برای شما از پشت دیوارهای پادگان خبر آوردهام
بامداد لاجوردی | روزنامه اعتماد | پاورقی شماره یک
«هرگونه عکاسی و فیلمبرداری ممنوع»؛ برای شما از جایی مینویسم که سرتا سر دیوارهایش اخطار داده شده نباید عکاسی یا فیلمبرداری کنیم. البته من ابزاری برای تصویربرداری همراه نداشتم. اما مامورانی در ورودی آنجا همه وسایلم را کف زمین خیس و یخ زده زمستان پهن، و همه خرت و پرتهایم را زیر و رو کردند تا هیچ وسیله عکسبرداری، ضبط صوت، فندک، سیگار یا دارو همراه نداشته باشم.
من فقط یک دفترچه یادداشت، یک کتاب و یک خودکار اصلی و یدک و مقداری خشکبار داشتم. کسانی که محتویات داخل کولهام را پخش زمین کردند، این چیزها به نظرشان خطرناک نیامد و اجازه دادند وسایلم را جمع کنم. چون میخواستم از شر سرمای بیابان خلاص شوم، خرت و پرتهایم را چپاندم داخل کوله و راه افتادم.
در میان آن خرده ریزها مهمترین چیز، یک دفترچه یادداشت بود. این نوشتهها حاصل یادداشتهای پراکنده من در همان دفتر است و هرچه میخوانید حاصل نکتهبرداریها و گفتگوهای روزمرهام با سربازان طی دو ماه است.
ایده شروع این کار از آنجا آمد که از اینکه هیچ روزنامهای درباره رنج سربازها گزارشی نمینوشت عصبانیام میکرد؛ انگار هیچ استاد دانشگاهی خبر نداشت که داخل پادگان چه بر سر سربازانی میآید که دلتنگ معشوقه خود میشوند، یا نگران پدر و مادر مریض خود هستند یا.... من تصمیم گرفتم این پسران عاشق و مردان نگران را ببینم و رفتار و نگرانیهای آنها را ثبت کنم تا بعدها در روزنامه منتشر کنم. گاهی اوقات این تنشهای عاطفی به نحو شوکآوری بروز و ظهور پیدا میکند. تنها آرزوی من است که بعد از خواندن این گزارشها، مخاطبانم دریابند پشت دیوار پادگانها چه خبر است. امیدواری من این است که با خواندن این نوشتهها، زنان و مردان سربازی نرفته دریابند چرا گاهی اوقات اخباری بهتآور از پادگانها به بیرون مخابره میشود.
روزهای اولی که سرباز شدم؛ میخواستم مثل مابقی روزنامه نگار مرد نباشم تا درباره دوران سربازی سکوت کنم. پس شروع به نوشتن کردم و اوایل تنها یک سوال داشتم: چرا جامعهشناسان و روزنامهنگارانی که روزگاری سرباز بودند، عامدانه آنچه بر خود رفته را فراموش کرده و درباره آن چیزی نمیگویند؟
کنجکاو بودم بفهمم، چرا مردان سبیل کلفت با بازوهای بیرون زده و کولهای ورآمده در برابر ماجرای سربازی همچون کودکی در مهمانیها ماجراهای بامزه سربازیشان را تعریف کنند تا از دیگران خنده بگیرند. همه دیدهایم که چند مرد ابتدا آهسته و کمکم با صدای بلند خاطرات کسالتآور و تکراری سربازی را چنان با هیجان تعریف میکنند و آنچنان خود را قهرمان نشان میدهند که اگر مستعمین واکنشی سرد نشان دهند، احتمال زیاد انتظار دارند آنها را به اتهام خیانت جنگی، در دادگاه صحرایی محاکمه کنند. این عجیب نیست که مردان – که در نظرخودشان اسطوره قدرت و عظمت هستند- کاری کند تا دیگران به آنها بخندند؟ چرا باید مردانی باید دیگران را وادار کنند زورکی قصههای لوس و بیمزه سربازی آنها را بشنوند؟ من برای شما خواهم نوشت؛ آنها دروغ گو هستند و در سربازی به آنها خوش نگذشته است.
در دوران سربازی چارهای نداشتم تا برای آنکه مرارت و ملال آن دوران را کم کنم، به جستجوی پاسخ همین پرسشها بروم. به همین خاطر در دوره آموزشی هر چیزی که من را به پاسخ پرسش نزدیک میکرد را به ذهن میسپاردم و در آنی که به آسایشگاه میرسیدم، کلید واژه را در دفترچهام ثبت میکردم تا در اولین فرصت شرح و تفصیل آن را بنویسم. این مسیر در تمام ایام خدمت وظیفه، به ویژه دوره آموزشی که از هر لحاظ ویژه و متمایز با مابقی سربازیام بود ادامه داشت.
حاصل کار، لیستی بلند بالا از کلید واژههایی شد که وقتی در کنار هم قرار میگرفتند از حقایق خیره کنندهای پرده بر میداشتند؛ هرچند هریک از آن واژهها به تنهایی سرد و خنثی بودند ولی در کنارهم قرار گرفتن آنها متحیرم کردند و شاید این تحیر برای شما نیز اتفاق بیافتد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من همون ویرگولِ قدیمو میخوام!
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفت با عطر کتاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساعت معکوس