من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
سکه های قلابی
قلّکِ قلبم را بشکن و سکه های عشقت را بردار و ببر،
شادی فروش ها پول تقلبی قبول نمی کنند.
برو، تکه های شکستۀ قلک را خودم به هم وصل می کنم، تو فقط برو.
اصلا اگر بروی، خودش دوباره به روز اول بر می گردد؛ نیازی نیست من کاری کنم.
راستی! سکه ها زیادند، بارَت سنگین می شود؛ پس مراقب دست هایت باش.
حیف شد.
کاش کسی بودی که می شد با خیال راحت دوستش داشت. کاش اشتباهی نبودی!
خاطراتت را دور نمی ریزم. زیر فرش قایم می کنم تا نبینمشان. تا فراموششان کنم. تا فراموشت کنم.
اما خوب می دانم که آرزوی این که دوباره روزی، شاید موقع خانه تکانی، پیدایشان کنم و باز هم با همان خیالِ ناراحت، عاشقت باشم، هیچوقت از سرم بیرون نمی رود.
دلم برای خودت و سکه های قلابی ات تنگ می شود.
خدانگهدار.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیکلام
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبی که مامان را گم کردم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ملاقات گذشته و آینده!...
دلم کباب شد...
بذار من دلنوشته تو اینطوری ادامه بدم................
سکه های عشقت را پس انداز کردم و حالا وقت برداشت حساب دانه دانه عشقش رسیده بود.
او کمی صبرش سر ریز و طاقتش طاق شده بود. اخر که وامدار عاشق ترین رفاقت بود.
دو خط خیلی واقعا فسفر سوزوندم مثلا.
قشنگ مینویسین.