانوایی رسیدیم که آرام بود و در حال خارج کردن نان های تازه از تنور بود. اما جایی برای پارک ماشین نبود. بنابراین من گفتم که تو بشین من بروم نان بخرم. کیفم را در قسمتی که روی در ماشین هست قرار دادم . به همسرم گفتم که کیفم را اینجا گذاشتم فقط کارت و موبایل را همراه خودم می برم. او هم تایید کرد . پیاده شدم نان را خریدم و برگشتم. وقتی که به مقصد رسیدیم دیدم که کیفم نیست. مبلغ پولی زیادی در آن نبود اما کارتهای شناسایی و بانکی نگرانم کرد. با همسرم مسیر را برگشتیم. چون از نانوایی به چند جای دیگر هم رفته بودیم همه را گشتیم. در همین مسیر مرتب دخترم و یکی از دوستان قدیمی ام ،به موبایل من زنگ می زدند . قطع می کردم. زیرا نمی خواستم به توضیح بدهم که چه شده است. آنقدر زنگ زدند که بالاخره تصمیم گرفتم جواب دخترم را بدهم و بگویم که دیگر زنگ نزن ببینم کیفم را از کجا باید پیدا کنم.
دخترم با لحن عصبانی گفت چرا جواب نمی دهی؟ من کار دارم که زنگ میزنم. گفتم چه کار داری؟ گفت که دوست تو از تهران زنگ زده است و گفته است که کیف تو پیدا شده است و در فلان آدرس نگه داشته اند . برو و تحویل بگیر.
بیشتر از هر زمان دیگری گیج شدم. "
او توضیح داد که یک فروشنده دوره گرد که سیب زمینی و پیاز می فروشد آن را پیدا کرده است. تنها شماره تلفن آن دوست در آن کیف بوده است.فروشنده به شماره تلفنی که یافته بود زنگ زده است. دوست مورد نظر در تهران بوده است و به این خانم هم زنگ زده و جوابی دریافت نکرده است . بعد به دختراین خانم که کیفش گم شده بود ، زنگ زده است که به مادرت بگو کیف را از فلان آدرس تحویل بگیرد .
تمام این مدت آن فروشنده در کنار آدرسی که تعیین کرده بود، ایستاده بود و از جایش تکان نخورده بود. خانم مورد نظر و همسرش به آن آدرس رفتند و دیدند که فروشنده فردی معلول است که به سختی می تواند ارابه خود را براند . هر چه اصرار کرده اند که مژدگانی بگیرد قبول نکرده است. بعد هم او را مجبور کرده بودند که شماره کارتش را بدهد تا برایش پول واریز کنند. خانم قصه ما گفت که دیگر از این پس دانستم که به چه کسی باید ماهانه مبلغی را واریز کنم. این داستان پیش آمد که من هدایت شوم و به کسی که به چشم خودم دیدم و نیت او را درک کردم کمک کنم. همه افرادی که این داستان را گوش کردند انگشت به دهان مانده بودند . گویی که یک معجزه اتفاق افتاده بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفت با عطر کتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
تکه گمشده ی قلب من
مطلبی دیگر از این انتشارات
در ستایش تخیل