11:11


نگاهی به صورت مظلومش انداختم،لاغر و ضعیف شده بود و گوشه بیمارستان افتاده بود.

بخاطر بیماریش ، فیبروز سیستیک مجبور بود کل عمرش رو با دستگاه اکسیژن سپری کنه و حالا هم که روی تخت با کلی آرزو داشت جون میداد.

_ جانا...میگم اگه من بمیرم اونوقت چی میشه،یعنی تو چیکار میکنی؟

+اگه تو بمیری منم باهات دفن میکنن! چون من بدون تو نمیتونم زنده بمونم،شاید جسمم زنده باشه ولی روحم میمیره.

لبخندی زد و دستم رو گرفت

_میشه مثل قدیما بریم بیرون و پیتزا بخوریم؟ میشه مثل قدیما دوباره حالم خوب بشه و از بیمارستان مرخص بشم تا بریم کتابخونه؟ میشه اون آناهیتا قدیم بشم؟میشه برام کیک و آبمیوه بخری؟یعنی میشه؟...

+چرا نشه؟ معلومه دوباره همه چی درست میشه،معلومه دوباره میتونیم بریم بیرون معلومه که دوباره همچی مثل قبل میشه!

لبخندی زد و بغلم کرد

_ خیلی دوست دارم جانا ببخشید اذیتت...

حرفشو قطع کرد،با قطع شدن حرفش صدای بوق ممتد دستگاه بلند شد.

+ آنا؟ آناهیتا...آناااااا

دیگه قلبش نمی‌زد! جیغی کشیدم و سرش رو به سینه ام چسبوندم، دیگه دکتر و پرستار ها هم نمیتونستن ازم جداش کنن اون فقط مال من بود...فقط و فقط برای خودم....



_ ساعت فوت، یازده و یازده دقیقه صبح...=)